SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

اجتماع، واحد دینامیکی است مرکب از دو عامل "الیت" و "توده". الیت (برگزین ها) افراد یا دسته افرادی هستند با توانایی های اختصاصی؛ و توده مجوع غیر متخصص هاست... منظور از الیت فرد عبوسی که خود را برتر از دیگران میشمارد نیست، بلکه فردی است که از خود و از دیگران توقع بیشتری دارد... زیرا تردیدی نیست که نوع بشر را میتوان به دو دسته ی اساسی تقسیم بندی کرد: دسته ای که از خود توقع بسیار دارند و بار وظایف و مشکلات را بر خود هموار میکنند؛ و دسته ی دیگری که از خود چیزی نمی خواهند و راضی اند آنچه بوده اند باشند و بمانند... توده هر چیزی را که غیر از سایر چیز ها باشد، هرکه را تشخص داشته باشد، استعداد شخصی داشته باشد، منتخب باشد، نابود میکند. هرکه مانند دیگران نیست، هرکه مانند دیگران فکر نکند، در مخاطره ی طرد شدن قرار میگیرد.

از کتاب طغیان توده ها نوشته ی "خوزه ارگا ئی گاست". 

البته من هنوز در حال خواندن "هنر دقیق خواندن" که در این پست درباره اش نوشته بودم هستم. در قسمت انتهایی کتاب چند متن از کتاب های مختلف آورده شده، برای اینکه خواننده پاراگراف های این متن ها را به عنوان تمرین نقل به معنا کند و به زبان دیگری بگوید. و خود کتاب هم البته پاسخ هایی پیشنهادی برای این تمرین ها آورده است. این تکه ای که آوردم یکی از همان متن های تمرینی بود. در شبکه های مجازی و دانشگاه ها خیلی از افراد را دیده ام که بسیار شکایت میکنند. از درس ها. از استاد ها. از وضع دانشگاه. از سلف. نمی دانم. شاید چون خود را "الیت" میدانند و فکر میکنند دارای امتیازی متفاوت هستند حق دارند همیشه طلبکار باشند. ولی این مفهوم الیت من را روشن کرد. واقعا کسی "الیت" زاده نمی شود. "الیت" واقعی وقت زیادی صرف این حجم از نارضایتی نمی کند. "کار" میکند و تلاش. چون استاندارد های متفاوتی دارد. بعد از این متن، پس از شنیدن واژه ی "الیت" یا مثلا نخبه، واژه های "متفاوت" و "پرکار" برایم تداعی میشوند.

 

در مورد کتاب "هنر دقیق خواندن" هم باید بگویم که نویسندگان کتاب را با همین تکنیک نقل به معنا به پایان رسانده اند و روی این مساله تاکید نسبتا زیادی کرده اند. و واقعا هم کار مفیدی است. من اعتراف میکنم که این کار را انجام نمی دادم و البته فکر هم نمی کردم که کتاب خوان بدی هستم. اما حالا متوجه میشوم که چقدر بیشتر میشود مکث کرد و یاد گرفت و یک جورهایی زایش فکری بیشتری را تجربه کرد. 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۳۶
  • هدی

در این پست هم به سراغ یکی دیگر از مجموعه کتاب های تفکر نقاد انتشارات اختران رفته ام : آشنایی با هنر دقیق خواندن. نوشته ی ریچارد پل و لیندا الدر با ترجمه ای از آقای پیام یزدانی.

نوشتن درباره ی این کتاب را با این مفهوم توضیح داده شده در کتاب شروع میکنم که خواندن یک گفت و گوی درونی با نویسنده است. تکرار جملات نویسنده است به زبان خودمان و با جمله بندی های خودمان با هر میزان از خلاقیت که دلمان میخواهد. جملات را بفهمیم و تصمیم گیری در باره ی پذیرفتن یا نپذیرفتن را به مرحله ی بعد از فهم موکول کنیم. جایی در کتاب میخوانیم:

هر کتابی بالقوه در حکم یک آموزگار است. به این تعبیر خواندن یعنی روندی نظام مند برای آموختن معناهای اساسی از آن آموزگار. اگر خواننده ی خوبی بشویم، میتوانیم معناهای اساسی آموزگاران بی شماری را بیاموزیم که آموزه هایشان در کتاب هایی که نوشته اند همیشه در دسترس و حی و حاضر است. وقتی انگاره های بنیادی این آموزه ها را بواسطه ی دقیق خواندن وارد ذهن کنیم، میتوانیم آن ها را در زندگی به کار بندیم.

این نحوه ی نگاه را خیلی دوست داشتم. من حتی دوست دارم هر کتاب را دوستی بدانم که از من پخته تر و با تجربه تر است و کنار هم نشسته ایم و او برایم از دنیا میگوید و من گاهی تعجب میکنم. گاهی میخندم. گاهی میگویم چقدر جالب و گاهی مخالفت میکنم. مثلا میتوان در کافه ای اروپایی پای صحبت "فالاچی" نشست و او از سفر هایش به نقاط مختلف جهان و بررسی جامعه ی زنان در آن مکان ها برایمان بگوید و گاهی هم پکی به سیگارش بزند و ما هم به رسم ادب دودش را تحمل کنیم و هیچ نگوییم و در عوض از شنیدن گفته هایش لذت ببریم. فردای آن روز میشود رفت اصفهان و روی قالیچه ای قرمز زیر یکی از آن سقف های بی نظیر عهد صفویه دو زانو نشست و  بگذاریم شیخ بهایی برایمان از دیدگاهش به جهان بگوید.* همینقدر متنوع و آزاد. 

اما این یک تداعی کلی بود. کتاب به صورت خاص تر و تکنیکی تری هم فعالیت خواندن را بررسی میکند. جایی در کتاب می گوید که برای دقیق تر خواندن پنج مرحله میتوان متصور بود که همیشه هم لازم نیست همه ی این پنج مرحله را به کار بگیریم و بسته به شرایط میتوانیم انتخاب کنیم که کدام مرحله میتواند به درک و فهم بهتر کمک کند. 

مرحله ی اول: نقل به معنا کردن جمله به جمله ی متن. 

مرحله ی دوم: واضح سازی تز مطرح شده در پاراگراف: 1. نکته ی اصلی پاراگراف را در یک یا دو جمله بیان کنید. 2. سپس نکته ای را که به بیان خودتان نقل به معنا کرده اید توضیح دهید ("به بیان دیگر: ..."). 3. با ربط دادن این تز به وقایع عینی در جهان واقع، مثال هایی از آن به دست دهید (مثلا ... )

مرحله ی سوم: واکاوی منطق متن**: هرچیزی را که میخوانید محصول تفکر نویسنده است. بنابراین شما میتوانید بر اساس درکی که از مولفه های تفکر دارید، کار خواندن را به سطح بالاتری بیاورید. به این منظور میتوانید چنین پرسش هایی بکنید (به هر ترتیبی که دلخواه خودتان است) :مقصود اصلی نویسنده چیست؟ دیدگاه نویسنده در مورد موضوع چیست؟ نویسنده استدلالش را بر مبنای چه مفروضاتی بنا کرده؟ استدلال نویسنده چه استلزاماتی دارد؟ نویسنده از چه اطلاعاتی برای استدلال در مورد مساله استفاده کرده؟ بنیادی ترین استنتاج ها یا نتیجه گیری های متن چیست؟ اصلی ترین مفاهیم نویسنده کدام اند؟ پرسش اصلی که نویسنده میکوشد به آن پاسخ دهد چیست؟

مرحله ی چهارم: ارزیابی منطق متن: کیفیت متن ها با هم فرق میکند. ما برای ارزیابی متن از معیار های فکری **  استفاده میکنیم؛ معیار هایی چون وضوح، دقت، درستی، مربوط بودن، اهمیت، عمق، وسعت نظر، منطقی بودن و انصاف.

مرحله ی پنجم: اندیشیدن از منظر نویسنده: میشود گفت اینکه خود را به جای نویسنده بگذاریم و از زبان او حرف بزنیم، در حکم امتحان نهایی است برای تعیین اینکه حرفش را فهمیده ایم یا نه. وقتی خود را به جای نویسنده میگذاریم در واقع داریم چنین چیزی میگوییم: "ببین، من میخواهم وارد ذهن نویسنده بشوم و از زبان او حرف بزنم. به جای نویسنده به پرسش هایی میپردازم که دیگران ممکن است در مورد متن داشته باشند و از زبان نویسنده به آن ها پاسخ خواهم داد. مثل بازگری که دارد نقشی را ایفا میکند، سعی میکنم کاملا خود نویسنده باشم."

برای اینکه بتوانید نقش نویسنده را بازی کنید باید یک همبازی داشته باشید که متن را خوانده باشد و پرسش های مهم در مورد آن را مطرح کند. تلاش برای پاسخ دادن به این پرسش ها باعث میشود با منطق نویسنده فکر کنید. این تمرین روش خوبی است برای اینکه بدانیم معناهای اصلی متن را واقعا درک کرده اید یا نه.

 

تا اینجایی از کتاب که من پیش رفته ام، موضوع خواندن متون درسی هم به نظرم مفید و جالب آمده:

اولین و مهم ترین نکته ای که برای خوب خواندن متن درسی باید بدانیم، این است که هر متن درسی به "نظام" هایی می پردازد که درونی ساختن آن باعث میشود بتوانیم در مورد مجموعه ی خاصی از مساله ها تفکر و استدلال کنیم.

از کتاب درسی ریاضیات به هیچ وجه نمی توان ریاضی یاد گرفت مگر با آموختن روش درست برای پرسش ها و مساله های ریاضی . از کتاب درسی تاریخ به هیچ وجه نمی شود تاریخ یادگرفت مگر با آموختن روش رسیدن به پاسخ های درست یا معقول به پرسش ها و مساله های تاریخی. از کتاب درسی زیست شناسی به هیچ وجه نمی توان زیست شناسی یاد گرفت مگر با آموختن روش یافتن پاسخ  برای پرسش ها و مساله های زیست شناختی. به این ترتیب هر رشته درسی را میتوان نظامی دانست برای معلوم کردن پاسخ های درست یا معقول به مجوعه ای از پرسش ها. ما شیمی می خوانیم تا از مواد شیمیایی و واکنش های آن ها نسبت به هم سر در بیاوریم (یعنی  پاسخ هایی بیابیم در مورد پرسش های مربوط به مواد شیمیایی). روان شناسی میخوانیم تا از رفتار های آدمی سر در بیاوریم (پاسخ هایی بیابیم برای برخی پرسش ها در مورد انسان ها). تمام رشته های درسی را میشود به همین شکل فهمید. تمام کتاب های درسی را هم میشود به همین شکل خواند.

 

من به متن انگلیسی دسترسی ندارم و نمی دانم واژه ی "نظام" که در بالاتر آورده شده به جای چه کلمه ای به کار رفته و راستش کمی برایم مبهم است. اما فکر میکنم "نظام" را میتوان چیزی مثل یک سیستم در نظر گرفت. هر سیستم اجزایی دارد و بین این اجزا رابطه ای برقرار است و در نهایت این سیستم به سمت هدفی در حرکت است. احتمالا در "نظام" موجود در یک متن درسی، اجزا همان مفاهیم هستند. رابطه ها، روابط بین این مفاهیم و در نهایت هدف این سیستم حل مساله است. این روند به نظر من در درس ریاضی خیلی ملموس است. مفاهیم میتوانند متغیر های مختلف باشند. رابطه ها منجر به ساخت فرمول ها میشوند و در نهایت با درونی کردن این سیستم ساده میتوان به مصاف مسائل متفاوت رفت. به نظر من و همانطور که در متن هم بولد کرده ام واژه ی "مساله" واژه ی کلیدی ای است. هدف از آموختن متون درسی توانمند شدن در زمینه ی حل مسائل جهان پیرامون است. من تا مدت ها فکر میکردم ریاضیات و فیزیک درس هایی هستند که باید در آن مساله حل کرد و درسی مثل تاریخ خواندنی و حفظ کردنی است. اما کم کم و همانطور که در متن هم به آن اشاره شد به این باور رسیدم که درس، درس است. در تاریخ هم ما یک سری مفاهیم می آموزیم و رابطه ی بین این مفاهیم را فرا میگیریم و با این دانش توانمند میشویم که وقایع را از منظر تاریخی تحلیل کنیم و مسائل را حل کنیم. فقط جنس فرمول ها عوض شده و شکل مسائل تغییر کرده و مکانیسم همان مکانیسم است.

 

کتاب را دوست دارم و در قسمت های دیگر نوشتن از آن را احتمالا ادامه بدهم :)

پی نوشت ها:

* کتاب "جنس ضعیف" از اوریانا فالاچی. فالاچی به نقاط مختلف دنیا سفر میکند و زنان را در آن نقاط بررسی میکند. در مورد شیخ بهایی هم باید بگویم که راستش هنوز کتابی از او نخوانده ام اما در حال حاضر مبهوت مسجد شیخ لطف الله هستم و در برنامه ام هست که اگر بشود کتاب کشکول شیخ بهایی را نگاهی بیاندازم.

 

** در این پست در مورد "مولفه های هر تفکر" و "معیار های فکری" گفته بودم. نویسنده های این دو کتاب یکی هستند و از آن جایی که کتاب ها در یک مجموعه هستند مفهوم یک کتاب در دیگری هم به کار رفته. 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۳۷
  • هدی

" ساز و کار ذهن و تسلط بر ذهن خویشتن" یکی دیگر از کتاب های مجموعه ی تفکر نقاد انتشارات اختران است. نوشته ی لیندا الدر و ریچارد پل. کتاب های این نویسندگان واقعا خوش خوان و کاربردی اند. شاید بخشی اش هم به خاطر ترجمه ی خوب باشد. به هر حال خیلی برای من خوب وجذاب اند. 

اصل حرف این کتاب یک مفهومی است که احتمالا شنیده اید. در صفحات اولیه نویسندگان شرح میدهند که در مغز ما سه مولفه در کنار هم در کارند و یک سیستم را تشکیل میدهند: تفکر، احساس، خواهش یا نیاز یا میل. این مولفه ها روی هم تاثیر میگذارند و مستقل یا خطی کار نمی کنند. اگر ما فکری داریم به طبعش احساسی داریم و به طبع آن احساس، میلی. اما این میل خودش فکر دیگری را به دنبال دارد و احساسی دیگر. و به همین ترتیب این سه مولفه مثل چرخ دنده های ساعت در کنار هم فعالیت میکنند. اما در این میان مولفه ی "فکر" تعیین کننده تر است. چرا که احساس و میل خودشان، خودشان را اصلاح نمی کنند. اما فکر میتواند خودش خودش را تغییر دهد. و اگر ما آگاهانه فکرمان را عوض کنیم، احساسات و امیال جدیدی را تجربه خواهیم کرد. و بعد از این توضیح کوتاه، به تفصیل به مقوله ی همین مولفه ی تعیین کننده تر یعنی فکر می پردازد. 

لیندا الدر و ریچارد پل میگویند فکر یک انسان می تواند خرد گریز یا خرد ورز باشد. خرد گریزی را هم به دو دسته ی خود محور و گروه محور تقسیم میکند. ما انسان ها به صورت پیش فرض و اولیه، خود محور زاده میشویم. سیستم عصبی ما فقط احساسات خود مارا به مغزمان میفرستد و در آن سال های ابتدایی چیزی جز خودمان و منافع خودمان را درک نمی کنیم. کمی بزرگ تر و اجتماعی تر میشویم و علاوه بر منافع خودمان، منافع گروهی که در آن هستیم را درک و ردیابی میکنیم. برعکس خودمحوری که حالت طبیعی ذهن ماست، خردورزی چیزی است که آموزش و تمرین به دست می آید.

در ادامه کتاب در مورد "خود محوری" و "گروه محوری" توضیح میدهد و این دو مقوله را باز میکند. من در اینجا در مورد قسمت خود محوری مینویسم.

شاید تصور غالب از یک انسان خود محور، کسی است که بر دیگران اعمال قدرت میکند و همیشه در حال داد و هوار کردن است. اما این یک جنبه از ماجراست. انسان خود محور فقط به منافع اش فکر میکند و برای رسیدن به این منافع از هر راهی ممکن است استفاده کند. یک خود محور میتواند اتفاقا انسان رامی باشد که در کنار و گوشه ها مشغول امتیاز دادن به آدم هایی است که فکر میکند از آن ها سودی نسیب اش میشود. 

اما اذهان خود محور گرایش هایی دارند که قابل شناسایی و تصحیح است. آن قدر ها هم گرایش های عجیب و غریبی نیست و در همه ی ما ممکن است وجود داشته باشد. و همانطور که بالاتر اشاره شد اصلا طبیعت ما بر مبنای این گرایش هاست و وظیفه ی ما ممارست برای کم کردن شان است. این گرایش ها را میتوان اینطور توضیح داد: یک ذهن خود محور هیچ علاقه ای به شک کردن و تجدید نظر به خودش و باور هایش ندارد. شواهد و اطلاعاتی که تایید کننده ی باور هایش نباشند را فراموش میکند و فقط آن اطلاعات مویدشان است را در خاطر نگه میدارد. تفکرش مطلق است. و از منظر تنگ همان چیزهایی که به صورت مطلق فهمیده و باور کرده به دنیا نگاه میکند. خودمحور باور دارد که حقیقت در دستان اوست. جایی خواندم که انسان های بزرگ به خودشان سخت میگیرندو انسان های کوچک به دیگران. در مورد یک ذهن خود محور این مطلب مصداق پیدا میکنند. معیار هایی که خودش را با آن میسنجد و معیار هایی که از دیگران انتظار رعایت شان را دارد یکی نیستند. ساده اندیش است. به پیچیدگی های مهم جهان توجه نمی کند چون توجه به این پیچیدگی ممکن است باعث شود در باور هایش تغییر ایجاد کند. اگر چند واقعه ی خوب برایش پیش بیاید کل زندگی را جای بهتری میبینند و اگر وقایع بدی برایش پیش بیاید کل دنیا را تاریک میداند. 

 

در ادامه تکه ها و پاراگراف هایی از کتاب را می آورم. نویسندگان راه هایی برای اصلاح این گرایش های مخرب ارائه میکنند:

  • اصلاح حافظه ی خود محورانه: حافظه ی خودمحورانه را میتوان با جستجو و توجه مجدانه به شواهد و اطلاعاتی که تفکر ما را تایید نمی کنند ( و ما طبیعتا مایلیم آن ها را فراموش کنیم) اصلاح کرد. اگر دنبال چنین شواهدی گشتید و پیدا نکردید بهتر است فرض را بر این بگذارید که خوب نگشته اید.
  • اصلاح نزدیک بینی خود محورانه: با تفکر از منظر دیدگاه هایی که با دیدگاه ما همخوانی ندارند میتوان به گرایش طبیعی به مطلق اندیشی از منظری بسیار محدود را اصلاح کرد. مثلا اگر تجدد خواه هستیم، وقت بگذاریم  و کتاب هایی را بخوانیم که صاحب نظران سنت گرا نوشته اند. اگر آمریکایی هستیم، دیدگاه های متضادی را که اروپایی ها یا آفریقایی ها یا اهالی خاورمیانه ممکن است داشته باشند مطالعه کنیم. اگر احیانا در این روند هیچ پیش داوری چشم گیری در خود کشف نکردید قاعدتا باشد شک کرد که برای کشف این پیش داوری ها با حسن نیت تلاش کرده اید.
  • اصلاح خود محق بینی خود محورانه: گرایش طبیعی به خود برتر بینی را (که ناشی از اطمینان به در اختیار داشتن حقیقت است) میتوان به این صورت اصلاح کرد که مدام به خود یادآوری کنیم چقدر کم میدانیم. دانش ما در مورد هرچیزی که بتوان فکرش را کرد مملو از پرسش های بی پاسخ است. اگر با تبیین روشن چنین پرسش هایی همچنان متوجه نشدید که آنچه نمیدانید بسیار بیشتر از چیزهاییست که میدانید، احتمالا باید شک کنید که مبادا دارید بر نادانی خود اصرار میورزید.
  • اصلاح دو رویی خود محورانه: گرایش طبیعی به نادیده گرفتن تناقض آشکار میان ادعا و عمل، و تناقض میان معیار هایی که در مورد خود به کار میبریم با معیار هایی که از خود انتظار داریم، امریست اصلاح شدنی. به این منظور باید مدام سنجه ها و معیار هایی که دیگران را بر اساس آن قضاوت میکنیم با معیار هایی که خود را با آن میسنجیم مقایسه کنیم. اگر تناقض های فراوانی را که بین تفکر و رفتارتان وجود دارد نیافتید، باید در صحت بررسی تان شک کنید.
  • اصلاح ساده انگاری خود محورانه: گرایش طبیعی مان به نادیده گرفتن پیچیدگی های واقعی و مهم جهان را میتوان با توجه پیوسته به این پیچیدگی ها، تبیین واضح آن ها و پرداختن به آن ها اصلاح کرد. اگر به تدریج  متوجه نشدید که بسیاری از مسائل مهم را بیش از حد ساده پنداشته اید، باید از خود بپرسید واقعا به مصاف پیچیدگی های مسائل مختلف رفته اید یا نه.
  • اصلاح حال نگری خود محورانه: گرایش طبیعی به تعمیم احساسات آنی و حال اکنون  را میتوان با پرورش عادت به قرار دادن رویداد های خوشایند و ناخوشایند در دورنمایی وسیع تر اصلاح کرد. حال بد ناشی از پیش آمدن رویداد های ناگوار را میتوان با یادآوری مواهبی که دارید (و خیلی ها ندارند) متعادل کنید؛ و هیجان زدگی ناشی از رویداد های خوشایند را با یادآوری مشکلاتی که پیش روست. وقتی چه در شرایط ناگوار و چه در شرایط مطلوب  توان از پیش بردن کار هایتان را داشته باشید، معلوم میشود که کمابیش به تعادل دست یافته اید. اما وقتی اسیر احساساتتان باشید، ناگهان میبینید که بر اثر شدن احساسات انگار فلج شده اید.
  • اصلاح مهمل بافی خود محورانه: استلزامات و تبعات روند فکری تان را روشن کنید و ببینید فکر هایتان چقدر واقعی است. به این ترتیب میتوانید گرایش طبیعی با نادیده گرفتن طرز فکری را که نتایج مهمل دارد را اصلاح کنید. این کار مستلزم این است که مدام استلزامات باور هایمان و پیامد هایی که در رفتارمان دارند دنبال کنیم. مثلا باید مدام از خود بپرسیم: "اگر من واقعا فلان چیز را باور دارم چطور باید رفتار کنم؟ آیا واقعا همینطور رفتار میکنم؟"

 

 

در آخر کتاب بحث جالب توجهی در زمینه ی عقل و احساس بیان میکند. توضیح میدهد که یک کج فهمی شایع در بین انسان ها این است که احساس و عقل را دو مقوله ی جدا از هم میدانند. فکر میکنند که کسی که خردورز است، خشک و بی احساس است و انسان های احساسی در خردورزی ضعیف اند. توضیح میدهد که این کج فهمی دو پیامد مخرب دارد: اولا اینکه از رابطه ی دو طرفه بین عقل و احساس غافل شویم و این واقعیت نادیده گرفته شود که تفکر، احساساتی در ما بر می انگیزد و احساسات فکر در ما ایجاد میکند. دوم اینکه این دیدگاه باعث میشود در کنترل احساساتمان احساس ناتوانی کنیم. 

اما عقل و احساس دو مقوله ی جدا از هم نیستند. خردورزی و تفکر نقاد مانند پلی است که هوش مارا به هیجاناتمان ارتباط میدهد و هوش هیجانی ما را تقویت میکند. به جای نادیده گرفتن احساسات کمک میکند که با آنها وارد تعامل شویم و بتوانیم بهتر مهار هیجاناتمان را در دست بگیریم. باعث میشود موقعیت هارا بهتر ارزیابی کنیم. 

محصول خردورزی با کیفیت بالا، هیجانات معقول است و وقتی هیجاناتمان معقول است خردورزانه فکر میکنیم.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۲۹
  • هدی

"آشنایی با تفکر تحلیلگرانه" نوشته ی ریچارد پل و لیندا الدر یکی دیگر از مجموعه ی کتاب های تفکر نقاد انتشارات اختران است. 

اصل حرف این کتاب این کتاب ارائه ی یک الگو برای تحلیل مسائل است. الگویی که در ابتدا بدیهی به نظر میرسد اما کتاب مثال های متنوعی در زمینه های متنوع ارائه میکند و این الگو را در این زمینه ها به کار میگیرد و بعد از مطالعه ی این مثال ها میتوان متوجه شد که این الگو، کار آمد است و به ایجاد نظم ذهنی به خوبی کمک میکند. پل و الدر میگویند که هر تفکر از ۸ رکن تشکیل شده است و یا اینکه ما در تحلیل هر تفکر میتوانیم در ۸ زمینه از خودمان سوال بپرسیم و یک مطلب ارائه شده را تحلیل کنیم:

  • تامل درباره هدف
  • تصریح پرسش ها
  • گردآوری اطلاعات
  • دقت به استنتاج ها
  • بررسی مفروضات
  • توضیح مفاهیم
  • درک دیدگاه
  • اندیشیدن در مورد تمام استلزامات و پیامد ها

بخش خیلی زیادی از کتاب به ارائه ی مثال هایی میپردازد که از این الگو برای تحلیل مسائل بسیار متنوعی، از تحلیل های جامعه شناسانه گرفته تا احساساتی مثل ترس و عشق، استفاده شده است.

یکی از بخش هایی برای من برجسته تر بود، استفاده از این روش تحلیل گری در "فهمیدن چیزها" است. جمله ی خیلی خوبی در این قسمت توجه ام را جلب کرد که ممکن است کمی بدیهی به نظر برسد اما جمله ی خیلی خوبی بود برای من. حدس ام این است که اگر زیاد تکرارش کنم و ملکه ذهنم شود از دنیای پیش داوری فاصله ی بیشتری بگیرم و به دنیای تحلیل بی طرفانه نزدیک تر شوم:

موضوع یا شی حتما منطقی دارد که باید آن را دریافت. برای فهمیدن هر چیزی باید منطقش را کشف کرد؛ و این یعنی ساختن نظامی از معناها که چیزی را فهمیدنی میسازد.

 

متفکر انتقادی این اعتماد به نفس را دارد که میتواند منطق هر چیزی را معلوم کند. همیشه در جستجوی مناسبات، نظام ها و روابط متقابل است. همیشه میگوید " فلان چیز حتما منظقی دارد و من میتوانم این منظق را پیدا کنم."

حتی پر شور ترین و قدرتمند ترین حالات عاطفی ذهن نیز منطقی دارند. هر احساسی محتوی شناختی دارد.

 

یکی از مثال های استفاده از این الگوی تحلیلگری درباره ی فهم منطق "رشته جامعه شناسی" است در ادامه میاورم. از بین مثال های مطرح شده کمی کوتاه تر و در عین حال گویا تر بود به نظر من:

  • هدف: درک اینکه انسان به سبب زندگی در کنار دیگران به شکل گروه چگونه رفتار میکند و چرا.
  • پرسش: انسان در گروه های اجتماعی چگونه رفتار میکند؟
  • اطلاعات: اطلاعات مربوط به گروه های انسانی و وجوه افتراق و اشتراکشان.
  • تفسیر ها و استنتاج ها: استنتاج هایی درباره اینکه انسان ها در گروه های اجتماعی چگونه رفتار میکنند و چرا.
  • مفاهیم: انسان در مقام حیوانی اجتماعی و همنوا با هنجار های گروهی
  • مفروضات: یکی از مهم ترین عوامل تعیین کننده در زندگی انسان ها گروه هایی است که به آن تعلق داریم.
  • استلزامات و پیامد ها: اگر گروه هایی را که فرد عضو آنهاست بشناسیم، میتوانیم خیلی از رفتار های اورا پیش بینی کنیم.
  • دیدگاه: اینکه رفتار های انسانی تا حد زیادی ناشی از باور ها و ارزش های گروه های اجتماعی است.

 

به نظر من آوردن مثال های طولانی تر میتواند برای این پست کمی خسته کننده باشد اما شاید مناسب باشد که این توضیح را اضافه کنم که در پیروی از این الگو هیچ محدودیتی وجود ندارد. مخصوصا در قسمت سوال ها، میشود سوال های بسیار زیادی مطرح کرد و در کتاب توضیح داده میشود که هرچقدر با درج و در نظر گرفتن جزئیات بیشتری از این الگو استفاده کنیم، احتمال اینکه تحلیلمان عمیق تر باشد بیشتر میشود. اینکه از واژه ی "احتمال" استفاده میکنم به این خاطر است که در کتاب گفته میشود که به طور مثال باید استنتاج ها و تتیجه گیری هایمان با هم سازگار باشند. یا اینکه در بحث جمع آوری اطلاعات باید روی داده های مربوط تمرکز کنیم و اطلاعات نامربوط را حذف کنیم. پس لزوما کمیت مواردی که در نظر میگیریم، کیفیت تحلیل را باعث نمی شود.

و نکته ی مهم دیگر اینکه همیشه در همه ی مراحل تحلیل توجه کنیم که  از "معیار های فکری" منحرف نشویم. معیار های فکر شامل وضوح، درستی، دقت، مربوط بودن، عمق، وسعت نظر، منطقی بودن، اهمیت و انصاف است. مثلا اگر داریم در مورد هدف فکر میکنیم باید بتوانیم آن را به وضوح بیان کنیم. یا اینکه پرسش هایمان آنقدر برایمان واضح باشند که بتوانیم آن ها را به شیوه های گوناگون بیان کنیم، بتوانیم یک پرسش را به چندین پرسش فرعی تقسیم کنیم. بین مسائل مهم و مسائل بی اهمیت تمیز قائل شویم. اگر داریم روی مفاهیم کار میکنیم بتوانیم میان کاربرد های خاص و غیر متعارف و کاربرد های متعارف تمایز قائل شویم.* به دنبال اطلاعات برخلاف موضع خودمان هم بگردیم و ... . 

اما در این مراحل هشتگانه، مرحله ی تشخیص مفروضات به باور من مرحله ی چالش برانگیز تری است. باید پیوسته به دنبال تشخیص مفروضاتمان باشیم. توضیح زیر از متن کتاب توضیح مفیدی است:

هر استنتاجی مبتنی است بر مفروضات، یعنی باور هایی که آنها را بدیهی میدانیم. مفروضات موجه منجر به استنتاج های موجه میشوند. مفروضات اغلب در سطح ناخودآگاه عمل میکنند. وقتی مفروضاتمان را به سطح خودآگاه می آوریم و بررسی میکنیم، تاره متوجه میشویم که پیش داوری ها، تصورات قالبی، سوگیری ها و سایر شکل های تفکر خردگریزانه ی ما از کجا نشات گرفته است.

و برای توضح بیشتر مثال زیر را می آورد:

وضعیت: ملت شما با ملت دیگری کشمکش دارد.

استنتاج: در این کشمکش حق با ملت شماست.

فرض پشت استنتاج: در هر کشمکشی با ملت های دیگر همیشه حق با ملت شماست.

داشتن این الگو نقطه ی شروع خیلی خوبی برای تحلیل گر تر شدن است. 

 

پی نوشت (در مورد آن علامت * که در بالا تر آورده ام): مترجم در ابتدای کتاب در باب حکمت زندگی توضیح مختصر و خوبی نوشته است. (انتشارات نیلوفر). میگوید که واؤه ی "اراده" در فلسفه ی شوپنهاور با معنایی که ما از "اراده" از لغت نامه ها میشناسیم متفاوت است. اراده در متن شوپنهاور به معنای عزم ارادی ما برای انجام یک کار نیست. بلکه آن نیرو های درونی ما است که مارا میکشاند به سمت انجام فعالیت هایمان در جهان. یه نظرم مثال خیلی خوبی بود برای این "تفاوت مفاهیم رایج و مفاهیم غیر متداول".

  • ۰ نظر
  • ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۳۴
  • هدی

امروز با واژه ی embrace برخورد کردم و خیلی از شکل و شمایل کلمه و معنای آن خوشم آمد. در یادداشت های آخر شبم، منتظر یک فرصت بودم که بتوانم ازین واژه استفاده کنم و در جمله ای بکار ببرمش. داشتم از این مینوشتم که فلان کار سخت است اما تو میتوانی و بعد به خودم گفتم : embrace the pain. جمله ی قشنگی شد. میتواند مانترای سال جدیدم باشد. 

پی نوشت: می گویند که پیامبر همیشه بین دو کار، آن کاری را برمیگزید که سخت تر بود. از چند روز قبل که این مطلب را خواندم به عنوان قانون درجه ی دو در زندگی به کار میبرمش. بدون چون و چرا از comfort zone میکشدم بیرون. اما فضای ذهنی بازتری هم برایم ایجاد میکند. مفهومش با همان embrace the pain یکی میتواند باشد.

  • ۲ نظر
  • ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۳۹
  • هدی
در باب حکمت زندگی

امروز در اینستاگرام یک ویدیو از یکی از اساتید به نام که البته در اصل پزشک اند اما در زمینه ی تفکر نقاد و اینها تولید محتوا میکنند، دیدم. ویدیو در جواب کسی بود که پرسیده بود: چرا من فلسفه یاد نمی گیرم ؟

جواب این استاد آنقدر برایم عجیب بود که اصلا نتوانستم ویدیو را تا آخر ببینم. شروع کردند به صحبت کردن درباره ی سبک های یادگیری :) سی درصد افراد شنیداری اند و تعدادی دیداری و اینها. کمی زدم جلو تر دیدم که بحث قرار نیست عوض شود و همین مفهوم دارد بسط داده میشود. انسان بزرگواریست و استاد قابلی است و برای من هوشمندانه تر آنست که جایی که نباید قد علم نکنم. اما نظر شخصی ام را در تریبون شخصی ام میگویم. اگر این آدم میپرسید: من در یادگیری ضعیف هستم. چه کنم؟ در آن صورت میشد بعد از یک سری توضیحات مهم تر در نهایت اضافه کرد که در ضمن یک چیزی تحت عنوان سبک های یادگیری هم هست. که البته overrated است و شاید جالب به نظر برسد اما آنقدر حیاتی و مهم نیست. 

اما این آدم گفته من "فلسفه" نمی توانم یاد بگیرم. جواب من به این آدم این است که باید زمینه ی ذهنی ات را آماده کنی. فلسفه هم یکی از آن مصداق های ساعت رولکس برای شکم گرسنه است. مگر چند درصد افراد این جامعه دغدغه شان فلسفه است؟ اگر آن تعداد از افراد را که با واژه ی مظلوم "فلسفه" در گوشه ی کافه ها و صدر مهمانی ها ژست میگیرند و خود را تافته ی جدا بافته میکنند و از دور مینشینند و به عالم و آدم غر میزنند را کنار بگذاریم، واقعا تعداد خیلی کمی از افراد هستند که بخواهند فلسفه یاد بگیرند و میگیرند. اینجا به نظر من این جمله ی "اگر چرایی داشته باشی با هر چگونه ای خواهی ساخت" خیلی میتواند مطرح کردنش مفید باشد. (هرچد که جمله ی خیلی تکراری ایست اما جمله ی خیلی خوبیست). در مورد یادگیری چیزی که خیلی مهم تر از سبک های یادگیریست، این است که با یک "سوال" وارد بحث شوی. و من فکر میکنم که سوالاتی که مارا به فلسفه میکشانند خیلی کم ممکن است یک شبه نازل شوند. باید کمی بخوانی، مدتی فکر کنی و ذهنت آماده شود و اتشی در آن روشن شود که نیروی محرکه ات باشد برای شنا کردن در این دریا. 

دیدن این ویدیو همزمان شد با شروع کردن کتاب "در باب حکمت زندگی" از شوپنهاور که اولین مواجهه من با چیزی است که در زمینه ی فلسفه میتوان جایش داد. من قبلا اصلا علاقه ای به خواندن آثار فلسفی نداشتم. اما در کتاب "جهانی که من میبینم" دو سه بار اسم از شوپنهاور برده شد و چون انیشتین را دوست داشتم، تمایل پیدا کردم که بروم و کمی از شوپنهاور هم بخوانم. صفحات اولیه کتاب هستم. مترجم در مقدمه ای خلاصه ای از تفکرات شوپنهاور آورده که خیلی خیلی برایم جالب بود. به این نتیجه رسیدم که فلسفه هم مثل روانشناسی میتواند در زندگی و نگرش ما به آن تاثیر مثبت بگذارد و نه تنها باری بر دوش نیست بلکه مسیر حرکت را لوبریکیت میکند. 

جملات زیر تا اینجای کتاب برای من جالب بوده اند:

  • شاید بتوان زندگی سعادتمند را اینطور تعریف کرد که اگر به طور صرفا عینی، یا به عبارت دقیق تر، با بی طرفی و تعمق کافی به آن بنگریم - زیرا سعادت موضوع داوری ذهنی است - مسلما بر نیستی رجحان دارد.
  • البته به طور کلی فرزانگان همه ی دوران ها پیوسته یک چیز را گفته اند و سفیهان که در همه ی اعصار اکثریت عظیم را تشکیل میدهند، همواره عکس آن عمل کرده اند و ازین پس نیز چنین خواهد ماند.
  • ۱ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۳۱
  • هدی

بیاین دم عیدی عادت خوب منظم نوشتن رو به خودمون هدیه بدیم. من دفتر های صاف، word و note گوشی و هم چنین یه سری sheet هایی که خودم یه مدت درست میکردم و پرینت میگرفتم رو امتحان کردم. برای این sheet ها کلی به زعم خودم ایده و خلاقیت به خرج داده بودم و یه قسمت مربوط به شب و یه قسمت مربوط به اول صبح قرار داده بودم. قسمت روزانه اش چیزایی مثل کارهای اون روز و چند تا شکرگزاری و اینها بود. قسمت شبانه هم یادداشت و خاطرات روز و کار های خوب و بدی که کرده بودم. انصافا ایده ی بدی نبود برای خودم فقط این مدام پرینت گرفتنش اذیت میکرد. خلاصه چند وقت پیش تو کتاب فروشی یه پلنر پیدا کردم که خیلی خیلی برای اون چیزی که من میخواستم خوب بود. از شیت های خودم هم کامل تر بود و واقعا قسمت های به درد بخور و جالبی داره. مخصوصا که شب وقتی قسمت انتهای روزش رو پر میکنی قشنگ ذهنت رو به چالش میکشونه که خب امروز چی شد چی کار کردم. حساب کشیدن از نفس رو حس میکنی :) اسمش پلنر Rehoboam هست مدل daily. 

در انتها ی روز هم یه صفحه ی صاف داره برای هر چیزی که میخوایم بنویسیم. 

واقعا منظم نوشتن هم به اندازه ی منظم خوندن مهمه. چون ذهن خیلی تحریف کننده است. خیلی فراموش کار و خیلی کند :) این نوشتن واقعا نظم میده و باعث میشه ذهنمون شفاف تر شه و برای من خیلی پیش اومده که در حین نوشتن یک موضوعی که ذهنم رو درگیر کرده راه حلش رو پیدا کردم.  

هر روز رو در چهار صفحه جمع بندی میکنه. عکس صفحاتش رو در اینجا و اینجا میذارم که نگاه کنید و برای خریدش هم خیلی راحت میتونید با سرچ پیداش کنید. 

من خودم از قسمت "چیزهایی که در این روز یاد گرفتن" و "امروز برای این چیزها هیجان زده ام" خیلی خوشم اومد. 

 

پی نوشت : فعلا ترافیک این وبلاگ اونقدر نیست که بخوام تبلیغات قبول کنم :))  ذوق و شوق یه تجربه رو انتشار دادم.

  • ۱ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۰۳
  • هدی
هنر پرسشگری
  • غیر ممکن است کسی متفکر خوب اما پرسنده ی بدی باشد. پرسش ها بیان میکنند چه کار باید کرد، مشکل را بیان میکنند، و نشان میدهند مساله چیست. پرسش ها پیش برنده تفکرند، ولی پاسخ ها نشان دهنده ی توقف کامل در تفکر. تفکر فقط هنگامی ادامه میابد و به کاوشگری بدل میشود که هر پاسخ پرسش جدیدی را برانگیزد. ذهن بدون پرسش درواقع زنده نیست. بدون پرسش هیچ درکی اتفاق نمی افتند. پرسش های سطحی منجر به درک سطحی میشوند و پرسش های مبهم منجر به درک مبهم. ذهنی که فعالانه پرسشگری نمی کند عملا مشغول یادگیری نیست. 

 

  • پرسش های تک نظام >> مستلزم شواهد و استدلال درون یک نظام فکری است >> یک پاسخ درست >> دانش
  • پرسش های بی نظام >> ابراز ترجیحی شخصی را میطلبد >> نظر شخصی >> قابل ارزیابی نیست
  • پرسش های محل مناقشه >> مستلزم شواهد و استدلال درون نظام های متعارض است >> پاسخ های بهتر یا بدتر>> قضاوت

 

  • مشکلات را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: ۱) مشکلاتی که خودمان با رفتار و تصمیماتمان به وجود آورده ایم. ۲) مشکلاتی که منشا آن عوامل بیرونی است. هرکدام از این ها را باز میتوان به دو دسته تقسیم کرد: ۱) مشکلاتی که میتوانیم حلشان کنیم، چه به طور کامل چه بخشی از آن هارا. ۲) مشکلاتی مه خارج از اختیار ماست. 

 

  • خوانندگان ماهر میتوانند موضوعی را تنها با خواندن کتاب و بدون بهره بردن از سخنرانی یا کلاس درس فراگیرند. میتوان فقط با مطالعه در رشته ای تحصیل کرد. خوانندگان ماهر در حین خواندن فعالانه پرسش میکنند تا درک کنند، تا آنچه را میخواهند ارزیابی کنند و ایده های مهم را در تفکر خود وارد کنند. خوانند ماهر، خواندن را گفت و گویی فعالانه در نظر میگیرند که دربردانده پرسشگری دائم است. نمونه پرسش هایی که خواننده انتقادی در حین خواندن میکند اینهاست:

برای چه این متن را میخوانم؟ هدفم چیست؟ برای چه چیزی تلاش میکنم؟

هدف نویسنده چیست؟ با مطالعه دقیق عنوان، فهرست، پیشگفتار و مقدمه جه چیزی در مورد دیدگاه او میتوان فهمید؟

آیا میتوانم آنچه را نویسنده در هر پاراگراف میگوید با کلمات خودم بیان کنم؟* چه پرسش هایی دارم؟

 

  • حیات بشری مستلزم عضویت در گروه های مختلفی است؛ مثلا ملت، فرهنگ، شغل، مذهب، خانواده و همتایان. ما حتی پیش از آگاهی خود در مقام موجودی زنده، خود را عضوی از این گروه میبینیم. هر گروه تعریف خاصی از خودش و "قوانین" (معمولا نانوشته) دارد که رفتار اعضا را تعیین میکند. شرط پذیرفته شدن در هر گروهی مقداری فرمانبرداری است که مجموعه ای از باور ها، رفتار ها و منهیات را در بر میگیرد. برای بیشتر افراد، دنباله روی کورکورانه از محدودیت های گروه امری خودکار و بدون فکر است. اغلب حتی این دنباله روی خود را تشخیص هم نمی دهند. آنها باورها و هنجار های گروه را درونی میسازند، هویت گروه را از آن خود میکنند و طوری رفتار میکنند که از آنها انتظار میرود؛ بی هیچ حساسیتی نسبت به اینکه رفتارشان پرسش برانگیز است. عملکرد غالب افراد در گروه این است که بی ذره ای تامل، نظام اعتقادی، نگرش ها و رفتاری که از آن پیروی میکنند را درست میپندارند. این دنباله روی افکار، عواطف و اعمالتنها مختص به توده ها یا عوام یا فقرا نیست، بلکه از ویژگی های همه ی انسان هاست؛ مستقل از نقش، موقعیت و منزلت آن ها در جامعه و حتی تحصیلات آن ها. در زندگی انسان همنوایی تفکر و رفتار قاعده است و استقلال و ناهمنوایی استثنا.

 

پی نوشت: اون قسمتی از نوشته بالا که با * علامت گذاشتم رو یک مثال خوب براش به ذهنم رسید (در مورد پارافریز کردن متن ها به زبان و کلمات خودمون) در کتاب surely you're joking Mr. Fenman که قبلا در اینجا، اینجا و اینجا درباره اش نوشته بودم میخونیم که: (فاینمن تلاش میکنه که تکه ای از متن رو بفهمه) 

“The individual member of the social community often receives his information via visual, symbolic channels.” I went back and forth over it, and translated. You know what it means? “People read.”

 

این پست تکه هایی بود از کتاب "هنر پرسشگری" نوشته ی لیندا الدر و ریچارد پل. ترجمه علی صاحب الزمانی. انتشارات اختران. کتاب کوچک است. خوشخوان است. و ترجمه ی خوبی دارد. مثال های متعددی دارد که ذهنم را باز تر کرد. و در مرحله ی اول پرسشگر تر کرد. و فکر میکنم که با خواندن مثال های این کتاب کوچک به یک پرسشگر نقاد نمی توان تبدیل شد اما سرنخ های خیلی خیلی خوبی به من داد و نشانم داد که دامنه ی پرسش ها چقدر میتواند وسیع تر باشد.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۱۵
  • هدی

جمله سازی با عناوین کتاب ها. کار جاابیه. اگر دوست داشتید انجامش بدید.

چشم هایش، شدن سفر به انتهای شب.

  • ۱ نظر
  • ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۵۲
  • هدی

 

تو خامشی، که بخواند؟

تو میروی، که بماند؟

که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟

 

زمین تهی ست ز رندان؛

             همین تویی تنها

که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی

بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:

«حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی.»

 

پی نوشت اول: شعر تکه هاییست که خودم بریده ام از یک شعر از جناب شفیعی کدکنی. قبلا در این پست درباره کتاب این کیمیای هستی اش نوشته بودم. 

پی نوشت دوم: شاخه های این گل وقتی که از گل فروشی خریدمش با یک طناب کوچک جمع شده بودند و کنار هم قرار گرفته بودند. کش اش را باز کردم که شاخه ها هرکدام به سمتی بروند. شاید شما به اندازه ای که من زیبا میبینمش، زیبا نبینید اما  یک آزادی در عین ظرافت خاصی را برایم تداعی میکند. متاسفانه اتاق خودم نورگیری خوبی نداشت و به اتاق خواهرم منتقل شد. 

  • ۱ نظر
  • ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۲۴
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی