SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

علم یعنی شعر حقیقت

جمعه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۰۹ ق.ظ

 

دو تکه از "میل به شگفتی"  از ریچارد داوکینز:

 

من در کتاب قبلی ام ایان توماس را معرفی کرده ام. در سن ۱۴ سالگی دقیقا اولین درسی که به من داد الهام بخش من در زندگی شد. جزییات آن را به خاطر ندارم. اما حال و حسی را در من ایجاد کرد که بعد ها باعث شد من گسیختن رنگین کمان را بنویسم. حسی که حالا آن را اینطور توصیف میکنم: «علم یعنی شعر حقیقت».

 

 

 

(کسی نمی تواند تصورش را بکند ولی) قطعا روح مهربان و سرخ چهره ساندرسن روشنگر راه او بوده است. حالا تعلیم و تربیت پر شده از برنامه های درسی و لیست بی پایانی از امتحانات. (بروید به جهنم با آن حقایق و نمونه های آماری تان).

تقریبا ۳۵ سال بعد از فوت ساندرسن، درسی از " هیدرا" در خاطرم مانده. هیدراها ساکنان کوچک آب های شیرین هستند. آقای توماس از یکی از ما پرسید: «چه جانوری هیدرا را میخورد؟» پسر حدسی زد و چیزی گفت. آقای توماس بدون اینکه نظر یا توضیحی دهد به سمت پسر دیگری برگشت و همان سوال را پرسید. او در تمام کلاس چرخید و از تک تک بچه ها این را پرسید. چه حیوانی هیدر را میخورد؟ چه حیوانی هیدرا را میخورد؟

ما یکی یکی حدس هایی میزدیم. تا اینکه آقای توماس به آخرین نفر رسید. ما نگران و مشتاق بودیم تا ببینیم جواب این سوال چیست. « آقا آقا چه حیوانی هیدرا را میخورد؟» آقای توماس صبر کرد تا سکوت حکمفرما شد. بعد او شروع به صحبت کرد. آرام و صریح و با مکثی بین هر کلمه گفت: «من نمی دانم ... (کمی بلند تر) من نمی دانم... (بازهم بلند تر) و فکر نمی کنم آفای کلسون هم بداند. (با صدای کاملا بلند) آقای کلسون! آقای کلسون!»

او به سرعت به سمت در رفت و وارد کلاس بغلی شد و درس همکارش را قطع کرد و او را به کلاس ما آورد و از او پرسید: آقای کلسون آیا شما میدانی چه حیوانی هیدر را میخورد؟ 

شاید به هم چشمگی زدند اما من ندیدم در هر حال آقای کلسون هم نقش اش را به خوبی بازی کرد. او هم جواب را نمی دانست. مطمئنم سایه پدرانه ساندرسن در حالی که لبخند میزد در گوشه ای از کلاس مارا نظاره گر بود. و هیچ کدام از ما آن درس را فراموش نکردیم. 

حقایق چه اهمیتی دارند؟ آنچه مهم است روش کشف حقایق و راه فکر کردن به آنهاست، تعلیم و تربیت واقعی ، بسیار متفاوت از فرهنگ امتحانی و ارزیابی های دیوانه وار امروزی است. 

 

 

این تکه ی دومی که از کتاب نقل کردم را خیلی دوست دارم. یکی از خوش شانسی ها من در زندگی این است که از داشتن چنین استاد هایی بی بهره نبوده ام. یک بار سرکلاس باکتری دیر رسیده بودم و در آخر کلاس نشستم. استاد سوالی پرسید و من با خوشحالی و شاید کمی با افتخار جواب اش را دادم. بدون اینکه هیچ اعتنایی نصیبم شود استاد دوباره آن سوال را پرسید و من فکر کردم نشنیده است و دوباره جواب را گفتم. استاد نگاهی به من کرد و با سردی گذشت. آنجا برای شاید اولین بار در زندگی ام بود که حقایق ارزششان در نزدم کمرنگ شد و به این فکر کردم روحیه یادگیری مهم است و هستند انسان های باریک بینی که به این مساله ی مهم توجه نشان دهند و انقدر برایشان درونی شده باشد که بر مبنای آن واقعا عمل کنند. 

یک معلم شیمی هم در مدرسه داشتیم. همیشه با بچه ها میگفتیم خانم بهزادی اصلا کنکوری کار نمیکند اما دوستش داشتیم. وقتی که راهنمایی بودیم درس های دبیرستان را برایمان میگفت و هیچ وقت هیچ پرسشی در کار نبود. شیمی آن سال ها از جذاب ترین خاطرات دوران تحصیلم است. 

و معلم های دیگری هم بوده اند.

داوکینز تا اینجا و این لحظه ای که از کتاب خوانده ام در مورد کودکی و خانواده و مدرسه های شبانه روزی و چالش آن مدرسه ها گفته. میگوید که خانواده ای داشته از بیرون معمولی ولی از درون کمی سالم تر و شاد تر از حالت معمولی. و البته شکایت هایی هم از خودش دارد. میگوبد که در مدرسه تحت تاثیر peer pressure یا همان "فشار همتا" بوده و نظر دوستانش خیلی برایش مهم بوده و شاید خیلی هدفمند نبوده. میگوید که وقت زیادی هدر میداده و مثلا حتی یک بار به رصدخانه مدرسه شان سر نزده برای اینکه در جمع بچه های مدرسه ی شبانه روزی اش  کارهای ورزشی ارزش بیشتری داشته تا درس خواندن. (با اینکه به رفتن به آن رصدخانه علاقه داشته). کتاب بعد از همین دو تکه ای که در بالاتر گذاشتم میرود تا بیشتر درباره ی وجه علمی زندگی اش صحبت کند. 

یک نکته ی دیگر هم در مورد داوکینز این است که خیلی به شعر علاقه دارد. از شعر های ساده ی دوران کودکی اش که از این سو و آن سو شنیده میگوید. در واقع خیلی از آنها از حفظ در کتاب آورده. و این شعر ها در طول کتاب پیشرفته تر و زیبا تر میشوند. امیدوارم در پست های بعدی در مورد چندتایی شان صحبت کنم چون با یک نگاه اجمالی چند قطعه شعری بوده که به نظرم زیبا بودند. 

 

  • هدی

نظرات (۱)

بچه‌ها لحظه‌ای آرام و قرار نداشتند. هر کس در تلاش بود تا حتی برای لحظه‌ای هم که شده، نگاهی به برگه بغل‌دستی خود بیاندازد. سرتاسر کلاس پر بود از همهمه و غوغا. کلاسی که از استاد خالی بود، اما هر چند وقت یک بار، مردی با چهره متفکر به آن گام می‌نهاد تا مگر او باشد که کمی سکوت را در آن فضا حکم‌فرما کند. مرد اما، هیچ کاری به آن حال و هوا نداشت. آرام و با طمانینه، ماژیک را برداشت و روی گوشه‌ای از تخته با خطی خوش نوشت:


کلاس، زندان نیست و معلم زندان‌بان نیست!

 

سپس نگاهی سنگین به ما انداخت، و بعد دوباره و بدون اینکه کوچکترین اعتنایی به فضای کلاس کند بیرون رفت. اما همان نگاه کافی بود تا من بی‌اعتنا به فضای پیرامون خود و برای اولین بار، تقلب نکردن آگاهانه را پیش خود تمرین کنم. آن هم در امتحانی که نتایج آن هیچگاه تصحیح نشد؛ صدالبته نیازی هم به آن نبود. همه ما پیشاپیش امتحان اصلی آن معلم را باخته بودیم، آن هم در دقایق اول.

پی‌نوشت: خاطره دوران کارشناسی من در یکی از دروس رشته نرم‌افزار. نام استاد: علی‌رضا یمقانی.

پاسخ:
خاطره زیبایی بود. ممنون که گفتینش. :) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی