SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

کتاب سرخ

دانشوری کافی نیست. معرفتی قلبی هست که بصیرتی عمیق تر می آفریند. معرفت قلبی در هیچ کتابی یافت نمی شود و قرار نیست بر زبان هیچ دانشمندی جاری شود، بلکه همچون بذری از درون تو، از دل خاک تیره جوانه میزند و می بالد. دانشوری به روح این زمانه تعلق دارد، اما این روح به هیچ طریق رویا را در نمیابد، زیرا که روح آن جا حضور دارد و علم آموختنی و دانشورانه هم آنجا نیست. 

اما چطور میتوانم معرفت قلبی را کسب کنم؟ این معرفت را تنها با زندگی کردن زندگی خود کسب می نمایید. زمانی زندگی خود را به تمامی زندگی کرده اید که آنچه را خود زندگی کنید که هرگز تا به حال زندگی ننموده اید اما آن را به دیگران واگذاشته اید تا زندگی کنند یا بر آن تامل کنند. 

 

برداشت من این است که مسلما زندگی کردن زندگی هایی غیر از آنچه داریم چیزی باید باشد به فرم تجربه ذهنی. مثلا رمان خواندن نقطه ی شروع خوبیست. هر چند که از بس برای یک امتحان دینی این جمله را تکرار کردم بر صفحه ی ذهنم حک شد که: هر کس چهل روز برای خدا کارهایش را انجام دهد چشمه های حکمت و معرفت از دل و زبانش جاری خواهد شد. (که خب البته من جزو معدود افرادی بودم که این درس برایم جدی بود و دوستش داشتم این آخر ها.) به هر حال ما اینجا دو راه داریم و هر دو هم سخت اند :) البته منظورم از سخت این است که طی این نوع مسیر ها یعنی به جان خریدن افت و خیز های فراوان، درگیر شدن با تناقض ها و صرف وقت و انرژی و منظورم خود فعالیت نیست. اما خب حس میکنم خیلی باید چیز خوبی باشد این حکمت. تصور من از افراد دارای این جنس از دانش این است که وقتی هیچ کس حواسش به هیچ کس نیست، یک گوشه ای ایستاده اند و وقایع را نگاه میکنند و در این نگاه کردن چیزهایی را میبینند و میفهمند که دیگرا نمیبینند و نمی فهمند. البته الان که دارم فکر میکنم میبینم همه اش هم نگاه کردن نیست و باید کاری هم کرد. اما در مورد قسمت کار کردن تصور و تداعی خاصی در ذهن ندارم. 

 

کتاب سرخ یادداشت های یونگ است. یادداشت هایی که یونگ در دفتری با جلد قرمز ثبت میکرد و بعد از مرگش انتشار یافت.

  • ۱ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۵۹
  • هدی

 

دو تکه از "میل به شگفتی"  از ریچارد داوکینز:

 

من در کتاب قبلی ام ایان توماس را معرفی کرده ام. در سن ۱۴ سالگی دقیقا اولین درسی که به من داد الهام بخش من در زندگی شد. جزییات آن را به خاطر ندارم. اما حال و حسی را در من ایجاد کرد که بعد ها باعث شد من گسیختن رنگین کمان را بنویسم. حسی که حالا آن را اینطور توصیف میکنم: «علم یعنی شعر حقیقت».

 

 

 

(کسی نمی تواند تصورش را بکند ولی) قطعا روح مهربان و سرخ چهره ساندرسن روشنگر راه او بوده است. حالا تعلیم و تربیت پر شده از برنامه های درسی و لیست بی پایانی از امتحانات. (بروید به جهنم با آن حقایق و نمونه های آماری تان).

تقریبا ۳۵ سال بعد از فوت ساندرسن، درسی از " هیدرا" در خاطرم مانده. هیدراها ساکنان کوچک آب های شیرین هستند. آقای توماس از یکی از ما پرسید: «چه جانوری هیدرا را میخورد؟» پسر حدسی زد و چیزی گفت. آقای توماس بدون اینکه نظر یا توضیحی دهد به سمت پسر دیگری برگشت و همان سوال را پرسید. او در تمام کلاس چرخید و از تک تک بچه ها این را پرسید. چه حیوانی هیدر را میخورد؟ چه حیوانی هیدرا را میخورد؟

ما یکی یکی حدس هایی میزدیم. تا اینکه آقای توماس به آخرین نفر رسید. ما نگران و مشتاق بودیم تا ببینیم جواب این سوال چیست. « آقا آقا چه حیوانی هیدرا را میخورد؟» آقای توماس صبر کرد تا سکوت حکمفرما شد. بعد او شروع به صحبت کرد. آرام و صریح و با مکثی بین هر کلمه گفت: «من نمی دانم ... (کمی بلند تر) من نمی دانم... (بازهم بلند تر) و فکر نمی کنم آفای کلسون هم بداند. (با صدای کاملا بلند) آقای کلسون! آقای کلسون!»

او به سرعت به سمت در رفت و وارد کلاس بغلی شد و درس همکارش را قطع کرد و او را به کلاس ما آورد و از او پرسید: آقای کلسون آیا شما میدانی چه حیوانی هیدر را میخورد؟ 

شاید به هم چشمگی زدند اما من ندیدم در هر حال آقای کلسون هم نقش اش را به خوبی بازی کرد. او هم جواب را نمی دانست. مطمئنم سایه پدرانه ساندرسن در حالی که لبخند میزد در گوشه ای از کلاس مارا نظاره گر بود. و هیچ کدام از ما آن درس را فراموش نکردیم. 

حقایق چه اهمیتی دارند؟ آنچه مهم است روش کشف حقایق و راه فکر کردن به آنهاست، تعلیم و تربیت واقعی ، بسیار متفاوت از فرهنگ امتحانی و ارزیابی های دیوانه وار امروزی است. 

 

 

این تکه ی دومی که از کتاب نقل کردم را خیلی دوست دارم. یکی از خوش شانسی ها من در زندگی این است که از داشتن چنین استاد هایی بی بهره نبوده ام. یک بار سرکلاس باکتری دیر رسیده بودم و در آخر کلاس نشستم. استاد سوالی پرسید و من با خوشحالی و شاید کمی با افتخار جواب اش را دادم. بدون اینکه هیچ اعتنایی نصیبم شود استاد دوباره آن سوال را پرسید و من فکر کردم نشنیده است و دوباره جواب را گفتم. استاد نگاهی به من کرد و با سردی گذشت. آنجا برای شاید اولین بار در زندگی ام بود که حقایق ارزششان در نزدم کمرنگ شد و به این فکر کردم روحیه یادگیری مهم است و هستند انسان های باریک بینی که به این مساله ی مهم توجه نشان دهند و انقدر برایشان درونی شده باشد که بر مبنای آن واقعا عمل کنند. 

یک معلم شیمی هم در مدرسه داشتیم. همیشه با بچه ها میگفتیم خانم بهزادی اصلا کنکوری کار نمیکند اما دوستش داشتیم. وقتی که راهنمایی بودیم درس های دبیرستان را برایمان میگفت و هیچ وقت هیچ پرسشی در کار نبود. شیمی آن سال ها از جذاب ترین خاطرات دوران تحصیلم است. 

و معلم های دیگری هم بوده اند.

داوکینز تا اینجا و این لحظه ای که از کتاب خوانده ام در مورد کودکی و خانواده و مدرسه های شبانه روزی و چالش آن مدرسه ها گفته. میگوید که خانواده ای داشته از بیرون معمولی ولی از درون کمی سالم تر و شاد تر از حالت معمولی. و البته شکایت هایی هم از خودش دارد. میگوبد که در مدرسه تحت تاثیر peer pressure یا همان "فشار همتا" بوده و نظر دوستانش خیلی برایش مهم بوده و شاید خیلی هدفمند نبوده. میگوید که وقت زیادی هدر میداده و مثلا حتی یک بار به رصدخانه مدرسه شان سر نزده برای اینکه در جمع بچه های مدرسه ی شبانه روزی اش  کارهای ورزشی ارزش بیشتری داشته تا درس خواندن. (با اینکه به رفتن به آن رصدخانه علاقه داشته). کتاب بعد از همین دو تکه ای که در بالاتر گذاشتم میرود تا بیشتر درباره ی وجه علمی زندگی اش صحبت کند. 

یک نکته ی دیگر هم در مورد داوکینز این است که خیلی به شعر علاقه دارد. از شعر های ساده ی دوران کودکی اش که از این سو و آن سو شنیده میگوید. در واقع خیلی از آنها از حفظ در کتاب آورده. و این شعر ها در طول کتاب پیشرفته تر و زیبا تر میشوند. امیدوارم در پست های بعدی در مورد چندتایی شان صحبت کنم چون با یک نگاه اجمالی چند قطعه شعری بوده که به نظرم زیبا بودند. 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۰۸:۰۹
  • هدی
از داکینز

در چند روز گذشته از این کتاب به آن کتاب پریدن هایم کمی زیاد بود. تئوری ای که قبول اش دارم این است که اگر کتابی مناسبت نمی افتد ادامه نده. اما تئوری مورد استفاده ام این است که کتاب را برمیداری از اول تا آخر میخوانی و سپس سراغ بعدی میروی. در کشمکش بین این دو تئوری بودم و در نهایت تصمیم گرفتم که بگردم و ببینیم چه چیزی بیشتر هماهنگم می شود. فعلا روی "میل به شگفتی" ایستاده ام و دارم میخوانمش و خوشحالم که با یک دانشمند و یک ذهن زنده ی دیگر دارم همراه میشوم. البته دل در گرو خاطرات راسل که کمی اینجا درباره اش نوشته ام، همچنان هستم اما خب هنوز از کتاب دورم و خواهرم آن را به من پس نداده.

از "میل به شگفتی" که خود زندگی نامه ی "ریچارد داکینز"  است صفحات محدودی خوانده ام و پیشروی زیادی هنوز نکرده ام. مطمئن بودم که آدم جالبی باید باشد و تا همین صفحات هم به همین نتیجه رسیده ام. نحوه ی روایت اش خودمانی است. تکه ی زیر را فعلا دوست داشته ام:

اما واقعا هستی من، شما و پستچی محله، وابسته به رشته ی بسیار باریکی از شانس است. بسیار باریک تر از آنچه که فکرش را بکنید. وجود ما مدیون زمان بندی و مکان یابی دقیق و حساب شده ی هرچیزی است که از ابتدای جهان هستی اتفاق افتاده است. حادثه ی گلوله ی توپ فقط مثال چشمگیری از پدیده هایی بسیار کلی تر و عام تر است. همانطور که قبلا هم گفته ام، اگر دایناسور دوم از سمت چپ یک سرخس نخلی بلند عطسه نمیکرد و در نتیجه جد موش مانند و ریزه میزه ی ما که جد همه ی پستان داران است از دستش در نمی رفت، هیچ کدام از ما اینجا نبودیم.

همه ی ما میتوانیم خودمان را به عنوان موجوداتی به شدت نامحتمل (احتمال داشت وجود نداشته باشیم) در نظر بگیریم. اما در حال حاضر پیروزمندانه چنین اتفاقی افتاده و ما اینجاییم.

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۲۱
  • هدی

چند وقت پیش در کتابی، برای اولین بار با مساله ی "مفروضات" مواجه شدم. لیندا الدر و ریچارد پل که الان شاید چند ماه است که درگیر کتاب هایشان هستم (که خب البته کمی وقفه ایجاد میکنم و کمی کتاب های دیگری در این بین میخوانم) معتقدند یکی از هشت مولفه ای که در تفکر در مورد پدیده ها باید به آن توجه داشته باشیم مفروضات است. برای خودم خیلی مهم بود که متوجه مفروضاتم بشوم. برای همین گفتم که مطلبی که تا اینجا به نظرم مفید بوده را خیلی کوتاه و مختصر بیاورم.

از کتاب "تفکر انتقادی" از ریچارد پل و لیندا الدر. ترجمه ی دکتر اکبر سلطانی و خانم مریم آقا زاده.

فرض: فرض آن چیزی است که ما آن را از پیش درست میپنداریم. معمولا چیزی است که از قبل آموخته ایم و در مورد آن تحقیق نکرده ایم و بخشی از نظام اعتقادی ما محسوب میشود. ما باور های خود را درست فرض میکنیم و از آنها برای تفسیر جهان بهره میبریم.

مفروضات اما از آن جهت مهم اند که جان مایه ی استنتاج های ما هستند و استنتاج های ما تفسیر ها و نتیجه گیری ما از اتفاق های پیرامونمان هستند.

ما انسان ها پیوسته و ناخودآگاه از مفروضات به صورت باور هایی بهره میگیریم که بر اساس آنها استنتاج میکنیم. 

قضیه از این قرار است که ما با یک اتفاق بیرونی یا اطلاعات جدید مواجه میشویم و در سطح خودآگاه به یک نتیجه گیری میرسیم. اما در این میان، این مفروضات ما هستند که در سطح ناخودآگاه به استنتاجمان جهت میدهند.

البته این خبر خوش را هم میتوان همینجا اضافه کرد که:

بسیاری از استنباط های ما موجه و منطقی هستند، هر چند برخی هم چنین نیستند.

 

با این مقدمات متوجه میشویم که خیلی مهم است که متوجه مفروضاتمان بشویم و آن ها را استخراج کنیم.

هنر خودآگاه کردن و به سطح ادراک آوردن آنچه در ناخودآگاه اندیشه میگذرد، بخش مهمی از تفکر انتقادی محسوب میشود.

 

اما کتاب بعد از این بحث ها تمرینی خیلی خیلی ساده می آورد که خیلی برای من جالب بود. یکی از راه های استخراج مفروضات این است که ببینید از اطلاعات چه استنتاجی انجام میدهید. به عبار دیگر یک موقعیت را تصور کنید. مثلا: فردی در جوی آب افتاده. با دیدن این صحنه چه نتیجه ای میگیرید؟

این فرد مریض است و غش کرده است؟

این فرد معتاد است؟

این فرد به کمک احتیاج دارد؟

اگر میگویید این فرد به کمک احتیاج دارد، فرض شما این است: هرگاه کسی در جوی آب افتاده بود، یعنی به کمک احتیاج دارد.

فرض کس دیگری این میتواند باشد که : هرگاه کسی در جوی آب افتاده بود یعنی معتاد است. 

نمی دانم شماهم احساس مرا دارید یا نه. یک تغییر ساده در جمله بندی است. اگر موقعیت X را دیدیم و نتیجه Y را گرفتیم فرض ما این است که هرگاه X آنگاه Y. 

حال که جمله ی "هرگاه X آنگاه Y" را در اختیار داریم میتوانیم در موردش فکر کنیم و ببینیم چقدر درست است. وقتی خودم داشتم به این قسمت فکر میکردم، خیلی خوشحال با خودم گفتم که خب میگردیم ببینیم مثال نقض دارد یا نه و ارزشیابی مان را خیلی تمیز و مرتب به پایان میرسانیم. اما در فایل صوتی "حرف های پیتر دراکر برای ما" که در متمم قابل تهیه است بخش هشتم در مورد مفروضات است و آنجا آقای شعبانعلی میگویند که در ارزیابی مفروضات بگردید ببینید "چند استثنا میتوان پیدا کرد و چه اما و اگر هایی میتوان افزود". این جمله خیلی منعطف تر از پیدا کردن یک مثال نقض و مردود اعلام کردن فرض است. مثلا معلوم است که برای "هر کسی که در جوی افتاده، معتاد است" میتوان مثال نقض آورد. اما اگر در منطقه ای از شهریم که معتاد در آن زیاد است، منطقی نیست که این فرض را رد کنیم. بنابراین باید با دید علوم انسانی مفروضاتمان را تحلیل کنیم نه ریاضی.

پیشنهاد میکنم این تمرین را انجام دهید. یکی از خاطره هایتان را به عنوان واقعه یا اطلاعات در نظر بگیرید. مثلا وقتی داشتم با او حرف میزدم به من نگاه نمی کرد. بعد استنتاج کنید. مثلا: پس برای او مهم نیستم. بعد جمله بندی فرض را ایجاد کنید. هرگاه فردی به صورت کسی که با او در حال صحبت است نگاه نکند یعنی آن فرد برایش مهم نیست. و بعد دنبال استثناها و ارزیابی فرض بروید.

 

یک مثال از کتاب را هم میاورم:

اطلاعات: زنی در صندلی چرخدار میبینید.

استنتاج: حتما زندگی غمباری دارد.

فرض مبنای استنتاج: تمام افرادی که در صندلی چرخدار هستند زندگی غمباری دارند.

 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۴
  • هدی

امروز داشتم یک مطلبی در مورد شهامت فکری میخواندم. وقتی برای اولین بار با عبارت "شهامت فکری" مواجه شدم به این فکر کردم که خب منظورش این است جرئت داشته باشید و آزادانه از افکارتان صحبت کنید. اما مفهومش خیلی جالب تر بود. "شهامت فکر" یعنی اینکه از نظرات مخالف خودت نترس. یعنی افکار مخالف و مختلف را ببین و به سمت شان برو و بررسی شان کن و بعد در مورد پذیرفتن یا نپذیرفتنشان تصمیم بگیر. و این به نظر من در مورد تابو های ذهنی خیلی مصداق پیدا میکند. کاری که از نظر تو خیلی خیلی بد است، همان را هم ببین و فرار نکن. به قول آن مطلبی که من میخواندم:" شهامت فکری یعنی اینکه: باورت و طرز فکرت را بگو، شاید بتوانم از طرز فکر تو چیزی فراگیرم!" به عبارت دیگر آدمی که شهامت فکری ندارد جرئت نزدیک شدن به مختاف خودش ندارد و به گوشه ای میگریزد. گوته در "رنج های ورتر جوان" میگوید:

البته میدانم من و این مردم مثل هم نیستیم و نمی توانیم هم باشیم اما میدانم اویی که فاصله گرفتن از این به اصطلاح عوام را لازمه حفظ احترام خود میداند هم به اندازه ی آن ترسویی درخور سرزنش است که از ترس شکست خود را از نگاه دشمن پنهان میکند."

به ذهن خودم نگاه کردم و دیدم گفت و گوهای ذهنی ام و قضاوت هایی که در مورد دیگران دارم سرشار است از دو واژه ی "باید" و "نباید". از بزرگ ترین و وحشتناک ترین تابوهای ذهنی ام مثل اینکه خانم متاهل نباید با فرد دیگری ارتباط عاطفی برقرار کند (این طرف ماجرا برایم از خیانت آقایان نپذیرفتنی تر است و به خاطر القائات اجتماعی است) تا مسائل کوچک تر. یک لحظه به خودم این جرئت را دادم که بگویم پذیرفتنی است که خانمی این کار را کرده. میشود به سمت اش رفت و از دلایلش پرسید. یک انتخاب بوده است در مسیر زندگی اش. "من" این کار را نمی کنم. چون اگر متاهل شوم به دنبال آرامش پایدارم و اگر ببینم تامین نمی شود از آن خارج میشوم. جالب اینجاست که وقتی اینطوری به ماجرا نگاه میکنم، اعمالم به جای یک پیروی دگم از بایدها و نباید های ذهنی، تبدیل میشود به یک انتخاب آگاهانه. و این تصمیم خیلی پایدار تر است چون پشت اش یک دلیل وجود دارد که از آن حمایت میکند و به نظر من میرسد که اینطوری عمل و فکری که از ما سر میزند ارزش بیشتری هم پیدا میکند. 

پیشنهاد میکنم بنشینید و به تابوهای ذهنی تان حمله کنید. یا اگر کسی را دیدید که رای و نظر و عملی خلاف نظر شما دارد کمی صبر کنید و با او گفت و گو کنید. اصلا یادگیری در همین تناقض ها و تضادها اتفاق می افتد. 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۰۶
  • هدی

پست قبلی در مورد برتراند راسل بود. دوست داشتم این سلسله پست ها در مورد راسل پشت سر هم و بی وقفه بیاید که یک مجموعه منسجم ایجاد کرده باشم. اما به دلایلی از این کتاب دور افتادم و کتاب دیگری را به ناچار برداشتم. یک تکه از قسمت هایی که خط کشیده ام را در زیر می آورم.

اما یک نکته ای که در این مدت که سعی کرده ام به رسالت این وبلاگ که "درباره کتابها، از نگاه من" است و در بالای صفحه هم نوشته شده، پایبند باشم متوجه شده ام که نوشتن از هر کتابی که میخوانم رویه ی مناسبی نیست. نمی دانم تا به حال این تجربه را داشته اید که غذایی درست کنید، همه بخورند و لذت هم ببرند اما خودتان میلی به آن نداشته باشید. در مورد نوشتن درباره کتاب ها چنین حالتی دارم این روزها. همین که مطالب از ذهنم به صفحه می آیند، شاید به خاطر این امنیت ذهنی که خب در جایی ثبت شد، از خط فکری ام جدا می افتند و به نوعی از خودم جدا میشوند. به هر حال تکه ی زیر به نظر خیلی خوب بود :)

از کتاب "۶۶ خطای شناختی در تصمیم گیری" نوشته ی محمدرضا سلیمی.

پرستاری در بیمارستانی مراقب یکی از بیماران است. او باید هر روز دارویی را به بیمار بدهد تا زنده بماند. یک روز پرستار عمدا به وظیفه اش عمل نمی کند و بیمار فوت میکند. در همین بیمارستان پزشکی مراقب بیمار دیگری است. یک روز او تصمیم میگیرد در حالی که بیمار خواب است به او سیانور تزریق کند و او را به قتل برساند. به نظر شما پزشک جنایت بزرگ تری مرتکب شده یا پرستار؟ اگر پاسختان پزشک است شما در دام خطای انفعال افتاده اید. اگر به هر دو اتفاق خوب فکر کنید احساسات را کنار بگذارید، هم پرستار و هم پزشک عمدا مرتکب جنایت شده اند. اما به نظر میرسد عمل پزشک غیر اخلاقی تر باشد، در حالی که هر دو با انجام دادن یا ندادن کاری باعث مرگ بیمارشان شده اند. 

  • ۱ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۵
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی