SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

۸ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

این روز ها مشغول به خواندن مجوعه کتاب های تفکر نقاد هستم از انتشارات اختران. جدا کردن تکه هایی از این کتاب ها و قرار دادنشان در اینجا در نگاه اول میتواند کمی خسته کننده به نظر برسد. یعنی باور من این بود. اما امروز کمی درباره ی پرسونا در تولید محتوا فکر کردم. و به این نتیجه رسیدم که کسانی که گذارشان به این وبلاگ می افتد، انسان های علاقه مند به مطالعه ای هستند و برای اینکه درگیر یک متن شوند الزاما نیاز به تعابیر و تشبیهات و نحوه ی نگارش منحصر به فرد ندارند و با خواندن متونی که برای یک ذهن معمولی تر کمی بدیهی و خسته کننده به نظر میرسد، تداعی های جذاب ذهنی خودشان را خواهند داشت و گذاشتن این تکه کتاب ها میتواند برایشان خواندنی باشد. چون مثلا این واضح است که تواضع فکری چیز خوبیست. اما این را کسی بهتر درک میکند که توجه کرده باشد که فلان متفکر یا دانشمند وقتی دارد حرف میزند، کوتاه و گزیده حرف میزند و طوری نظر میدهد که بتواند اثبات واضح برایش داشته باشد. در ادامه تکه ای از "آشنایی با شیوه ی خوب آموختن" نوشته ی لیندا الدر و ریچارد پل را می آورم.

 

خصیصه های فکری ذهن منضبط

تواضع فکری: یعنی علم به جهل خود و حساسیت نسبت به آنچه میدانید و آنچه نمی دانید. یعنی آگاهی از تعصب ها، پیش داوری ها، گرایش به خود فریبی و محدودیت های دیدگاه خود. 

شهامت فکری: یعنی پرسشگری و شک کردن در باوری هایی که نسبت به آنها احساسات تند و تیزی دارید؛ از جمله باور های فرهنگی و باور ها گروه هایی که به آنها تعلق داریم. در عین حال شهامت فکری یعنی آمادگی برای بیان دیدگاه خود حتی اگر خیلی ها با آن موافق نباشند.

همدلی فکری: یعنی آگاهی از لزوم توجه جدی به دیدگاه های متفاوت با دیدگاه خودمان، به ویژه دیدگاه هایی که به شدت با آن ها مخالف هستیم. یعنی بازسازی دقیق دیدگاه ها و استدلال های طرف مقابل و استدلال بر پایه مقدمات، مفروضات و انگاره هایی غیر از مال خودمان.

صداقت فکری: یعنی اینکه خود را با همان معیار های فکر ای بسنجیم که از دیگران انتظار رعایت شان را داریم (نداشتن معیار های دوگانه).

پشتکار فکری: یعنی آمادگی برای هماوردی با پیچیدگی های فکری و حل کردن آن ها به رغم سرخوردگی هایی که در این مسیر پیش می آید.

اعتماد به عقل: بر این اعتقاد استوار شده که بهترین راه برای تحقق منافع والا تر فرد، و کلا نوع بشر، اعطای هرچه بیشتر آزادی عمل به تعقل و خردورزی است. اعتماد به عقل یعنی کاربست معیار های عقلانیت در مقام معیار اصلی برای پذیرفتن یا نپذیرفتن هر اعتقاد یا موقعیت.

استقلال فکری: یعنی تفکر مستقل در عین پایبندی به معیار های عقلانیت. استقلال فکری به این معناست که خودمان در مورد مسائل مختلف تفکر و سنجشگری کنیم نه اینکه غیر نقادانه دیدگاه دیگران را بپذیریم.

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۰۲
  • هدی

این روزها مشغول خواندن کتاب "هنر خوب آموختن" از لیندا الدر و ریچارد پل هستم. کتاب خوبیست و دوست اش دارم. اما در چند پست گذشته از این مجموعه کتاب انتشارات اختران صحبت کردم، و برای اینکه فضا عوض شود دوست دارم تکه ای از مقدمه ی کتاب "انسانی بسیار انسانی" از نیچه را بیاورم. 

اغلب و در بسیاری موارد نظری که در مورد آثار من داده اند مرا متعجب میکند؛ در مورد کتاب زایش تراژدی تا همین کتاب مقدمه ای بر فلسفه ی آینده میگویند که چیزی ساده و خارج از عرف و غیر معمول در همه ی نوشته های من وجود دارد. این طور میگویند که همه ی آنها حاوی تله ها و دام هایی برای پرندگان کوته بین هستند و محرک هایی هستند برای نابودی ارزش ها و عقاید مرسوم و آداب و رسوم تصویب شده. چه میگویند؟ نه اینکه همه ی اینها چیزهایی انسانی و بیش از حد انسانی هستند؟ با چنین ادعایی نوشته های من از بین میروند، نه از روی ترس و واهمه و بی اعتمادی به ماهیت اخلاق و نه به خاطر جستجو کردن در چیزهایی شیطانی و پلید، بلکه به خاطر سیاه نمایی و سوبرداشت از آنها. نوشته ها من را مکتب بی اعتمادی مینامند و حتی بدتر از آن مکتب بیزاری میدانند و از طرفی هم خوشبختانه آن را شجاعانه و جسورانه میدانند؛ و در حقیقت خود من باور دارم که هرگز کسی همانند من با این بی اعتمادی عمیق به دنیا نگاه نکرده است، اینطور به نظر میرسد که من نه فقط به عنوان مدافع موقت شیطان بلکه با به کار گیری اصطلاحات کلامی علیه خدا این مسیر بی اعتمادی را پیموده ام و هرکسی که پیامد های چنین بی اعتمادی عمیقی را تجربه کرده باشد، ترس و لرز و عذاب انزوایی که به خاطر چنین دیدگاهی محکوم به آن شده ام را چشیده باشد، این را هم درک خواهد کرد که تا چه اندازه به دنبال هر منبعی از احترام یا دشمنی، یا منابع علمی جدی و یا شیوه های بی ربط بوده ام تا به تسکین و فراموشی برسم؛ و چون نتوانستم چنین پناهی پیدا کنم آن را برای خودم ساختم. جعل کردم و تصویرسازی کردم ( و مگر شاعران و نویسندگان غیر از این انجام میدهند؟ و اینکه آیا همه ی هنر های دنیا میتوانند هدف دیگری داشته باشند؟) آنچه من همیشه بیش از هر چیز دیگری برای درمان و بهبودی به آن نیاز داشتم ایمان بود، ایمان کافی به اینکه من تنها نیستم و از دیدگاهی جادویی به زندگی نگاه نمی کنم (هم در نگاهم و هم در ذهنم) به رابطه و برابری, به اعتماد به نفسی کامل در دوستی، نابینایی، رهایی از شک و تردید، به دو وجهی بودن؛ لذتی بیرونی از در سطح بودن، نزدیک بودن، در دسترس بودن با همه ی چیزهایی که دارای رنگ، پوست و ظاهر است. 

 

احساس من این است که نیچه گیر کرده است. نیچه از دنیا جدا شده است اما آن قدر شیفته ی منزه بودن و برتر بودن نیست که به این جدایی افتخار کند. از سطح فراتر رفته است و در آسمانی پای گذاشته است که هیچ هم پروازی ندارد. احساس جداماندگی و غربت و نوعی تنهایی را تجربه میکرده. 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۱۰
  • هدی

اولین مرحله ی NVC* جدا کردن مشاهده از ارزیابی است

مشاهده ی بدون ارزیابی بالاترین تجلی هوش انسانی است

و برای اینکه مفهوم مشاهده ی بدون ارزیابی را روشن کنم تکه ی زیر را می آورم:

من هرگز انسان تنبل ندیده ام

من انسانی را دیده ام که هرگز ندویده است

البته در زمانی که من نگاهش میکردم

و انسانی را دیده ام که گاهی بعد از ظهر ها میخوابید

و کسی که روز بارانی در خانه میماند

اما او انسان تنبلی نبود

پیش از آنکه مرا دیوانه بنامی

فکر کن، آیا او انسانی تنبل بود یا

کارهایی را میکرد که به او برچسب تنبل میزنیم

...

من نگاه کرده ام با تمام دقتی که میتوانستم نگاه کنم

اما هرگز یک آشپز ندیده ام

من آدمی که ترکیب میکند 

چیزهایی را که ما شام میخوریم

فردی که آتش را روشن میکرد

و از اجاقی که گوش روی آن پخته شد مراقبت میکرد

من اینها را دیدم نه یک آشپز را 

به من بگو وقتی تو نگاه میکنی

آیا یک آشپز میبینی یا فردی را

که کارهایی میکند که ما آشپزی مینمامیمش؟

 

در ادامه هم تکه هایی دیگر از این فصل از کتاب روزنبرگ را می آورم چون فکر میکنم خیلی مفید است. حالا که این بحث باز شده، بگذاریم این پست پستی باشد کوتاه اما به درد بخور.

 

در مثال های زیر سطر اول مشاهده همراه ارزیابی است و سطر دوم مشاهده ی بدون ارزیابی:

  • شما خیلی بخشنده ای
  • وقتی میبینم تمام پول غذایت را به دیگران دادی فکر میکنم خیلی بخشنده ای
  • داگ پشت گوش انداز است
  • داگ فقط شب قبل از امتحانات درس میخواند
  • مهاجران از اموالشان مراقبت نمی کنند
  • من تا حالا ندیده ام مهاجر هایی که در خیابان راس شماره 679 زندگی میکنند پیاده رو منزلشان را پارو کنند
  • هنک اسمیت یک بازیکن ضعیف فوتبال است
  • هنک اسمیت در بیست بازی گل نزده است
  • جیم زشت است
  • جیم برای من جذابیتی ندارد

 

پی نوشت در مورد * : NVC مخفف ارتباط بدون خشونت است.

از کتاب "ارتباط بدون خشونت، زبان زندگی" از مارشال روزنبرگ.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۲۷
  • هدی

"شیوه ی خوب آموختن" یکی دیگر از مجموعه کتاب های تفکر نقاد انتشارات اختران است. نوشته ی لیندا الدر و ریچارد پل.

چند تکه ای که برایم جالب بود و دوست داشتم اینجا درباره شان بنویسم را می آورم. کتاب با هجده راهکار عملی شروع میشود که برای خوب آموختن و دانشجوی خوبی شدن میتوان فورا آن ها را به کار گرفت و به تعبیر من فعلا کار را راه انداخت. برای من لیست مفیدی بود. 

 

راهکار پنجم: در جستجوی ربط ها باشید. محتوی هر کلاس همیشه نظامی است از اندیشه های به هم پیوسته، نه فهرستی از آنچه باید به خاطر سپرد. طوطی وار مطالب را حفظ نکنید. مثل کارآگاهی درس بخوانید که یافته های جدید را به یافته های قبلی اش ربط میدهد.

راهکار ششم: معلم را به چشم مربی ورزشی ببینید. خود را بازیکنی تصور کنید که میکوشد از طریق مثال های آموزگار تمرین تفکر کند. برای مثال سر کلاس جبر خود را عضوی از تیم جبر در نظر بگیرید و معلم را فردی که دارد تیم را برای بازی ها (امتحان ها) آماده میکند.

راهکار ششم این طور برای من تداعی شد که در واقع در یک کلاس درس، من حداقل به اندازه ی مدرس اصل هستم. البته ما در فرهنگمان و در مذهبمان یک جمله ی قشنگ داریم که میگوید "من علّمنی حرفا، قد سیّرنی عبدا". میشود گفت به هر حال دانشجو باید نگاه به نیاز های آموزشی خودش هم داشته باشد. 

 

راهکار چهاردهم: پیش از حضور در کلاس خلاصه ای کتبی یا شفاهی از نکات اصلی جلسه ی پیشین تهیه کنید و به این ترتیب خود را بیازمایید. اگر نمی توانید این نکات اصلی را خلاصه کنید آن ها را نیاموخته اید.

 

در ادامه هم تکه هایی می آورم در باره ی نقش پیوستگی و ارتباط در یادگیری که اگر فایل صوتی یادگیری کریستالی در متمم را گوش کرده باشید مطلب و اصل حرف خیلی برایتان جدید نیست. من خودم از این مفهوم که یادگیری "ارتباط" بین مفاهیم و مطالب است خیلی خوشم می آید. برای کسانی که نشنیده اند توضیح خیلی مختصر اینکه در این فایل صوتی توضیح داده میشود که یادگرفتن مثل بلور درست کردن است. یک نطفه و یک محیط اشباع. هرچیزی که یادمیگریم وقتی ارزش دارد که به این نطفه متصل شود و به ساختن آن بلور کمک کند. دانه های شکر پراکنده هیچ ارزشی ندارند اما اگر درست سازمان داده شوند و در کنار هم قرار میگیرد یک نبات بلوری زیبا را برایمان میسازند. من فکر میکنم که اگر در هر حوزه ای این بلور هرچقدر هم کوچک برایمان ایجاد شود، از نگاه کردن به آن سیر نمی توان شد و شوق بزرگ کردنش در آدم ایجاد میشود. وقتی میتوانی از آن منظری که در آن بلوری شکل داده ای وقایع را تحلیل کنی انگار داری به اولین قدم های بچه ات نگاه میکنی که چقدر زمان گذاشتی و انرژی گذاشتی که به این مرحله رسیده است. البته من یکی دو تا بلور بیشتر در زندگی ام نداشته ام که یکی اش هم ریاضات کنکور بود :) یعنی بلورم انقدر کوچک بود که فقط خودم متوجه اش میشدم. اما احساس خوبش را تجربه کردم. نمی دانم احساس کسانی که بلور های بزرگ دارند چیست. اما حدس میزنم احتمالا برای اینکه بنشینند و خودشان به بلور خودشان نگاه کنند وقت نمی گذارند خیلی :)

هنگام آموختن به دنبال ربط ها باشید. بکوشید ربط هرچیزی را که اکنون می آموزید با آموخته های قبلی پیدا کنید. آموختن را به صورت یافتن اجزای یک نظام سازمان یافته و قابل فهم ببینید (که در آن همه ی اجزا مانند تکه های پازل به هم متصل میشوند).

نوعی به هم پیوستگی درونی در تمام رشته های درسی وجود دارد که اگر آن را درک کنیم تمام آموخته های آن درس مانند گوبلن به هم ربط پیدا میکنند. این به هم پیوستگی را معمولا در انگاره های بنیادینی میتوان یافت که معرف آن درس و اهدافش هستند.

  • ریاضیات به منظور آموختن تفکر کمی
  • فلسفه به منزله ی مطالعه درباره پرسش های غایی به منظور زندگی سنجیده
  • حرفه ها به منزله راه های به دست آوردن معیشت از طریق استفاده ماهرانه و استادانه از دانش در زندگی روزمره
  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۳۲
  • هدی

اجتماع، واحد دینامیکی است مرکب از دو عامل "الیت" و "توده". الیت (برگزین ها) افراد یا دسته افرادی هستند با توانایی های اختصاصی؛ و توده مجوع غیر متخصص هاست... منظور از الیت فرد عبوسی که خود را برتر از دیگران میشمارد نیست، بلکه فردی است که از خود و از دیگران توقع بیشتری دارد... زیرا تردیدی نیست که نوع بشر را میتوان به دو دسته ی اساسی تقسیم بندی کرد: دسته ای که از خود توقع بسیار دارند و بار وظایف و مشکلات را بر خود هموار میکنند؛ و دسته ی دیگری که از خود چیزی نمی خواهند و راضی اند آنچه بوده اند باشند و بمانند... توده هر چیزی را که غیر از سایر چیز ها باشد، هرکه را تشخص داشته باشد، استعداد شخصی داشته باشد، منتخب باشد، نابود میکند. هرکه مانند دیگران نیست، هرکه مانند دیگران فکر نکند، در مخاطره ی طرد شدن قرار میگیرد.

از کتاب طغیان توده ها نوشته ی "خوزه ارگا ئی گاست". 

البته من هنوز در حال خواندن "هنر دقیق خواندن" که در این پست درباره اش نوشته بودم هستم. در قسمت انتهایی کتاب چند متن از کتاب های مختلف آورده شده، برای اینکه خواننده پاراگراف های این متن ها را به عنوان تمرین نقل به معنا کند و به زبان دیگری بگوید. و خود کتاب هم البته پاسخ هایی پیشنهادی برای این تمرین ها آورده است. این تکه ای که آوردم یکی از همان متن های تمرینی بود. در شبکه های مجازی و دانشگاه ها خیلی از افراد را دیده ام که بسیار شکایت میکنند. از درس ها. از استاد ها. از وضع دانشگاه. از سلف. نمی دانم. شاید چون خود را "الیت" میدانند و فکر میکنند دارای امتیازی متفاوت هستند حق دارند همیشه طلبکار باشند. ولی این مفهوم الیت من را روشن کرد. واقعا کسی "الیت" زاده نمی شود. "الیت" واقعی وقت زیادی صرف این حجم از نارضایتی نمی کند. "کار" میکند و تلاش. چون استاندارد های متفاوتی دارد. بعد از این متن، پس از شنیدن واژه ی "الیت" یا مثلا نخبه، واژه های "متفاوت" و "پرکار" برایم تداعی میشوند.

 

در مورد کتاب "هنر دقیق خواندن" هم باید بگویم که نویسندگان کتاب را با همین تکنیک نقل به معنا به پایان رسانده اند و روی این مساله تاکید نسبتا زیادی کرده اند. و واقعا هم کار مفیدی است. من اعتراف میکنم که این کار را انجام نمی دادم و البته فکر هم نمی کردم که کتاب خوان بدی هستم. اما حالا متوجه میشوم که چقدر بیشتر میشود مکث کرد و یاد گرفت و یک جورهایی زایش فکری بیشتری را تجربه کرد. 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۳۶
  • هدی

در این پست هم به سراغ یکی دیگر از مجموعه کتاب های تفکر نقاد انتشارات اختران رفته ام : آشنایی با هنر دقیق خواندن. نوشته ی ریچارد پل و لیندا الدر با ترجمه ای از آقای پیام یزدانی.

نوشتن درباره ی این کتاب را با این مفهوم توضیح داده شده در کتاب شروع میکنم که خواندن یک گفت و گوی درونی با نویسنده است. تکرار جملات نویسنده است به زبان خودمان و با جمله بندی های خودمان با هر میزان از خلاقیت که دلمان میخواهد. جملات را بفهمیم و تصمیم گیری در باره ی پذیرفتن یا نپذیرفتن را به مرحله ی بعد از فهم موکول کنیم. جایی در کتاب میخوانیم:

هر کتابی بالقوه در حکم یک آموزگار است. به این تعبیر خواندن یعنی روندی نظام مند برای آموختن معناهای اساسی از آن آموزگار. اگر خواننده ی خوبی بشویم، میتوانیم معناهای اساسی آموزگاران بی شماری را بیاموزیم که آموزه هایشان در کتاب هایی که نوشته اند همیشه در دسترس و حی و حاضر است. وقتی انگاره های بنیادی این آموزه ها را بواسطه ی دقیق خواندن وارد ذهن کنیم، میتوانیم آن ها را در زندگی به کار بندیم.

این نحوه ی نگاه را خیلی دوست داشتم. من حتی دوست دارم هر کتاب را دوستی بدانم که از من پخته تر و با تجربه تر است و کنار هم نشسته ایم و او برایم از دنیا میگوید و من گاهی تعجب میکنم. گاهی میخندم. گاهی میگویم چقدر جالب و گاهی مخالفت میکنم. مثلا میتوان در کافه ای اروپایی پای صحبت "فالاچی" نشست و او از سفر هایش به نقاط مختلف جهان و بررسی جامعه ی زنان در آن مکان ها برایمان بگوید و گاهی هم پکی به سیگارش بزند و ما هم به رسم ادب دودش را تحمل کنیم و هیچ نگوییم و در عوض از شنیدن گفته هایش لذت ببریم. فردای آن روز میشود رفت اصفهان و روی قالیچه ای قرمز زیر یکی از آن سقف های بی نظیر عهد صفویه دو زانو نشست و  بگذاریم شیخ بهایی برایمان از دیدگاهش به جهان بگوید.* همینقدر متنوع و آزاد. 

اما این یک تداعی کلی بود. کتاب به صورت خاص تر و تکنیکی تری هم فعالیت خواندن را بررسی میکند. جایی در کتاب می گوید که برای دقیق تر خواندن پنج مرحله میتوان متصور بود که همیشه هم لازم نیست همه ی این پنج مرحله را به کار بگیریم و بسته به شرایط میتوانیم انتخاب کنیم که کدام مرحله میتواند به درک و فهم بهتر کمک کند. 

مرحله ی اول: نقل به معنا کردن جمله به جمله ی متن. 

مرحله ی دوم: واضح سازی تز مطرح شده در پاراگراف: 1. نکته ی اصلی پاراگراف را در یک یا دو جمله بیان کنید. 2. سپس نکته ای را که به بیان خودتان نقل به معنا کرده اید توضیح دهید ("به بیان دیگر: ..."). 3. با ربط دادن این تز به وقایع عینی در جهان واقع، مثال هایی از آن به دست دهید (مثلا ... )

مرحله ی سوم: واکاوی منطق متن**: هرچیزی را که میخوانید محصول تفکر نویسنده است. بنابراین شما میتوانید بر اساس درکی که از مولفه های تفکر دارید، کار خواندن را به سطح بالاتری بیاورید. به این منظور میتوانید چنین پرسش هایی بکنید (به هر ترتیبی که دلخواه خودتان است) :مقصود اصلی نویسنده چیست؟ دیدگاه نویسنده در مورد موضوع چیست؟ نویسنده استدلالش را بر مبنای چه مفروضاتی بنا کرده؟ استدلال نویسنده چه استلزاماتی دارد؟ نویسنده از چه اطلاعاتی برای استدلال در مورد مساله استفاده کرده؟ بنیادی ترین استنتاج ها یا نتیجه گیری های متن چیست؟ اصلی ترین مفاهیم نویسنده کدام اند؟ پرسش اصلی که نویسنده میکوشد به آن پاسخ دهد چیست؟

مرحله ی چهارم: ارزیابی منطق متن: کیفیت متن ها با هم فرق میکند. ما برای ارزیابی متن از معیار های فکری **  استفاده میکنیم؛ معیار هایی چون وضوح، دقت، درستی، مربوط بودن، اهمیت، عمق، وسعت نظر، منطقی بودن و انصاف.

مرحله ی پنجم: اندیشیدن از منظر نویسنده: میشود گفت اینکه خود را به جای نویسنده بگذاریم و از زبان او حرف بزنیم، در حکم امتحان نهایی است برای تعیین اینکه حرفش را فهمیده ایم یا نه. وقتی خود را به جای نویسنده میگذاریم در واقع داریم چنین چیزی میگوییم: "ببین، من میخواهم وارد ذهن نویسنده بشوم و از زبان او حرف بزنم. به جای نویسنده به پرسش هایی میپردازم که دیگران ممکن است در مورد متن داشته باشند و از زبان نویسنده به آن ها پاسخ خواهم داد. مثل بازگری که دارد نقشی را ایفا میکند، سعی میکنم کاملا خود نویسنده باشم."

برای اینکه بتوانید نقش نویسنده را بازی کنید باید یک همبازی داشته باشید که متن را خوانده باشد و پرسش های مهم در مورد آن را مطرح کند. تلاش برای پاسخ دادن به این پرسش ها باعث میشود با منطق نویسنده فکر کنید. این تمرین روش خوبی است برای اینکه بدانیم معناهای اصلی متن را واقعا درک کرده اید یا نه.

 

تا اینجایی از کتاب که من پیش رفته ام، موضوع خواندن متون درسی هم به نظرم مفید و جالب آمده:

اولین و مهم ترین نکته ای که برای خوب خواندن متن درسی باید بدانیم، این است که هر متن درسی به "نظام" هایی می پردازد که درونی ساختن آن باعث میشود بتوانیم در مورد مجموعه ی خاصی از مساله ها تفکر و استدلال کنیم.

از کتاب درسی ریاضیات به هیچ وجه نمی توان ریاضی یاد گرفت مگر با آموختن روش درست برای پرسش ها و مساله های ریاضی . از کتاب درسی تاریخ به هیچ وجه نمی شود تاریخ یادگرفت مگر با آموختن روش رسیدن به پاسخ های درست یا معقول به پرسش ها و مساله های تاریخی. از کتاب درسی زیست شناسی به هیچ وجه نمی توان زیست شناسی یاد گرفت مگر با آموختن روش یافتن پاسخ  برای پرسش ها و مساله های زیست شناختی. به این ترتیب هر رشته درسی را میتوان نظامی دانست برای معلوم کردن پاسخ های درست یا معقول به مجوعه ای از پرسش ها. ما شیمی می خوانیم تا از مواد شیمیایی و واکنش های آن ها نسبت به هم سر در بیاوریم (یعنی  پاسخ هایی بیابیم در مورد پرسش های مربوط به مواد شیمیایی). روان شناسی میخوانیم تا از رفتار های آدمی سر در بیاوریم (پاسخ هایی بیابیم برای برخی پرسش ها در مورد انسان ها). تمام رشته های درسی را میشود به همین شکل فهمید. تمام کتاب های درسی را هم میشود به همین شکل خواند.

 

من به متن انگلیسی دسترسی ندارم و نمی دانم واژه ی "نظام" که در بالاتر آورده شده به جای چه کلمه ای به کار رفته و راستش کمی برایم مبهم است. اما فکر میکنم "نظام" را میتوان چیزی مثل یک سیستم در نظر گرفت. هر سیستم اجزایی دارد و بین این اجزا رابطه ای برقرار است و در نهایت این سیستم به سمت هدفی در حرکت است. احتمالا در "نظام" موجود در یک متن درسی، اجزا همان مفاهیم هستند. رابطه ها، روابط بین این مفاهیم و در نهایت هدف این سیستم حل مساله است. این روند به نظر من در درس ریاضی خیلی ملموس است. مفاهیم میتوانند متغیر های مختلف باشند. رابطه ها منجر به ساخت فرمول ها میشوند و در نهایت با درونی کردن این سیستم ساده میتوان به مصاف مسائل متفاوت رفت. به نظر من و همانطور که در متن هم بولد کرده ام واژه ی "مساله" واژه ی کلیدی ای است. هدف از آموختن متون درسی توانمند شدن در زمینه ی حل مسائل جهان پیرامون است. من تا مدت ها فکر میکردم ریاضیات و فیزیک درس هایی هستند که باید در آن مساله حل کرد و درسی مثل تاریخ خواندنی و حفظ کردنی است. اما کم کم و همانطور که در متن هم به آن اشاره شد به این باور رسیدم که درس، درس است. در تاریخ هم ما یک سری مفاهیم می آموزیم و رابطه ی بین این مفاهیم را فرا میگیریم و با این دانش توانمند میشویم که وقایع را از منظر تاریخی تحلیل کنیم و مسائل را حل کنیم. فقط جنس فرمول ها عوض شده و شکل مسائل تغییر کرده و مکانیسم همان مکانیسم است.

 

کتاب را دوست دارم و در قسمت های دیگر نوشتن از آن را احتمالا ادامه بدهم :)

پی نوشت ها:

* کتاب "جنس ضعیف" از اوریانا فالاچی. فالاچی به نقاط مختلف دنیا سفر میکند و زنان را در آن نقاط بررسی میکند. در مورد شیخ بهایی هم باید بگویم که راستش هنوز کتابی از او نخوانده ام اما در حال حاضر مبهوت مسجد شیخ لطف الله هستم و در برنامه ام هست که اگر بشود کتاب کشکول شیخ بهایی را نگاهی بیاندازم.

 

** در این پست در مورد "مولفه های هر تفکر" و "معیار های فکری" گفته بودم. نویسنده های این دو کتاب یکی هستند و از آن جایی که کتاب ها در یک مجموعه هستند مفهوم یک کتاب در دیگری هم به کار رفته. 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۳۷
  • هدی

" ساز و کار ذهن و تسلط بر ذهن خویشتن" یکی دیگر از کتاب های مجموعه ی تفکر نقاد انتشارات اختران است. نوشته ی لیندا الدر و ریچارد پل. کتاب های این نویسندگان واقعا خوش خوان و کاربردی اند. شاید بخشی اش هم به خاطر ترجمه ی خوب باشد. به هر حال خیلی برای من خوب وجذاب اند. 

اصل حرف این کتاب یک مفهومی است که احتمالا شنیده اید. در صفحات اولیه نویسندگان شرح میدهند که در مغز ما سه مولفه در کنار هم در کارند و یک سیستم را تشکیل میدهند: تفکر، احساس، خواهش یا نیاز یا میل. این مولفه ها روی هم تاثیر میگذارند و مستقل یا خطی کار نمی کنند. اگر ما فکری داریم به طبعش احساسی داریم و به طبع آن احساس، میلی. اما این میل خودش فکر دیگری را به دنبال دارد و احساسی دیگر. و به همین ترتیب این سه مولفه مثل چرخ دنده های ساعت در کنار هم فعالیت میکنند. اما در این میان مولفه ی "فکر" تعیین کننده تر است. چرا که احساس و میل خودشان، خودشان را اصلاح نمی کنند. اما فکر میتواند خودش خودش را تغییر دهد. و اگر ما آگاهانه فکرمان را عوض کنیم، احساسات و امیال جدیدی را تجربه خواهیم کرد. و بعد از این توضیح کوتاه، به تفصیل به مقوله ی همین مولفه ی تعیین کننده تر یعنی فکر می پردازد. 

لیندا الدر و ریچارد پل میگویند فکر یک انسان می تواند خرد گریز یا خرد ورز باشد. خرد گریزی را هم به دو دسته ی خود محور و گروه محور تقسیم میکند. ما انسان ها به صورت پیش فرض و اولیه، خود محور زاده میشویم. سیستم عصبی ما فقط احساسات خود مارا به مغزمان میفرستد و در آن سال های ابتدایی چیزی جز خودمان و منافع خودمان را درک نمی کنیم. کمی بزرگ تر و اجتماعی تر میشویم و علاوه بر منافع خودمان، منافع گروهی که در آن هستیم را درک و ردیابی میکنیم. برعکس خودمحوری که حالت طبیعی ذهن ماست، خردورزی چیزی است که آموزش و تمرین به دست می آید.

در ادامه کتاب در مورد "خود محوری" و "گروه محوری" توضیح میدهد و این دو مقوله را باز میکند. من در اینجا در مورد قسمت خود محوری مینویسم.

شاید تصور غالب از یک انسان خود محور، کسی است که بر دیگران اعمال قدرت میکند و همیشه در حال داد و هوار کردن است. اما این یک جنبه از ماجراست. انسان خود محور فقط به منافع اش فکر میکند و برای رسیدن به این منافع از هر راهی ممکن است استفاده کند. یک خود محور میتواند اتفاقا انسان رامی باشد که در کنار و گوشه ها مشغول امتیاز دادن به آدم هایی است که فکر میکند از آن ها سودی نسیب اش میشود. 

اما اذهان خود محور گرایش هایی دارند که قابل شناسایی و تصحیح است. آن قدر ها هم گرایش های عجیب و غریبی نیست و در همه ی ما ممکن است وجود داشته باشد. و همانطور که بالاتر اشاره شد اصلا طبیعت ما بر مبنای این گرایش هاست و وظیفه ی ما ممارست برای کم کردن شان است. این گرایش ها را میتوان اینطور توضیح داد: یک ذهن خود محور هیچ علاقه ای به شک کردن و تجدید نظر به خودش و باور هایش ندارد. شواهد و اطلاعاتی که تایید کننده ی باور هایش نباشند را فراموش میکند و فقط آن اطلاعات مویدشان است را در خاطر نگه میدارد. تفکرش مطلق است. و از منظر تنگ همان چیزهایی که به صورت مطلق فهمیده و باور کرده به دنیا نگاه میکند. خودمحور باور دارد که حقیقت در دستان اوست. جایی خواندم که انسان های بزرگ به خودشان سخت میگیرندو انسان های کوچک به دیگران. در مورد یک ذهن خود محور این مطلب مصداق پیدا میکنند. معیار هایی که خودش را با آن میسنجد و معیار هایی که از دیگران انتظار رعایت شان را دارد یکی نیستند. ساده اندیش است. به پیچیدگی های مهم جهان توجه نمی کند چون توجه به این پیچیدگی ممکن است باعث شود در باور هایش تغییر ایجاد کند. اگر چند واقعه ی خوب برایش پیش بیاید کل زندگی را جای بهتری میبینند و اگر وقایع بدی برایش پیش بیاید کل دنیا را تاریک میداند. 

 

در ادامه تکه ها و پاراگراف هایی از کتاب را می آورم. نویسندگان راه هایی برای اصلاح این گرایش های مخرب ارائه میکنند:

  • اصلاح حافظه ی خود محورانه: حافظه ی خودمحورانه را میتوان با جستجو و توجه مجدانه به شواهد و اطلاعاتی که تفکر ما را تایید نمی کنند ( و ما طبیعتا مایلیم آن ها را فراموش کنیم) اصلاح کرد. اگر دنبال چنین شواهدی گشتید و پیدا نکردید بهتر است فرض را بر این بگذارید که خوب نگشته اید.
  • اصلاح نزدیک بینی خود محورانه: با تفکر از منظر دیدگاه هایی که با دیدگاه ما همخوانی ندارند میتوان به گرایش طبیعی به مطلق اندیشی از منظری بسیار محدود را اصلاح کرد. مثلا اگر تجدد خواه هستیم، وقت بگذاریم  و کتاب هایی را بخوانیم که صاحب نظران سنت گرا نوشته اند. اگر آمریکایی هستیم، دیدگاه های متضادی را که اروپایی ها یا آفریقایی ها یا اهالی خاورمیانه ممکن است داشته باشند مطالعه کنیم. اگر احیانا در این روند هیچ پیش داوری چشم گیری در خود کشف نکردید قاعدتا باشد شک کرد که برای کشف این پیش داوری ها با حسن نیت تلاش کرده اید.
  • اصلاح خود محق بینی خود محورانه: گرایش طبیعی به خود برتر بینی را (که ناشی از اطمینان به در اختیار داشتن حقیقت است) میتوان به این صورت اصلاح کرد که مدام به خود یادآوری کنیم چقدر کم میدانیم. دانش ما در مورد هرچیزی که بتوان فکرش را کرد مملو از پرسش های بی پاسخ است. اگر با تبیین روشن چنین پرسش هایی همچنان متوجه نشدید که آنچه نمیدانید بسیار بیشتر از چیزهاییست که میدانید، احتمالا باید شک کنید که مبادا دارید بر نادانی خود اصرار میورزید.
  • اصلاح دو رویی خود محورانه: گرایش طبیعی به نادیده گرفتن تناقض آشکار میان ادعا و عمل، و تناقض میان معیار هایی که در مورد خود به کار میبریم با معیار هایی که از خود انتظار داریم، امریست اصلاح شدنی. به این منظور باید مدام سنجه ها و معیار هایی که دیگران را بر اساس آن قضاوت میکنیم با معیار هایی که خود را با آن میسنجیم مقایسه کنیم. اگر تناقض های فراوانی را که بین تفکر و رفتارتان وجود دارد نیافتید، باید در صحت بررسی تان شک کنید.
  • اصلاح ساده انگاری خود محورانه: گرایش طبیعی مان به نادیده گرفتن پیچیدگی های واقعی و مهم جهان را میتوان با توجه پیوسته به این پیچیدگی ها، تبیین واضح آن ها و پرداختن به آن ها اصلاح کرد. اگر به تدریج  متوجه نشدید که بسیاری از مسائل مهم را بیش از حد ساده پنداشته اید، باید از خود بپرسید واقعا به مصاف پیچیدگی های مسائل مختلف رفته اید یا نه.
  • اصلاح حال نگری خود محورانه: گرایش طبیعی به تعمیم احساسات آنی و حال اکنون  را میتوان با پرورش عادت به قرار دادن رویداد های خوشایند و ناخوشایند در دورنمایی وسیع تر اصلاح کرد. حال بد ناشی از پیش آمدن رویداد های ناگوار را میتوان با یادآوری مواهبی که دارید (و خیلی ها ندارند) متعادل کنید؛ و هیجان زدگی ناشی از رویداد های خوشایند را با یادآوری مشکلاتی که پیش روست. وقتی چه در شرایط ناگوار و چه در شرایط مطلوب  توان از پیش بردن کار هایتان را داشته باشید، معلوم میشود که کمابیش به تعادل دست یافته اید. اما وقتی اسیر احساساتتان باشید، ناگهان میبینید که بر اثر شدن احساسات انگار فلج شده اید.
  • اصلاح مهمل بافی خود محورانه: استلزامات و تبعات روند فکری تان را روشن کنید و ببینید فکر هایتان چقدر واقعی است. به این ترتیب میتوانید گرایش طبیعی با نادیده گرفتن طرز فکری را که نتایج مهمل دارد را اصلاح کنید. این کار مستلزم این است که مدام استلزامات باور هایمان و پیامد هایی که در رفتارمان دارند دنبال کنیم. مثلا باید مدام از خود بپرسیم: "اگر من واقعا فلان چیز را باور دارم چطور باید رفتار کنم؟ آیا واقعا همینطور رفتار میکنم؟"

 

 

در آخر کتاب بحث جالب توجهی در زمینه ی عقل و احساس بیان میکند. توضیح میدهد که یک کج فهمی شایع در بین انسان ها این است که احساس و عقل را دو مقوله ی جدا از هم میدانند. فکر میکنند که کسی که خردورز است، خشک و بی احساس است و انسان های احساسی در خردورزی ضعیف اند. توضیح میدهد که این کج فهمی دو پیامد مخرب دارد: اولا اینکه از رابطه ی دو طرفه بین عقل و احساس غافل شویم و این واقعیت نادیده گرفته شود که تفکر، احساساتی در ما بر می انگیزد و احساسات فکر در ما ایجاد میکند. دوم اینکه این دیدگاه باعث میشود در کنترل احساساتمان احساس ناتوانی کنیم. 

اما عقل و احساس دو مقوله ی جدا از هم نیستند. خردورزی و تفکر نقاد مانند پلی است که هوش مارا به هیجاناتمان ارتباط میدهد و هوش هیجانی ما را تقویت میکند. به جای نادیده گرفتن احساسات کمک میکند که با آنها وارد تعامل شویم و بتوانیم بهتر مهار هیجاناتمان را در دست بگیریم. باعث میشود موقعیت هارا بهتر ارزیابی کنیم. 

محصول خردورزی با کیفیت بالا، هیجانات معقول است و وقتی هیجاناتمان معقول است خردورزانه فکر میکنیم.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۲۹
  • هدی

"آشنایی با تفکر تحلیلگرانه" نوشته ی ریچارد پل و لیندا الدر یکی دیگر از مجموعه ی کتاب های تفکر نقاد انتشارات اختران است. 

اصل حرف این کتاب این کتاب ارائه ی یک الگو برای تحلیل مسائل است. الگویی که در ابتدا بدیهی به نظر میرسد اما کتاب مثال های متنوعی در زمینه های متنوع ارائه میکند و این الگو را در این زمینه ها به کار میگیرد و بعد از مطالعه ی این مثال ها میتوان متوجه شد که این الگو، کار آمد است و به ایجاد نظم ذهنی به خوبی کمک میکند. پل و الدر میگویند که هر تفکر از ۸ رکن تشکیل شده است و یا اینکه ما در تحلیل هر تفکر میتوانیم در ۸ زمینه از خودمان سوال بپرسیم و یک مطلب ارائه شده را تحلیل کنیم:

  • تامل درباره هدف
  • تصریح پرسش ها
  • گردآوری اطلاعات
  • دقت به استنتاج ها
  • بررسی مفروضات
  • توضیح مفاهیم
  • درک دیدگاه
  • اندیشیدن در مورد تمام استلزامات و پیامد ها

بخش خیلی زیادی از کتاب به ارائه ی مثال هایی میپردازد که از این الگو برای تحلیل مسائل بسیار متنوعی، از تحلیل های جامعه شناسانه گرفته تا احساساتی مثل ترس و عشق، استفاده شده است.

یکی از بخش هایی برای من برجسته تر بود، استفاده از این روش تحلیل گری در "فهمیدن چیزها" است. جمله ی خیلی خوبی در این قسمت توجه ام را جلب کرد که ممکن است کمی بدیهی به نظر برسد اما جمله ی خیلی خوبی بود برای من. حدس ام این است که اگر زیاد تکرارش کنم و ملکه ذهنم شود از دنیای پیش داوری فاصله ی بیشتری بگیرم و به دنیای تحلیل بی طرفانه نزدیک تر شوم:

موضوع یا شی حتما منطقی دارد که باید آن را دریافت. برای فهمیدن هر چیزی باید منطقش را کشف کرد؛ و این یعنی ساختن نظامی از معناها که چیزی را فهمیدنی میسازد.

 

متفکر انتقادی این اعتماد به نفس را دارد که میتواند منطق هر چیزی را معلوم کند. همیشه در جستجوی مناسبات، نظام ها و روابط متقابل است. همیشه میگوید " فلان چیز حتما منظقی دارد و من میتوانم این منظق را پیدا کنم."

حتی پر شور ترین و قدرتمند ترین حالات عاطفی ذهن نیز منطقی دارند. هر احساسی محتوی شناختی دارد.

 

یکی از مثال های استفاده از این الگوی تحلیلگری درباره ی فهم منطق "رشته جامعه شناسی" است در ادامه میاورم. از بین مثال های مطرح شده کمی کوتاه تر و در عین حال گویا تر بود به نظر من:

  • هدف: درک اینکه انسان به سبب زندگی در کنار دیگران به شکل گروه چگونه رفتار میکند و چرا.
  • پرسش: انسان در گروه های اجتماعی چگونه رفتار میکند؟
  • اطلاعات: اطلاعات مربوط به گروه های انسانی و وجوه افتراق و اشتراکشان.
  • تفسیر ها و استنتاج ها: استنتاج هایی درباره اینکه انسان ها در گروه های اجتماعی چگونه رفتار میکنند و چرا.
  • مفاهیم: انسان در مقام حیوانی اجتماعی و همنوا با هنجار های گروهی
  • مفروضات: یکی از مهم ترین عوامل تعیین کننده در زندگی انسان ها گروه هایی است که به آن تعلق داریم.
  • استلزامات و پیامد ها: اگر گروه هایی را که فرد عضو آنهاست بشناسیم، میتوانیم خیلی از رفتار های اورا پیش بینی کنیم.
  • دیدگاه: اینکه رفتار های انسانی تا حد زیادی ناشی از باور ها و ارزش های گروه های اجتماعی است.

 

به نظر من آوردن مثال های طولانی تر میتواند برای این پست کمی خسته کننده باشد اما شاید مناسب باشد که این توضیح را اضافه کنم که در پیروی از این الگو هیچ محدودیتی وجود ندارد. مخصوصا در قسمت سوال ها، میشود سوال های بسیار زیادی مطرح کرد و در کتاب توضیح داده میشود که هرچقدر با درج و در نظر گرفتن جزئیات بیشتری از این الگو استفاده کنیم، احتمال اینکه تحلیلمان عمیق تر باشد بیشتر میشود. اینکه از واژه ی "احتمال" استفاده میکنم به این خاطر است که در کتاب گفته میشود که به طور مثال باید استنتاج ها و تتیجه گیری هایمان با هم سازگار باشند. یا اینکه در بحث جمع آوری اطلاعات باید روی داده های مربوط تمرکز کنیم و اطلاعات نامربوط را حذف کنیم. پس لزوما کمیت مواردی که در نظر میگیریم، کیفیت تحلیل را باعث نمی شود.

و نکته ی مهم دیگر اینکه همیشه در همه ی مراحل تحلیل توجه کنیم که  از "معیار های فکری" منحرف نشویم. معیار های فکر شامل وضوح، درستی، دقت، مربوط بودن، عمق، وسعت نظر، منطقی بودن، اهمیت و انصاف است. مثلا اگر داریم در مورد هدف فکر میکنیم باید بتوانیم آن را به وضوح بیان کنیم. یا اینکه پرسش هایمان آنقدر برایمان واضح باشند که بتوانیم آن ها را به شیوه های گوناگون بیان کنیم، بتوانیم یک پرسش را به چندین پرسش فرعی تقسیم کنیم. بین مسائل مهم و مسائل بی اهمیت تمیز قائل شویم. اگر داریم روی مفاهیم کار میکنیم بتوانیم میان کاربرد های خاص و غیر متعارف و کاربرد های متعارف تمایز قائل شویم.* به دنبال اطلاعات برخلاف موضع خودمان هم بگردیم و ... . 

اما در این مراحل هشتگانه، مرحله ی تشخیص مفروضات به باور من مرحله ی چالش برانگیز تری است. باید پیوسته به دنبال تشخیص مفروضاتمان باشیم. توضیح زیر از متن کتاب توضیح مفیدی است:

هر استنتاجی مبتنی است بر مفروضات، یعنی باور هایی که آنها را بدیهی میدانیم. مفروضات موجه منجر به استنتاج های موجه میشوند. مفروضات اغلب در سطح ناخودآگاه عمل میکنند. وقتی مفروضاتمان را به سطح خودآگاه می آوریم و بررسی میکنیم، تاره متوجه میشویم که پیش داوری ها، تصورات قالبی، سوگیری ها و سایر شکل های تفکر خردگریزانه ی ما از کجا نشات گرفته است.

و برای توضح بیشتر مثال زیر را می آورد:

وضعیت: ملت شما با ملت دیگری کشمکش دارد.

استنتاج: در این کشمکش حق با ملت شماست.

فرض پشت استنتاج: در هر کشمکشی با ملت های دیگر همیشه حق با ملت شماست.

داشتن این الگو نقطه ی شروع خیلی خوبی برای تحلیل گر تر شدن است. 

 

پی نوشت (در مورد آن علامت * که در بالا تر آورده ام): مترجم در ابتدای کتاب در باب حکمت زندگی توضیح مختصر و خوبی نوشته است. (انتشارات نیلوفر). میگوید که واؤه ی "اراده" در فلسفه ی شوپنهاور با معنایی که ما از "اراده" از لغت نامه ها میشناسیم متفاوت است. اراده در متن شوپنهاور به معنای عزم ارادی ما برای انجام یک کار نیست. بلکه آن نیرو های درونی ما است که مارا میکشاند به سمت انجام فعالیت هایمان در جهان. یه نظرم مثال خیلی خوبی بود برای این "تفاوت مفاهیم رایج و مفاهیم غیر متداول".

  • ۰ نظر
  • ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۳۴
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی