SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

۹ مطلب با موضوع «کتاب ها» ثبت شده است

شما آیا دیگری را در مقام آفریده ام میستایید؟ من تنها آنچه مرا می آزرد، از خویش به دور افکندم! جان من از نخوت آفریدگان والاتر است. شما آیا این را در مقام کناره جستن ام میستایید؟ من تنها آنچه مرا می آزرد، از خویش به دور افکندم! جانم والاتر است از مقام کناره جستگان.

 

سپیده دمان | نیچه | علی عبدالهی

 

ولی الان که دارم فکر میکنم و کتاب سپیده دمان رو گاهی ورق میزنم میبینم فهم نیچه یه مقدار چالش برانگیزه برام. نمی فهمم ولی میخونم و این در حالیه که خب راستش خودمو در زمره ی کم فهم ها در این جهان دسته بندی نمی کنم! اما به این جمله میشه خیلی فکر کرد : "شما آیا دیگری را در مقام آفریده ام میستایید؟" . منظور از آفریده اینجا چیه؟ آیا آفریده یعنی خدا؟ یعنی یه مفهومی که نیچه خودش ساخته و اسمش رو گذاشته خدا؟ آفریده اینجا خود نیچه است؟ نمی دونم! اما بقیه پاراگراف خیلی جذابه. چون خیلی وقتا خودم به نخوت متهم شدم اما این در حالی بوده که فقط زندگی رو سخت نمی گرفتم. به نظرم اینطوری زندگی کردن، یعنی راحت کردن خودمون از مسائلی که اذیتمون میکنه و فایده ای برامون نداره یه زندگی سر راست و مینیمال و راحت رو برامون رقم میزنه و کمک کننده است تا وقتمون و انرژی مون رو صرف مسائلی کنیم که مهم ترند.

مثلا مُد برای من چنین چیزیه. هیچ وقت از مد در لباس پوشیدن، حرف زدن و غیره پیروی نکردم به شخصه. یه وقتایی هم حتی باهاش لج هم کردم و این خیلی حس راحتی در زندگی رو بهم داده و بیشتر به سلیقه و خلاقیت خودم پایبند بودم.

رابطه ی عاطفی هم از دیگر مسائلیه که من خودم رو از سال ها پیش ازش رها کردم. چون همین که بهش نزدیک میشم حس در بند بودن و غیر ضروری بودنش رو میگیرم و فوری ولش میکنم. و این خیلی بهم کمک کرده که تمرکزم بیشتر رو درسم باشه.

 

فکر میکنم باید از نظر انسان ها هم رها شم. همه شنیدیم که برای اینکه انسان بهتری باشیم باید اول تنهایی خودمون رو بپذیریم. این هم نوعی رها کردن خودمون از تشویق دیگرانه. اینطوری بهتر میتونم خودم و دیگران رو بشناسم و رابطه های بهتری برقرار کنم.

از چیزای دیگه ای که باید ازش رها شم ظاهر خودم هست. تو کتاب "از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم" موراکامی میگفت که یه روز عریان جلو آینه ایستاده ام و گفتم این ظاهر منه! همین و تمام. امروز معنای کارش رو بهتر میفهمم. اتفاق بزرگیه که در یک بار موراکامی برای خودش رقم زده. فکر میکنم منم باید یک بار برای همیشه ظاهر بچه وش خودم رو بپذیرم و هر بار که راننده تاکسی ها موقع برگردوندن هزینه بهم میگن "بگیر عمو!" و مثلا نمی گن "بگیر خانم!" انقدر بهم بر نخوره که من بچه نیستم و خانمی هستم برای خودم.

میتونم نوشتن این پست رو ادامه بدم. خیلی چیزای دیگه ای هست که باید ازشون رها شم. مثلا مدل ذهن و زندگی افرادی که از نظر علمی بالاتر هستن به یه وسواس برای من تبدیل شده. یا خود درس خوندن. یه وقتایی کتاب خوندن. یه وقتایی خود این رها بودن. یعنی منظورم اینه که باز به این رها بودن هم نباید چسبید و باید ازش رها شد. یه وقتایی باید همرنگ جماعت شد و پذیرفت که خلاف جریان شنا کردن is overrated. :) 

فکر میکنم اتفاق بدی نمی افته اگر به عشق به انسان ها بچسبیم. حداقل الان که اینطوری فکر میکنم.

  • هدی

من تا به حال هیچ کدوم از اثار تلستوی رو نخونده بودم. یک بار در گذشته کتاب جنگ صلح رو برداشتم ولی راستش احساس کردم از حوصله ام خارجه و ادامه اش ندادم. وقتی این کتابو سفارش میدادم که کتاب فروشی برام بیاره به خودم گفتم هرچه قدر هم قطور و سخت باشه بازم میخونمش چون اروین یالوم تو روان درمانی اگریستانسیال اش چند بار ازش نام برده بود. اما کتاب رو که دیدم از حجم خیلی خیلی کمش واقعا خوشحال شدم راستش و تو دو روز خوندمش. به طور کلی باید بگم تولستوی خیلی خلاصه میخواسته بگه همه زندگی فقط پیشرفت های اجتماعی نیست. دامی که من در گذشته به شدت و در حال کمتر درگیرش بودم. در آخر های کتاب وقتی ایوان ایلیچ داره با مرگ و درد دست و پنجه نرم میکنه مینویسه:

 

به ذهن آورد که شاید آنچه پیشتر به نظر او امکان پذیر بوده، یعنی زندگی را آنگونه که ضرورت داشته نگذرانده است، راست باشد. یه ذهن آورد که شاید تلاش های نامرئی او برای مبارزه با آنچه شایسته تلقی میشد، یعنی همان انگیزه های نامرئی که بی درنگ سرکوب میشدند، درست و سایر انها نادرست بوده است. به ذهن آورد که شاید همه وظایف شغلی، برنامه زندگی و خانواده، و همه علایق اجتماعی و اداری او باطل باشد. کوشید در دادگاه شخصی از همه این موارد دفاع کند و ناگهان به بی ارزشی آنچه از آن دفاع میکرد پی برد. در واقع آن موارد قابل دفاع نبودند. اندیشید: "اگر اینگونه باشد، من با آگاهی، از ضایع شدن آنچه به دست آورده ام زندگی کرده ام و امکان جبران هم وجود ندارد، باید این زندگی را ترک کنم. در آن صورت چه خواهد شد؟

 

ایوان بعد از کلنجار رفتن با خودش در نهایت می پذیره که زندگیِ مبتنی بر پیشرفت های اجتماعی و تجمل گرایی اش اشتباه بوده. و دقیقا دو ساعت قبل از مرگش این سوال براش پیش میاد که پس راه درست چیه؟ در همین لحظه اتفاثی میوفته که برای من خیلی تداعی دوست داشتنی ای داشت. پسر ایوان بر بستر پدرش حاضر میشه و در حال گریه  دست پدرشو میبوسه. ایوان بهش نگاه میکنه و دلش براش میسوزه. در همون لحظه همسر ایوان داخل اتاق میشه. ایوان همسر گریان اش  رو میبینه و دلش برای اون هم میسوزه. و بعد با خودش میگه که باعث رنج و اندوه خانواده اش شده و مرگ ایوان مصادف با یک وضعیت بهتر برای خانواده اشه. و بعد دردی که ایوان رو از هر طرف احاطه میکرده از بین میره. و ایوان آغوشش رو برای مرگ باز میکنه. برداشت من این بود که ایوان گرچه که شاید دیر ( دو ساعت قبل از مرگ ) ولی در نهایت به جواب این سوال رسید که راه درست چیه؟ و اونم دلسوزی برای دیگران و ترجیح دیگران به خوده. 

 

پی نوشت یک: برای نوشتن این یادداشت کوتاه یک بار دیگه به کتاب سر زدم و باعث شد بیشتر و بهتر از قبل بفهمم متن رو. گرچه که مفهوم جدیدی رو توضیح نمی ده اما بعضی مفاهیم هرچی بیشتر تکرار بشن بهتره. 

 

پی نوشت دو:

اصل این کتاب مرگه. با مرگ شروع و با اون تموم میشه. اما این تیکه رو از وسط کتاب دوست داشتم:

خیلی زود یعنی پس از گذشت نزدیک به یک سال از آغاز زندگی زناشویی، ایوان ایلیچ دریافت که تشکیل زندگی مشترک، هرچند موجب ایجاد آسایش در زمینه های گوناگون میشود، ولی پدیده ی بسیار دشواری است و انسان برای عهده گرفتن مسئولیت در زمینه های تلاش به منظور دستیابی به زندگی مورد پسند جامعه، باید در برابر آن موضعی مشابه مسئولیت های اداری داشته باشد. 

 

پی نوشت بی ربط : 

اخر فصل یک یا دو فیزیولوژی سیب سرخ نوشته بود: 

عشق یعنی چیزی که دوست میداری را زیبا ببینی. 

هوس یعنی چیزی که زیباست را دوست بداری. 

از اون موقع که اینو خوندم با خودم فکر میکردم که کدوم حسم هوسه کدوم عشقه. 

  • هدی

منظره ی ویرانی آدم ها غم انگیز ترین منظره ی دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس میرفته حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته، ببینی کسی خودش ملکه ای میپنداشته و تورا بنده ی زر خرید، حالا منتظر گوشه ی چشمی است که به او بکنی. ببینی ...

 

توضیح زیادی ندارم که درباره این کتاب رضا قاسمی بدهم. و حتی به صورت کامل نخوانده امش و با این که با بخش های سورئال​​​​کتاب ارتباط برقرار نکرده ام اما کششی به این کتاب احساس میکنم. و حدس میزنم که نویسنده در آخر هم دستمان را در گل باقی خواهد گذاشت و با یک پایان باز رو به رو خواهیم بود. 

  • هدی

کار های برجسته  ای که آدمی به پیروی از وسوسه ای درونی می کند، باید تاگفته بماند. همین که آن را به زبان آوری و از آن لاف بزنی چیزی بیهوده و بی معتگنی جلوه میکند و پست و بی مقدار میشود.

خلاصه اینکه عشقش به درختان، مانند همه ی عشق های راستین، اغلب با سنگدلی و حتی بی رحمی همراه بود. تن درخت را میبرید و زخمی میکرد، تا آن را نیرومند تر و زیبا تر کند. 

هنگامی که آدمی تنها و تکرو زندگی میکند، فقط یک جنبه از انسانهای دیگر را میبیند، جنبه ای که آدمی را وامیدارد همواره به هوش باشد و حالت تدافعی به خود بگیرد. 

من فقط این را میدانم که اگر من بیشتر از دیگران چیز بدانم،  در صورت نیاز آنها باید آنچه را که بلدم در اختیارشان بگذارم. به نظر من فرماندهی یعنی همین.

کوزیمو از ناز و کرشمه و بازیهای عاشقانه گریزان بود. تنها طبیعی ترین حالت عشق را دوست میداشت. دورانی بود که اخلاق جمهوری خواهانه پا میگرفت: دوره ای آغاز میشد که مردمان را هم به آزادگی و هم به جدی بودن و پاک اندیشی فرا می خواند. کوزیمو با آنکه دلداده ای سیری ناپذیر بود، وارسته و پارسا و اخلاق گرا نیز بود. با آنکه همواره در تکاپوی لذت مهرورزی بود، شهوت رانی را ناپسند میدانست‌.

خلاصه اینکه آزاد اندیشی بیشتر میشد و دورویی نیز. 

 

پی نوشت: کتابی نبود که نتوانم زمین بگذارمش اما خلاقیت نویسنده و شخصیت پردازی کوزیمو که همان بارون درخت نشین است برایم قابل توجه بود. احتمالا اگر کوزیمو در عصر حاضر بود متفکری خاموش و منزوی میشد. کسی که برای درکش باید زمان صرف کرد. 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۴
  • هدی

درباره کتاب کافکا در کرانه اثر موراکامی

اولین چیزی که میتوانم درباره اش بگویم این است که از این کتاب خوشم نیامد. البته خوش آمدن یا نیامدن من از ارزش این اثر کم نمی کند اما واقعا با این حجم از فانتزی و استعاری بودن به علاوه ی رگه هایی از اسطوره های یونان باستان کنار نیامدم. در تمام طول کتاب داشتم به این فکر میکردم که چه چیزی میتوانم درباره اش بنویسم. فکر میکنم شخصیت پردازی در این کتاب و خرق عادات همه چیز بود. شخصیت هایی را میبینیم که هر کدام یک ویژگی بارز و خاص را در خود داشتند و شخصیت مورد علاقه ی من اوشیما بود. اوشیما یک به اصطلاح دوجنسه بود که کتاب های زیادی خوانده بود و برای هر سوالی که از او پرسیده میشد جوابی در آستین داشت که میشد زیر آن را خط کشید. شخصیت بعدی ای که نظرم را جلب کرد ناکاتا بود. مرد کم هوشی که به سادگی میزیست اما توانایی حرف زدن با گربه ها و خبر دادن از حوادث قریب الوقع آینده را داشت که سادگی اش در زیستن، سادگی اش در حرف زدن و سخت کوشی اش به مدت طولانی در کارگاه مبل سازی مرا به خود جلب کرد. شخصیت دیگری هم جالب توجه بود. هوشینو که خودش را به دست باد های حوادث سپرده بود و موفق به دست یافتن به سنگ مدخل شد. که برایم تداعی گر این نکته بود که گاهی هم باید با دلت تصمیم بگیری و سیستم دو را برای مدتی تعلیق کنی.

در همان اولین فصل یا قسمت از کتاب همان جمله ی معروف از هاروکی موراکامی را میخوانیم که وقتی از طوفان بدر آمدی همان کسی نیستی که به درون آن پا نهادی. به نظر میرسد که شخصیت اصلی دیگری در کتاب (کافکا) و هوشینو و یک جورهایی ناکاتا هرسه به این مفهوم جامه ی عمل پوشاندند و در آخر های کتاب کافکا سرانجام تصمیم های منطقی تر و پخته تری میگیرد و اوشیما به او میگوید که بزرگ شده ای.

اما به رسم پست های قبلی یک تکه از کتاب را که دوست داشتم را در اینجا مینویسم :

می پرسم تا حالا عاشق شده ای؟

به من زل میزند و یکه میخورد. " تو چه فکر میکنی؟ من که ستاره ی دریایی یا درخت فلفل نیستم. آدمی زادی هستم که نفس میکشد. البته که عاشق شدم."

پی نوشت: داشتم به این فکر میکردم که درخت فلفل و ستاره ی دریایی هم البته ممکن است عاشق شوند یا حداقل محبت را متوجه شوند و این حرف صد در صد درست میتواند نباشد اما از آنجایی که با یک کتابی که اساسا استعاری است و به نظر من یک هایکوی فوق العاده بلند است مواجهیم، میتوانیم با کمی اغماض این دیالوگ را از او قبول کنیم. J

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۶
  • هدی

وقتی که کرونا تازه وارد کشور شده بود و قرنطینه تازه آغاز شده بود، فیدیبو لیستی تهیه کرده بود از کتاب هایی که باید پیش از مرگ بخوانیم. آن لیست را در دفتری یادداشت کردم و روی آنهایی که از قبل خوانده بودم خط کشیدم. و از بین کتاب های نخوانده چند تایی که برایم جالب تر بودند را خریدم که بخوانم. بار هستی اثر میلان کوندار یکی از آنها بود و نا گفته نماند که این لیست را بیشتر یا شایدهم همه اش را رمان های خوب و اثر گذار تاریخ ادبیات تشکیل میدادند. بنابر این این پست و چند پست آینده را احتمالا تکه هایی از این رمان ها تشکیل دهد. 

بار هستی رمان پر کشش زیبایی بود که روزی صد صفحه از آن را خواندم و سه روزه تمام شد. میلان کوندرا نگاه خوب روان شناسانه و فلسفی ای را نسبت به مساله ی تنهایی و با دیگری به سر بردن را ارائه کرده بود. اعتراف آمیخته با خود افشایی ای که باید بکم این است که از قسمت فلسفی اش چیزی سر در نیاوردم اما قسمت های روان شناسانه اش را دوست داشتم. چون کتاب داستانی بود و کتاب های داستانی معمولا از یک پیوستگی برخوردارند کل داستان برایم جالب بود نه تکه تکه یا چند جمله از آن. ( به یاد آن سخن معروف که کل بزرگ تر از مجموع اجزاست) اما این تکه از کتاب را دوست داشتم و با آن موافقم:

 

همه ی ما نیاز به پرتو نگاه داریم و برحسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم میتوان مارا به چهار گروه تقسیم کرد.

نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر خواستار نگاه عموم مردمند. آواز خوان آلمانی، ستاره سینمای آمیریکایی و همچنین روزنامه نگار چانه دراز در این گروه جای میگیرند. [...]

در گروه دوم کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگر نمی توانند زندگی کنند، این افراد بدون آنکه خسته شوند میهمانی های عصرانه، نهار  و شام ترتیب میدهند. اینها خوشبخت تر از گروه اول هستند زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند تصور میکنند که روشنایی در عرصه هستی آنان خاموش شده است. و این چیزی است که دیر یا زود تقریبا برای تمام آنان اتفاق می افتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق میشوند نگاه هایی برای خود به دست آورند. [...]

پس ار آن گروه سوم است، گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو نگاه یار دلخواه خود زندگی کند. وضع آنان به اندازه ی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصه ی هستی آنان نیز در تاریکی فرو رود. [...]

سرانجام گروه چهارم  ( یعنی نادر ترین گروه) می آید. کسانی که در پرتو نگاه های خیالی موجودات غایب زندگی میکنند. افراد این گروه اغلب در رویا به سر میبرند. [...]

 

پی نوشت: قسمت هایی که سه نقطه گذاشته ام مثال هایی از شخصیت کتاب است که برای کسی که کتاب را نخوانده است نا آشنا و غریب است. 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۲۰
  • هدی

1. وقتی به فردی کمک کنیم احساس کند، خودبه خود توانایی اورا برای آرزو کردن تسهیل کرده ایم. آرزو نیازمند احساس کردن است. اگر آرزو های فرد بر پایه ی چیزی غیر از احساساتش - مثلا بر پایه چاره جویی منطقی یا دستورات اخلاقی - باشد، دیگر آرزو نیست، بلکه باید ها و اجبار هاست و فرد از ارتباط با خود واقعی اش فرومانده است. 

 

2. تنهایی درون فردی زمانی اتفاق می افتد که فرد احساسات یا خواسته هایش را خفه کند، یاید ها یا اجبار ها را به جای آرزو هایش بپذیرد، به قضاوت خود بی اعتماد شود یا استعداد های خود را به بوته ی فراموشی سپارد.

 

3. هیچ رابطه ای قادر به از میان بردن تنهایی نیست. هر یک از ما در هستی تنهاییم. ولی میتوانیم در هستی یک دیگر  شریک شویم، همانطور که عشق درد تنهایی را جبران میکند. بوبر میگوید: " یک رابطه ی خوب و صمیمی، بر دیواره های سر به فلک کشیده ی تنهایی آدمی رخنه میکند، بر قانون بی چون و چرای آن فائق می آید و بر فراز مغاک وحشت انگیز عالم، از وجود خود بر وجود دیگری پل میزند. "

 

4.برای ارتباط با دیگی به شیوه ای عاری از نیاز، فرد یا باید خود را نادیده بگیرد یا خود را ارتقا بخشد.

 

5.عشق کودکانه از این قانون  پیروی میکند که "دوست دارم چون دوستم دارند." قانون عشق بالغانه این است که :"دوستم دارند چون دوست دارم." عشق رشد نایافته میگوید:" دوستت دارم چون به تو نیاز دارم." عشق بالغانه میگوید :" به تو نیاز دارم چون دوستت دارم."

 

6. برای انسان رشد یافته ی مولد، بخشش نشانه ی قدرت، ثروت و وفور است. فرد با عمل بخشش زنده بودن خود را به بیان در می آورد و آن را تقویت می کند. انسانی که می بخشد چیزی را در انسانی دیگر می آفریند، و آنچه به این ترتیب آفریده شده، دوباره به سوی خودش باز میگردد؛ فرد در بخشش جقیقی، نمی تواند آنچه را به او باز بخشیده میشود را نپذیرد و نستاند. بخشش آن دیگری را هم بخشنده می کند و هردو در لذت آنچه آفریده اند سهیم میشوند. 

 

7. علاقه به دیگری به معنای علاقه به هستی و رشد اوست.

 

8. من هم موقعی که تنها هستم صدا میشنوم؛ شاید این صداها راهیست برای تنها نماندن.

 

9. عشق بیش از آنکه یک رویارویی خاص باشد یک منش است. مشکل دوست داشته نشدن تقریبا در همه ی موارد مشکل دوست داشتن است.

 

10. به قول کانت:" عشق پاسخ است وقتی پرسشی در میان نیست."

 

11. برقراری رابطه و متعهد شدن به دیگران همواره انسان را غنی تر میکند نه فقیر تر.

 

12. در واقع ، افرادی که انتخاب میکنند تنها با افراد برگزیده و معدودی ارتباط برقرار کنند بیشترین مشکل را در برقراری ارتباط دارند.

 

13. از سوی دیگر، کسانی که مدام و به شیوه ای اصیل در پی گسترش روابطشان با دیگران هستند، از طریق تقویت دنیای درونی، اضطراب اگزیستانسیالشان را تعدیل میکنند و میتوانند رابطه ای سرشار از عشق با دیگران برقرار کنند نه اینکه هنگام نیاز در آنها چنگ زنند. 

 

14. کسانی که قادر به رویایی با تنهایی خویش و اکتشاف در آنند، یاد میگیرند با عشقی بالغانه با دیگران ارتباط برقرار کنند.

 

15. وقتی فرد پنهان ترین راز ها، افکار ممنوع، بیهودگی ها، غم ها و شورمندی هایش را با دیگران در میان میگذارد و با این حال کاملا مورد پذیرش او باقی میماند، این رابط با خوش بینی و امیدواری عظیمی همراه است.

 

16. نظام های خدا باور و بی خدا در این یک نقطه توافق دارند که: درست و پسندیده آن است که فرد خود را در جریان زندگی غوطه ور کند.

 

17. اروین تیلور متعقد است شاید هنرمندان خلاق مبتلا به شدید ترین نارسایی های فردی و اجتماعی ( به کسانی مانند گالیله، نیچه، داستایفسکی، فروید، کیتس، خراهران برونته، وان گوگ، کافکا، ویرجینیا وولف فکر کنید)، از چنان استعدادی برای بازنگری در خویش برخوردار بوده اندکه با نگاهی تیز تر و برنده تر از نگاه اغلب ما به موقعیت اگزیستانسیال انسان و بی اعتنایی کیهانی جهان نگریسته اند. در نتیجه بحران معنا رنج شدید تری برایشان به ارمغان آورده و با سبعیتی زاده ی نومیدی در کوشش های خلاقانه غوطه ور شده اند.

 

قسمت اول از تکه هایی از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال نوشته ی اروین یالوم رو میتونید از اینجا بخونید. 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۱
  • هدی

1.نگاهی گذرا به مفهوم محوری فلسفه اگزیستانسیال موضوع را روشن میکند. مارتین هایدگر در سال 1926 در این پرسش غور کرد که چگونه اندیشیدن به مرگ انسان را نجات میدهد و به این بصیرت مهم دست یافت که آگاهی از مرگ خود، همچون مهمیزی است که توجه مارا از یک وجه هستی به وجهی بالاتر جلب میکند. هایدگر معتقد بود در دنیا دو وجه اساسی برای هستی وجود دارد: 1. مرتبه فراموشی هستی 2. مرتبه اندیشیدن به هستی.

وقتی فرد در مرحله فراموشی هستی است، در دنیا ی اشیا میزید و خود را در سرگرمی های روزمره ی زندگی غرقه میکند: فرد به پایین کشیده میشود تا هم مرتبه "وراجی های بی ارزش" شود و در آنها مستغرق. فرد خود را تسلیم دنیای روزمره و دلواپسی های برای شیوه ی وجود چیزها میکند.

در مرتبه ی دیگر، یعنی مرتبه اندیشیدن به هستی، شگفتی فرد تنها در شیوه ی وجود چیزها خلاصه نمی شود، بلکه وجود چیزها کافی است تا فرد را به تحسین و تعجب وادارد. زیستن در این مرحله به معنای آگاهی دائمی از هستی است. در این مرتبه که اغلب مرتبه هستی شناختی نامیده میشود فرد در اندیشه ی هستی باقی میماند، نه تنها در مرتبه آسیب پذیری و شکنندگی هستی بلکه در اندیشه مسئولیتش در قبال وجود خویش. از آنجا که فقط در مرتبه هستی شناختی ست که فرد با خود آفرینندگی خویش در تماس است، تنها در همین جاست که نیروی تغییر خویش را به دست می آورد.

2. اگرچه نفس مرگ نابودمان میکند، اندیشه ی مرگ نجاتمان میدهد.

3. کسی که چراغش را خودش حمل میکند لازم نیست از تاریکی بترسد.

4. همانطور که با اضطراب مرگ رو در رو ایستاد: به جای آنکه مغلوبش شود، آن را شناخت، اضطراب را به جان خرید تا زندگی غنی تر و ارزشمند تری را نسبت به گذشته تجربه کند.

5.هرچه رضایت از زندگی کمتر، اضطراب مرگ بیشتر.

6. فیلیپ آموخته بود زندگی ای که وقف کتمان واقعیت و انکار مرگ شود، تجربه را محدود میکند و در نهایت در خود فرو میریزد.

7. زندگی فرد را انتخاب هایش میسازند.

8.نمی دانم چقدر رشد یافته هستید ولی انسان رشد یافته کسی است که بتواند مسئولیت خود را بر عهده گیرد. مسئولیت افکار، احساسات و غیره را...

9. هر یک از شما تنها مسئول تجربیات خود هستید بنابراین در برابرهرآنچه که تجربه میکنید مسئولیت کامل دارید. هروقت این را متوجه شدید، میتوانید نود درصد چرندیاتی که در زندگی تان جریان دارد  را کنار بگذارید.

10. به محض اینکه این افراد صادقانه با تجربیاتشان رو به رو میشدند، دردهایشان از بین میرفت.

11. ما هنوز در برابر آنچه با کاستی هایمان میکنیم مسئولیم.  در برابر منشمان نسبت به این کاستی ها مسئولیم. 

12. انسان ها ذاتا خود را شکوفا میکنند مگر اینکه شرایط رشدشان چنان نامطلوب باشد که ناچار شوند به جای رشد، برای رسیدن به امنیت تقلا کنند.

13. انسان تا زمانی که ارادی عمل کند مطابق خوبی ها و نیکویی های متصورش عمل میکند. 

14. میتوانم دانش را اراده کنم اما فرزانگی و درایت را؛ میتوانم به بستر رفتن را اراده کنم اما نه خوابیدن را؛ میتوانم خوردن را اراده کنم اما نه گرسنگی را؛ میتوانم سر به زیری را اراده کنم اما نه فروتنی را؛میتوانم درستکاری را اراده کنم اما فضیلت را، میتوانم ابراز وجود یا لاف زنی را اراده کنم ولی نه شجاعت را، می توانم شهوت را اراده کنم اما نه عشق را؛ میتوانم دلسوزی را اراده کنم اما نه همدردی را؛ میتوانم تهنیت گفتن را اراده کنم اما نه تحسین کردن را؛ میتوانم خشکه مقدسی را اراده کنم اما نه ایمان را؛ میتوانم خواندن را اراده کنم اما نه فهمیدن را.

15.اراده بدون آرزو خون لازم برای زنده ماندن و زیست پذیری اش را از دست میدهد و در خود ستیزی و تناقض با خود میمیرد.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۵۶
  • هدی

درباره کتاب روی ماه خداوند را ببوس

معلم شیمی ای در سال اول دبیرستان داشتیم که یک روز خیلی بی مقدمه گفت: خب بچه ها، بیاین راجع به کتاب هایی که میخونین صحبت کنیم. هرکسی چیزی گفت و در آخر هم معلممان که اقرار میکنم متاسفانه اسمش یادم نمانده با وجود این مدت کمی که گذشته از آن سال ها ( حدود 7 سال پیش) توصیه ای به ما کرد که : هر کتابی که میخونین بعدش حتی شده یک یادداشت کوتاه درباره اش بنویسید.

پای کتاب و کتاب خوانی که وسط میاید همیشه این جمله توی سرم چرخ میخورد اما هیچ وقت آنطور که باید و شاید عملی اش نکرده ام. چند وقت پیش داشتم تلاش میکردم نام همه کتاب هایی که خوانده ام را فهرست کنم اما حافظه یاری نمی کرد مثلا حتی به خاطر نداشتم فریدون سه پسر داشت عباس معروفی را خوانده بودم یا نه. به هر حال یک دفتر به این کار اختصاص دادم که از این به بعد برداشت هایم را از کتاب ها یا حداقل نام کتاب هایی که میخوانم را در آن بنویسم یا در قالب این وبلاگ انتشار دهم.

اولین باری که با کتاب روی ماه خداوند را ببوس برخورد داشتم دوران راهنمایی بود. آن موقع فکر میکردم که با یک کتاب حجیم و سخت طرفم و از طرفی خیلی هم ازش تعریف میدیدم در وبلاگ های مختلف. تا اینکه چند ماه پیش از فیدیبو دریافتش کردم. همان چند ماه پیش که شروع به خواندنش کردم آنقدر نثر کتاب بیش از حد ساده و روان بود که تداعی کننده ی رمان های زرد بود برایم. کتاب را کنار گذاشتم تا اینکه چند روز پیش خیلی اتفاقی دوباره به سراغش رفتم. برایم مهم نبود که رمان زرد است یا هرچه فقط دوست داشتم تمامش کنم که در آینده خیالم راحت باشد که این کتابی که خیلی ها درباره اش صحبت میکنند را خوانده ام! که البته این خودش نوعی خطاست در کتاب خوانی. به هر حال کتاب کم حجمی بود و در یک نصفه روز توانستم تمامش کنم.

کتاب را از نظر ساختار و سبک نگارش دوست نداشتم. بیش از حد ساده و عامیانه بود. و به نظر من موضوعی که نشانه گرفته شده بود آنقدر پیچیده  هست که به این سادگی ها و در 120 صفحه نباید و نمی شود به آن پرداخته شود. موضوع درباره ی خدا بود. اینکه آیا خدایی هست یا نه ؟ و تصوراتی که درباره ی محسن پارسا به عنوان دانشمندی که قصد دارد مفاهیم انسانی را با مدل های ریاضی توضیح دهد، مطرح شده بود مرا به شخصه جذب نکرد و به نظرم کلیشه ای آمد. و موضوعاتی که پیرامون عشق پارسا به یکی از دانشجویانش مطرح شده بود کمی غیر واقعی به نظر میرسید. و البته کتاب با داشتن شخصیت هایی مثل منصور و علی که هر دو افرادی معتقد بودند تا حدودی ایدئولوژیک بود. رمان، رمانی زرد به معنای خاص کلمه نبود ولی سادگی اش باعث شده بود همه پسند تر باشد و مخاطبی که دنبال چیزی فراتر است را جذب نمی کند شاید.

در این کتاب شخصیتی به نام علی را میبینیم که دانای کل است و شخصیت اصلی سوال هایش را از او میپرسد. علی میگوید بودن یا نبودن خدا به اعتقاد ما بستگی دارد. به طور خلاصه خدا برای هرکس همان قدر وجود دارد که او به خدا ایمان دارد. که خب حرف ساده انگارانه ایست به نظر من و با آن نمی شود به این راحتی ها کنار آمد. این روزها به صورت موازی چند کتاب دیگر را هم مطالعه میکنم و یکی از آنها انسان خردمند هراری است. فعلا در صفحه ی 68 ( انتشارات فرهنگ نشر نو- جلد سخت ) هستم و خیلی در کتاب پیشروی نداشته ام اما مقدمه را که میخواندم نوشته بود در نهایت هراری در فصل آخر میگوید  که برای تکمیل توضیح شکل گیری پیچیدگی زیستی باید خالقی وجود داشته باشد که در این پیچیدگی تعمق آگاهانه کرده باشد. این توضیح بیشتر به دل مینشیند.

 به هر حال این بود یادداشت من برای این کتاب که به شدت هم به نظرات شخصی آلوده است. نمیدانم اگر این کتاب را نمی خواندم و همانطور نصفه کاره رها میکردم و گرفتار خطای هر کتابی که باز میکنی باید حتما تا آخرش را بروی نمی شدم بهتر بود یا بدتر. البته احتمالا بدتر بود. چون متوجه شدم برای من که بیشتر بستر مطالعه ام را ادبیات تشکیل داده است رویکرد های علمی هم گاهی دوست داشتنی اند و حتی گاهی دوست داشتنی تر. و این تقابل بین دو سبک فکر که در پاراگراف قبل توضیح دادم هر دو را برایم شفاف تر کرد.

چند جمله از کتاب روی ماه خداوند را ببوس از مصطفی مستور

... و میگوید :" من روزنامه نمی خونم. به کسانی هم که اینجا می آیند میگویم روزنامه نخونند." یکی از فنجان هارا جلو من میگذارد. نه فقط روزنامه بلکه هرچیز دیگه ای که بخواد اطلاعات پراکنده و دسته بندی نشده را یکجا به مخاطبش منتقل کنه مضره. رادیو، تلویزیون، روزنامه و ماهواره کارشون اینه که اگه نه بمب باران، اما مثل باران اطلاعات پراکنده و اغلب بی خاصیت رو سر شما بریزند.

نگران اینکه ناگهان از خودت شکست بخوری. اینکه اونقدر نزدیک بشی که دیگه چیزی دیده نشه.

اما ندانستن به همان اندازه که چیزی رو اثبات نمی کنه نفی هم نمی کنه.

خوشبختانه انجام خوب همیشه آسونه اما انجام اون به همون اندازه آسون نیست.

خداوند برای هرکس همونقدری وجود داره که او به خدا ایمان داره

باید دور میشد. باید از خودش دور تر میرفت. باید خودش را تکذیب میکرد اما نتونست. پس فروتر رفت. سنگی که برداشته بود سنگین بود پس ترازوش شکست.

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۱۱
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی