SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

کار های برجسته  ای که آدمی به پیروی از وسوسه ای درونی می کند، باید تاگفته بماند. همین که آن را به زبان آوری و از آن لاف بزنی چیزی بیهوده و بی معتگنی جلوه میکند و پست و بی مقدار میشود.

خلاصه اینکه عشقش به درختان، مانند همه ی عشق های راستین، اغلب با سنگدلی و حتی بی رحمی همراه بود. تن درخت را میبرید و زخمی میکرد، تا آن را نیرومند تر و زیبا تر کند. 

هنگامی که آدمی تنها و تکرو زندگی میکند، فقط یک جنبه از انسانهای دیگر را میبیند، جنبه ای که آدمی را وامیدارد همواره به هوش باشد و حالت تدافعی به خود بگیرد. 

من فقط این را میدانم که اگر من بیشتر از دیگران چیز بدانم،  در صورت نیاز آنها باید آنچه را که بلدم در اختیارشان بگذارم. به نظر من فرماندهی یعنی همین.

کوزیمو از ناز و کرشمه و بازیهای عاشقانه گریزان بود. تنها طبیعی ترین حالت عشق را دوست میداشت. دورانی بود که اخلاق جمهوری خواهانه پا میگرفت: دوره ای آغاز میشد که مردمان را هم به آزادگی و هم به جدی بودن و پاک اندیشی فرا می خواند. کوزیمو با آنکه دلداده ای سیری ناپذیر بود، وارسته و پارسا و اخلاق گرا نیز بود. با آنکه همواره در تکاپوی لذت مهرورزی بود، شهوت رانی را ناپسند میدانست‌.

خلاصه اینکه آزاد اندیشی بیشتر میشد و دورویی نیز. 

 

پی نوشت: کتابی نبود که نتوانم زمین بگذارمش اما خلاقیت نویسنده و شخصیت پردازی کوزیمو که همان بارون درخت نشین است برایم قابل توجه بود. احتمالا اگر کوزیمو در عصر حاضر بود متفکری خاموش و منزوی میشد. کسی که برای درکش باید زمان صرف کرد. 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۴
  • هدی

درباره کتاب کافکا در کرانه اثر موراکامی

اولین چیزی که میتوانم درباره اش بگویم این است که از این کتاب خوشم نیامد. البته خوش آمدن یا نیامدن من از ارزش این اثر کم نمی کند اما واقعا با این حجم از فانتزی و استعاری بودن به علاوه ی رگه هایی از اسطوره های یونان باستان کنار نیامدم. در تمام طول کتاب داشتم به این فکر میکردم که چه چیزی میتوانم درباره اش بنویسم. فکر میکنم شخصیت پردازی در این کتاب و خرق عادات همه چیز بود. شخصیت هایی را میبینیم که هر کدام یک ویژگی بارز و خاص را در خود داشتند و شخصیت مورد علاقه ی من اوشیما بود. اوشیما یک به اصطلاح دوجنسه بود که کتاب های زیادی خوانده بود و برای هر سوالی که از او پرسیده میشد جوابی در آستین داشت که میشد زیر آن را خط کشید. شخصیت بعدی ای که نظرم را جلب کرد ناکاتا بود. مرد کم هوشی که به سادگی میزیست اما توانایی حرف زدن با گربه ها و خبر دادن از حوادث قریب الوقع آینده را داشت که سادگی اش در زیستن، سادگی اش در حرف زدن و سخت کوشی اش به مدت طولانی در کارگاه مبل سازی مرا به خود جلب کرد. شخصیت دیگری هم جالب توجه بود. هوشینو که خودش را به دست باد های حوادث سپرده بود و موفق به دست یافتن به سنگ مدخل شد. که برایم تداعی گر این نکته بود که گاهی هم باید با دلت تصمیم بگیری و سیستم دو را برای مدتی تعلیق کنی.

در همان اولین فصل یا قسمت از کتاب همان جمله ی معروف از هاروکی موراکامی را میخوانیم که وقتی از طوفان بدر آمدی همان کسی نیستی که به درون آن پا نهادی. به نظر میرسد که شخصیت اصلی دیگری در کتاب (کافکا) و هوشینو و یک جورهایی ناکاتا هرسه به این مفهوم جامه ی عمل پوشاندند و در آخر های کتاب کافکا سرانجام تصمیم های منطقی تر و پخته تری میگیرد و اوشیما به او میگوید که بزرگ شده ای.

اما به رسم پست های قبلی یک تکه از کتاب را که دوست داشتم را در اینجا مینویسم :

می پرسم تا حالا عاشق شده ای؟

به من زل میزند و یکه میخورد. " تو چه فکر میکنی؟ من که ستاره ی دریایی یا درخت فلفل نیستم. آدمی زادی هستم که نفس میکشد. البته که عاشق شدم."

پی نوشت: داشتم به این فکر میکردم که درخت فلفل و ستاره ی دریایی هم البته ممکن است عاشق شوند یا حداقل محبت را متوجه شوند و این حرف صد در صد درست میتواند نباشد اما از آنجایی که با یک کتابی که اساسا استعاری است و به نظر من یک هایکوی فوق العاده بلند است مواجهیم، میتوانیم با کمی اغماض این دیالوگ را از او قبول کنیم. J

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۶
  • هدی

وقتی که کرونا تازه وارد کشور شده بود و قرنطینه تازه آغاز شده بود، فیدیبو لیستی تهیه کرده بود از کتاب هایی که باید پیش از مرگ بخوانیم. آن لیست را در دفتری یادداشت کردم و روی آنهایی که از قبل خوانده بودم خط کشیدم. و از بین کتاب های نخوانده چند تایی که برایم جالب تر بودند را خریدم که بخوانم. بار هستی اثر میلان کوندار یکی از آنها بود و نا گفته نماند که این لیست را بیشتر یا شایدهم همه اش را رمان های خوب و اثر گذار تاریخ ادبیات تشکیل میدادند. بنابر این این پست و چند پست آینده را احتمالا تکه هایی از این رمان ها تشکیل دهد. 

بار هستی رمان پر کشش زیبایی بود که روزی صد صفحه از آن را خواندم و سه روزه تمام شد. میلان کوندرا نگاه خوب روان شناسانه و فلسفی ای را نسبت به مساله ی تنهایی و با دیگری به سر بردن را ارائه کرده بود. اعتراف آمیخته با خود افشایی ای که باید بکم این است که از قسمت فلسفی اش چیزی سر در نیاوردم اما قسمت های روان شناسانه اش را دوست داشتم. چون کتاب داستانی بود و کتاب های داستانی معمولا از یک پیوستگی برخوردارند کل داستان برایم جالب بود نه تکه تکه یا چند جمله از آن. ( به یاد آن سخن معروف که کل بزرگ تر از مجموع اجزاست) اما این تکه از کتاب را دوست داشتم و با آن موافقم:

 

همه ی ما نیاز به پرتو نگاه داریم و برحسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم میتوان مارا به چهار گروه تقسیم کرد.

نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر خواستار نگاه عموم مردمند. آواز خوان آلمانی، ستاره سینمای آمیریکایی و همچنین روزنامه نگار چانه دراز در این گروه جای میگیرند. [...]

در گروه دوم کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگر نمی توانند زندگی کنند، این افراد بدون آنکه خسته شوند میهمانی های عصرانه، نهار  و شام ترتیب میدهند. اینها خوشبخت تر از گروه اول هستند زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند تصور میکنند که روشنایی در عرصه هستی آنان خاموش شده است. و این چیزی است که دیر یا زود تقریبا برای تمام آنان اتفاق می افتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق میشوند نگاه هایی برای خود به دست آورند. [...]

پس ار آن گروه سوم است، گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو نگاه یار دلخواه خود زندگی کند. وضع آنان به اندازه ی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصه ی هستی آنان نیز در تاریکی فرو رود. [...]

سرانجام گروه چهارم  ( یعنی نادر ترین گروه) می آید. کسانی که در پرتو نگاه های خیالی موجودات غایب زندگی میکنند. افراد این گروه اغلب در رویا به سر میبرند. [...]

 

پی نوشت: قسمت هایی که سه نقطه گذاشته ام مثال هایی از شخصیت کتاب است که برای کسی که کتاب را نخوانده است نا آشنا و غریب است. 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۲۰
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی