SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید
هرگز راه نرو وقتی میتوانی پایکوبی کنی

حدس من این است که بیشتر کسانی که دارند این نوشته را میخوانند خیلی قبل تر از من کتاب "ارتباط بدون خشونت" از آقای مارشال روزنبرگ را خوانده اند یا با آن آشنایی دارند. اما به هر حال از بین بخش های مختلف کتاب من از یکی از فصل ها خیلی خوشم آمد و دیدم شاید مفید باشد که آن را اینجا بازگو کنم. مخصوصا که این بخش دغدغه خیلی از ما میتواند باشد و به نظرم یک رنج پنهان همیشگی در درون خیلی از ماست.

وقتی از ارتباط با دیگران حرف میزنیم، باید به این نکته توجه کنیم که یکی از ارکان اصلی و خیلی مهم در این مقوله، مساله ی "همدلی با دیگران" است و کتاب بحث را اینطور شروع میکند که همدلی ضروری است اما اگر ما خودمان با خودمان همدل نباشیم، نمی توانیم آن را به دیگری بدهیم. روزنبرگ میگوید که اصلا مهم ترین کاربرد ارتباط بدون خشونت به کار گیری آن در ارتباط آن با خودمان است.

و اما یکی از اصلی ترین موقعیت هایی که ارتباط با خودمان اهمیت پیدا میکند، وقتی است که کار اشتباهی انجام داده ایم و از آن پشیمانیم.

روزنبرگ میگوید که در ارتباط با خودمان باید به نیاز هایمان و ارزیابی لحظه به لحظه ی خودمان متمرکز باشیم. وقتی کار اشتباهی انجام میدهیم در مقابل به کار بردن جملات سرزنشگری مثل "دوباره خراب کردی!"، یک لحظه توقف کنیم، به نیاز های نهفته ی خود توجه کنیم و از خودمان بپرسیم که "این کاری که من انجام دادم در راستای تحقق کدام نیاز تحقق نیافته ی من بود؟" و البته باید به این توجه کنیم که ممکن است لایه های متعددی از نیاز ها در ما وجود داشته باشد. اتفاقی که میوفتد این است که  پرسیدن این سوال و معطوف کردن توجه مان به نیاز های نهفته مان، حس بد ما را از اتفاقی که افتاده یا عملی که انجام داده ایم از بین نمی برد و جایش را با آسایش پر نمیکند اما همین احساسات منفی ما را از نوعی به نوع دیگر تغییر میدهد. وقتی به خودمان میگوییم "باز هم خراب کردی" و خودمان را در معرض رگ باری از جملات سرزنش گر قرار میدهیم، احساساتی مثل شرم، گناه یا افسردگی را تجربه میکنیم ولی اگر به نیاز هایمان توجه کنیم،  احساساتی مثل دلتنگی، سرخوردگی، نا امیدی، ترس، غم و غیره را تجربه میکنیم. تفاوت این دو دسته از احساسات در این است که احساسات دسته ی دوم احساساتی هستند که مارا به حرکت و اصلاح وا میدارند اما احساسات دسته ی اول موجب از خود بیزاری میشوند و ما را به رشد وا نمی دارند. مثلا روزنبرگ در مورد شرم میگوید که:

  شرم گونه ای از خودبیزاری است. پس اعمالی که از شرم انجام شوند آزادانه و شادی آور نیستند. اگر طرف مقابل، شرم یا گناه را در پشت رفتارمان حس کند حتی اگر نیت مان این باشد که با محبت و حساسیت رفتار کنیم، احتمالا قدر شناسی او نسبت به آنچه انجام داده ایم بسیار کمتر از زمانی است که با میل انسانی برای سهیم شدن در زندگی، برانگیخته شده باشیم.

کتاب تا اینجای ارزیابی اشتباه را مرحله ی "سوگواری" نام گذاری کرده. یعنی مرحله ای که به شکل درست با واقعیت پیش آمده رو به رو میشویم و احساسات منفی را تجربه میکنیم.

مرحله ی بعد از سوگواری، مرحله ی خود-بخشودگی است.

در این مرحله این سوال اساسی که "وقتی به رفتار و روشی که عمل کردم که حالا پشیمانم، سعی در تحقق کدام نیازم داشتم؟" را از خود میپرسیم و بعد به این نکته ی مهم توجه میکنیم که:

من معتقدم که انسان همواره در جهت نیاز ها و ارزش هایش اقدام به عمل میکند. این یک حقیقت است چه این عمل نیازی را تحقق ببخشد و چه نبخشد. چه در نهایت برای این عمل جشن بگیریم و چه از آن پشیمان شویم.

 

اگر به جای اینکه بدون ملاحظه خودمان را به باد سرزنش بگیریم، به نیاز های نهفته مان توجه کنیم، درس گرفتن از اشتباهات به شکل موثر تری اتفاق می افتد. حتی کم کم در هماهنگ شدن با نیاز هایمان خلاق تر هم میشویم.

 

فرایند سوگواری و خود-بخشودگی تا اینجا تمام میشود.

یک بخش اساسی دیگری که در ارتباط با خودمان باید به آن توجه کنیم، توجه به نیرویی است که پشت هر عمل ما وجود دارد. روزنبرگ میگوید: کاری که برایت مفرح نیست انجام نده! وقتی کاری را با میل و رغبت و انتخاب خودمان انجام میدهیم، حتی اگر آن کار سخت باشد باز هم رگه هایی از نشاط و فرح در آن وجود دارد و برعکس. کاری که از سر شرم یا وظیفه باشد مقاومت بر می انگیزد.

همینجا اضافه کنم که روزنبرگ میگوید که استفاده از کلمه "باید" یعنی حق انتخابی وجود ندارد. درخواست های آمرانه مقاومت بر می انگیزند. در سلسله درس های تفکر سیستمی متمم، یک درس هست که به مقاومت سیستم ها اشاره میکند. یک جمله ی جالب در آنجا از خانم مدوز نقل شده که میگوید: هنگام بروز policy resistance، در خوش بینانه ترین حالت، ممکن است که سیستم به وضعیتی شبیه وضعیت پیشین برگردد اما در شرایطی که تک تک اجزای سیستم فشار بیشتری نسبت به قبل تحمل میکنند. جملات آمرانه هم نوعی جدا دیدن خودمان از سیستم خودمان است و به نوعی فراموش میکنیم که اجزای جسم و روان ما هرکدام هدفی را دنبال میکنند که برای جهت دهی شان نمی توان از تحکم استفاده کرد.

اما برای اینکه به کارهایمان فکر کنیم و سر و سامانشان بدهیم و سر در بیاوریم که چه نیرویی پشتشان است میتوانیم از سه قدم ساده پیروی کنیم:

قدم اول: تهیه یک فهرست از تمام کارهایی که با میل و رغبت انجامشان نمی دهید و فکر میکنید "باید" انجام شوند.

قدم دوم: بپذیرید که خودتان انتخاب کرده اید این کارهارا انجام دهید. این مرحله کمی مقاومت ایجاد میکند. مثلا ممکن است با خودمان بگوییم من انتخاب نکرده ام هر هفته جاروبرقی بکشم (مثال روزنبرگ چیز دیگریست اما به اعتقاد نگارنده ی این سطور جاروبرقی مطلب را بهتر میرساند چرا که به قول شاعر من درد مشترکم مرا فریاد کن J ) اما به هر حال هرکاری را هرچقدر هم بی میل و رغبت، در نهایت خودمان انتخاب کرده ایم که انجام دهیم.

قدم سوم: بعد از اینکه پذیرفتیم خودمان انجام دادن آن فعالیت را انتخاب کرده ایم، جمله را تکمیل میکنیم به این صورت که: من این کار را انتخاب کرده ام که انجام دهم چون... . و به این صورت از نیت پشت آن کار مطلع میشویم.

بعد از این سه مرحله میتوان تصمیم های متفاوتی گرفت. میتوان عطای بعضی کارهارا به لقایش بخشید و متوقف اش کرد و در مورد بعضی دیگر به خودمان یادآوری کنیم که به خاطر نتیجه اش، ارزش اش را دارد که به انجام دادنش ادامه بدهیم و با یادآوری مکرر این مطلب با حس بهتری آن کار را انجام خواهیم داد.

 

در ادامه هم چند مورد از انگیزه هایی که ممکن است در پشت اعمالمان باشد، مورد بحث قرار گرفته:

  1. پول: روزنبرگ میگوید که در "ارتباط بدون خشونت" پول یک "نیاز" نیست. بلکه یکی از صدها طریق برآورده کردن نیاز است. (این پست را در مورد نظر اپیکور در مورد پول نوشتم و اگر دوست داشته باشید میتوانید بخوانیدش.)
  2. تایید: ... جای بسی تاسف است که برای خریدن عشق سخت کار میکنیم. و فرض بر این است که باید خودمان را انکار کنیم و برای دیگران کار کنیم تا دوستمان بدارند. در صورتی که اگر فقط با روح غنی سازی زندگی، کاری را انجام دهیم، دیگران را قدردان خود خواهیم یافت. در واقع قدردانی آنها تنها نشانه ای است که تلاشمان تاثیر مطلوب را داشته  است. همین که به یادبیاوریم خودمان انتخاب کرده ایم تا قدرتمان را در راه خدمت به زندگی صرف کنیم، انجام موفقیت آمیز آن، چنان شادی حقیقی را در تجلیل خودمان برایمان به ارمغان می آورد که هرگز تایید دیگران به پای آن نمیرسد.
  3. فرار از تنبیه
  4. اجتناب از گناه: ... بین انجام کاری برای دیگری به دلیل اجتناب از گناه و انجام آن کار به دلیل آگاهی کامل از نیازمان به سهیم شدن در شادی انسانی دیگر، تفاوت بسیار است. اولی دنیایی است پر از درد و رنج، دومی دنیایی پر از فرح و شادی.
  5. از روی وظیفه: استفاده از کلماتی که "انتخاب" را انکار میکند. "باید"، "مجبور بودن"، "میبایست" و ... روزنبرگ معتقد است از بین تمام روش هایی که بین ما و نیاز هایمان فاصله می اندازند، این مورد اسف بار ترین برای فرد و خطرناک ترین برای جامعه است.

به عنوان حرف آخر: ارزیابی رفتارهایمان بر اساس نیازهای برآورده نشده ی خودمان، نیروی تغییری را به وجود می آورد که مبتنی بر میل حقیقی برای سهیم شدن در سعادت خود و دیگران است نه شرم، گناه، خشم یا افسردگی.

 

یک مطلبی که به ذهن خودم رسید این بود که آیا در مسائل غیر اخلاقی هم باید به نیاز هایمان فکر کنیم و با خودمان همدلی کنیم؟ در این فصل به صورت مستقیم به این مطلب اشاره نشده اما در فصل های دیگر روزنبرگ مثال هایی می آورد که در شرایطی که فردی رفتاری بسیار خشونت آمیز و خارج از عرف انجام میدهد، همدلی کردن با آن فرد و توجه به نیاز هایش اوضاع را بهبود داده. فکر میکنم که برای اینکه از مرحله ی پشیمانی رد شویم و نهایتا دوباره بلند شویم و کاری بکنیم باید به هر حال شرم را کنار بگذاریم و احساسات دسته ی دوم را تجربه کنیم.

پی نوشت: عنوان یکی از جملات انتهایی کتاب "ارتباط بدون خشونت" از آقای مارشال روزنبرگ است. 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۵۹
  • هدی

در دو پست قبلی درباره ی بخش هایی از کتاب "تسلی بخشی های فلسفه" نوشته ی آلن دوباتن صحبت کردم. یک بخش دیگر از کتاب را هم دوست دارم که درباره اش بنویسم: تسلی بخشی قلب شکسته.

قبل از اینکه گزیده هایی از این بخش را بیاورم، توصیه میکنم اگر به دنبال تسلی هستید، یا کسی را میشناسید که به دنبال تسلی است میتواند مناسب باشد که به این کتاب به عنوان یک گزینه واقعا فکر کنید. البته به هرحال کتاب ها از نظر توان تغییر مدل ذهنی در رِنج های مختلفی قرار میگیرند. این کتاب شاید قدرتمند ترین نیست اما یک ویژگی خوب دارد و آن اینکه برای تسلی فرد، به کنترل و هرس شاخه های خارجی نمی پردازد و نقاط عمیق تری را هدف قرار میدهد و این باعث میشود که ریشه ی نامطلوب روزی دیگر از جایی دیگر شاخه ی دیگری را پرورش ندهد. به نظر من دسته بندی واضح و شفافی دارد و به اندازه کافی مبسوط است و این ویژگی خوش خوان و دوست داشتنی اش کرده.

من نسخه ی انگلیسی این کتاب را هم داشتم و وقتی نسخه ی انگلیسی را هم نگاه کردم دیدم خواندن و برانداز کردنش خالی از لطف نیست. به هر حال یک اصالتی در متن اصلی هست که در ترجمه نیست و این حس خیلی خوبی به من القا کرد. به همین خاطر گفتم حالا که درباره این کتاب این اتفاق افتاده است و در هر دو متن دم دستم است، متن های انگلیسی را هم بگذارم. ترجمه از آقای عرفان ثابتی است. انتشارات ققنوس.

آلن دوباتن برای حرف زدن در مورد قلب شکسته و مقوله ی عشق به سراغ شوپنهاور رفته. ابتدا خلاصه ای درباره ی زندگی شوپنهاور می آورد و بعد از آن بحث اصلی را با یک سوال خیلی مهم شروع میکند:

یکی از ژرف ترین اسرار عشق این است: چرا او؟

1. One of the most profound mysteries of love is ‘Why him?’, and ‘Why her?’ Why, of all the possible candidates, did our desire settle so strongly on this creature, why did we come to treasure them above all others when their dinner conversation was not always the most enlightening, nor their habits the most suitable? And why, despite good intentions, were we unable to develop a sexual interest in certain others, who were perhaps objectively as attractive and might have been more convenient to live with?

 

2. The choosiness did not surprise Schopenhauer. We are not free to fall in love with everyone because we cannot produce healthy children with everyone. Our will-to-life drives us towards people who will raise our chances of producing beautiful and intelligent offspring, and repulses us away from those who lower these same chances. Love is nothing but the conscious manifestation of the will-to-life`s discovery of an ideal co-parent.

1. یکی از ژرف ترین اسرار عشق این است: "چرا او؟" چرا از بین تمام گزینه های ممکن، چنان میل شدیدی به این فرد داریم؟ چرا اورا بالاتر از دیگران مینشانیم، در حالی که صحبت او هنگام شام، روشنگرانه ترین صحبت و عادت هایش مناسب ترین عادت ها نبوده است؟ و چرا به رغم حسن نیت، نتوانستیم به دیگران علاقه جنسی پیدا کنیم، دیگرانی که شاید در واقع همانقدر جذاب باشند و شاید زندگی کردن با آن ها راحت تر باشد؟

2. این مشکل شوپنهاور را متعجب نکرد. ما آزاد نیستیم که عاشق همه شویم، زیرا نمی توانیم از همه بچه های تندرستی داشته باشیم. اراده ی معطوف به حیات مارا به سوی افرادی جلب میکند که شانس مارا برای ایجاد بچه های زیبا و باهوش زیاد میکنند، و مارا از کسانی دور میکند که این شانس را کاهش میدهند. عشق چیزی نیست مگر جلوه آگاهانه کشف والدی آرمانی از جانب اراده معطوف به حیات.

 

البته اینها نظرات شوپنهاور است و خب وحی منزل نیست. به نظر من فاکتور های زیادی در اینکه از فردی خوشمان بیاید دخیل است. اما خب قضیه آن قدر ها هم روحانی نیست که با دیدن یک نفر فکر کنیم که سال هاست او را میشناخته ایم. در ترم های اول دانشگاه، یکی از ترم اولی ها که البته هم رشته ای و هم ورودی ما نبود، میگفت من خواب دیده ام که یک نور سبز من و یک آقای دیگری که او هم ترم اول بود را به هم وصل کرده است:) شوپنهاور نظرش این است که:

 

  • In initial meetings, beneath the quotidian patter, the unconscious of both parties will assess whether a healthy child could one day result from intercourse.
     

در ملاقات های اولیه، همراه با لفاظی های معمولی، ناخودآگاه هر دو طرف این امر را ارزیابی خواهد کرد که آیا از این رابطه روزی کودک تندرستی به وجود می آید یا نه.

 

و اراده معطوف به حیات هم معمولا اینطور کار میکند و کسی را برمیگزیند که از طریق او بتوان ضعف ها و عیب های خود را برطرف کند. مثلا درجه ی خاص مردانگی یک مرد، متناسب با درجه خاص زنانگی زن باشد تا یک جانبه بودن این درجات در کودک ایجاد نشود. یا حتی به بیان خیلی ساده تر، اراده معطوف به حیات که در ناخودآگاه ما بدون اینکه متوجه اش باشیم در حال فعالیت است مارا وا میدارد که اگر چانه ی کوچک داریم، جذب فردی شویم که چانه ی بزرگ دارد تا کودکی که از ما به وجود می آید چانه ی بهنجار و نرمالی داشته باشد.

اما این مکانیسم جذب شدن دو طرف به سمت هم یا به قول کتاب نظریه جذابیت، شوپنهاور را به نتیجه ی ناخوشایندی رساند:

 

  • A person who is highly suitable for our child is almost never (though we cannot realize it at the time because we have been blindfolded by the will-to-life) very suitable for us.

 

فردی که برای بچه ی ما بسیار مناسب است هرگز برای خود ما خیلی مناسب نیست (گرچه نمی توانیم این امر را به موقع تشخیص دهیم زیرا اراده معطوف به حیات، چشم مارا کور کرده است).

 

این جمله ها را دوباتن از خود شوپنهاور نقل میکند:

 

  • “That convenience and passionate love should go hand in hand is the rarest stroke of good fortune”
     

"قلم تقدیر به ندرت همراهی آسایش و عشق آتشین را رقم میزند."

 

  • “Love . . . casts itself on persons who, apart from the sexual relation, would be hateful, contemptible, and even abhorrent to the lover. But the will of the species is so much more powerful than that of the individual, that the lover shuts his eyes to all the qualities repugnant to him, overlooks everything, misjudges everything and binds himself for ever to the object of his passion. He is thus completely infatuated by that delusion, which vanishes as soon as the will of the species is satisfied, and leaves behind a detested partner for life.

"عشق بر کسانی سایه می افکند که اگر رابطه ی جنسی نبود، مورد تنفر، تحقیر و حتی اشمئزاز یک دیگر میبودند، ولی اراده ی معطوف به بقای نوع انسان چنان قوی تر از اراده ی فرد است که عاشق چشمان خود را بر روی تمام صفاتی که از آن ها اشمئزاز دارد میبندد، به همه چیز بی اعتنایی میکند، درباره ی همه چیز به طور نادرستی قضاوت میکند و خود را برای همیشه به متعلق شور و اشتیاقش متصل میسازد. بنابراین او کاملا مفتون آن توهم است، توهمی که به محض ارضای اراده معطوف به توع انسان محو میشود و شریکی نفرت انگیز برای باقی عمر بر جای میگذارد. "

 

 

به نظر من کسی که قلب اش شکسته، با همین توضیحات و مقدمات هم میتواند تا حدی وضعیت خودش را تحلیل کند اما پاراگراف های زیر مستقیم تر تسلی میدهند:

  • The philosopher might have offered unflattering explanation of why we fall in love, but there was consolation for rejection – the consolation of knowing that our pain is normal. We should not feel confused by the enormity of the upset that can ensue from only a few days of hope. It would be unreasonable if a force powerful enough to push us towards child-rearing could – if it failed in its aim – vanish without devastation. Love could not induce us to take on the burden of propagating the species without promising us the greatest happiness we could imagine. To be shocked at how deeply rejection hurts is to ignore what acceptance involves. We must never allow our suffering to be compounded by suggestions that there is something odd in suffering so deeply. There would be something amiss if we didn`t.

شاید شوپنهاور تبیین های نامطلوبی از علت عاشق شدن ما به دست داده باشد، ولی این تبیین ها سبب تسلی ما در باربر عدم پذیرش نزد طرف مقابل میشود – از اینکه میفهمیم درد ما چیزی عادی است تسلی میابیم. ما نباید از ناراحتی و نگرانی شدید حاصل از فقط چند روز امیدواری، پریشان خاطر شویم. نامعقول است اگر نیروی چنان قدرتمندی که مارا به طرف بچه دار شدن سوق میدهد – در صورت ناکامی در رسیدن به هدفش – بدون تاثیرات تخریبی محو شود. عشق نمی تواند بدون اینکه به ما بزرگ ترین خوشبختی قابل تصور را نوید دهد، مارا به پذیرش سنگینی بار تکثیر نوع بشر وادارد. شگفت زدگی از شدت آسیب ناشی از عدم پذیرش نزد طرف مقابل یعنی غفلت از پیامد های پذیرش او.  هرگز نباید بگذاریم اظهار نظر هایی مبنی بر عجیب و غریب بودن چنین رنج کشیدن شدیدی، درد و رنج مارا افزایش دهد. اگر با این شدت رنج نمی کشیدیم، یک جای کار ایراد داشت.

  • What is more, we are not inherently unlovable. There is nothing wrong with us per se. Our characters are not repellent, nor our faces abhorrent. The union collapsed because we were unfit to produce a balanced child with on particular person. There is no need to hate ourselves. One day we will come across someone who can find us wonderful and who will feel exceptionally natural and open with us.

 

نکته دیگر اینکه ما ذاتا دوست نداشتنی نیستیم. خود فی نفسه ما هیچ چیز ناجوری ندارد. نه شخصیت ما نفرت آور است نه چهره ما مشمئز کننده. وصل از میان رفت، زیرا برای ایجاد کودکی متناسب با فردی خاص متناسب نبودیم. لازم نیست از خود متنفر شویم. سرانجام روزی با کسی برخورد خواهیم کرد که مارا عالی میپندارد و به طرز استثنایی با ما احساس صمیمیت و راحتی خواهد کرد.

 

 

تا اینجا شناخت پیدا کردیم و تسلی هم یافتیم و اما راهکار نهایی شوپناور برای رهایی از اراده معطوف به حیات:

 

  • We do have one advantage over moles. We may have to fight for survival and hunt for partners and have children as they do, but we can in addition go to the theatre, the opera and to the concert hall, and in bed in the evenings, we can read novels, philosophy and epic poems – and it is in these activities that Schopenhauer located a supreme source of relief from the demands of the will-to-life.

ما نسبت به موش های کور یک امتیاز داریم. شاید ما هم مثل آنها مجبور باشیم برای بقا بجنگیم و شریک زندگی خود را شکار کنیم و بچه داشته باشیم، ولی علاوه بر اینها، میتوانیم به تئاتر، اپرا و کنسرت برویم، و شب ها در رختخواب، رمان، فلسفه و اشعار حماسی بخوانیم- شوپنهاور چنین فعالیت هایی را خاستگاه متعالی رهایی از نیاز های اراده ی معطوف به حیات میدانست.

 

به طور خلاصه هنر و فلسفه از این جهات به تسلی ما کمک میکنند که وضعیت ما، درد ما  و احساسات ما را با وضوح بیشتری به صورت خلاقانه به خودمان بازمیگردانند و نشان میدهند و از این طریق ما به خودمان و وضعیت شناخت پیدا میکنیم و :

Art and philosophy help us, in Schopenhauer word`s, to turn pain into knowledge.

 
 

 

 

  • ۳ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۱۵
  • هدی
تسلی بخشی های فلسفه (part 2)

بخش دوم از کتاب "تسلی بخشی های فلسفه" نوشته ی آلن دوباتن به "تسلی بخشی در مواجهه با کم پولی" میپردازد. ترجمه ی عرفان ثابتی. انتشارات ققنوس.

همه شنیده ایم که اپیکور، لذت طلب بوده است. حرف و حدیث هم پشت سرش زیاد است. مثلا نامه ها و اسنادی در تاریخ درباره اش گفته اند که اپیکور بع علت زیاد خوردن روزی دوبار استفراغ میکرده است که صحت نداشته. در حقیقت اما قضیه از این قرار بوده که:

  • Those who have heard the rumours must have been surprised to discover the real tastes of the philosopher of pleasure. There was no grand house. The food was simple, Epicurus drank water rather than wine, and was happy with a dinner of bread, vegetables and a palmful of olives. 'Send me a pot of cheese, so that I may have a feast whenever I like,' he asked a friend. Such were the tastes of a man who had described pleasure as the purpous of life.

آن هایی که شایعات را شنیده بودند باید از کشف علایق واقعی فیلسوف لذت شگفت زده شده باشند. هیچ خانه ی بزرگی در کار نبود. غذا ساده بود. اپیکور آب مینوشید نه شراب و شامش نان، سبزی و به اندازه ی یک کف دست زیتون بود. او از دوستی خواست: "برایم یک کوزه پنیر بفرست تا بتوانم هرگاه خواستم ضیافتی برای خود برپا کنم." چنین بود علایق مردی که لذت را هدف حیات میدانست.

 

حرف اپیکور در کل خیلی شبیه یک جمله ایست در یکی از نوشته های (خیلی خیلی!) قدیمی محمدرضا شعبانعلی: به جای اینکه پول بخواهید، ببینید از پول چه میخواهید.

منظور اپیکور از "لذت"، شب را تا صبح پایکوپی کردن و میگساری و کباب بریان نبود. لذت از نظر او در سه مقوله مطرح میشد: 

دوستی

آزادی

تفکر

 اپیکور در مورد دوستی میگوید: بین تمام نیکی هایی که حکمت برای ما در بر دارد، دوستی پربها ترین است.

  • W don`t exist unless there is someone who can see us existing, what we say has no meaning unless someone can understand, while to b surrounded by friends is constantly to have out identity confirmed.

ما وجود نداریم مگر وقتی کسی باشد که ببیند ما وجود داریم. آنچه میگوییم هیچ معنایی ندارد مگر زمانی که کسی بتواند آن را بفهمد. در میان دوستان بودن یعنی همواره هویت خود را تایید کردن.

 

  • We may seek a fortune for ni greater reason that to secure the respect and attention of the people who may otherwise look straight through us. Epicurus, discerning our underlying need, recognized that a handful of true friends could deliver the love and respect that even a fotune may not.

ممکن است جستجوی ما برای به دست آوردن پول هیچ دلیل مهم تری از تضمین احترام و توجه مردمی نداشته باشد که در غیر این صورت به ما خیره خواهند شد و چپ چپ نگاهمان خواهند کرد. اپیکور با تشخیص نیاز بنیادین ما، دریافت که قلیلی دوستان واقعی میتوانند عشق و احترامی به ما ارزانی دارند که حتی ممکن است ثروت قادر به تامین آن نباشد.

شاید برایتان جالب باشد که اپیکور در سی و پنج سالگی با جمعی از دوستان اش به خانه ای بزرگ در بیرون از شهر آتن نقل مکان کرد. 

این جمع برای اینکه مجبور نباشند برای کسانی کار کنند که از آنها خوششان نمی آمدخود را از اشتغال از دنیای تجاری آتن کنار کشیدند. آنها زندگی ساده تری در پیش گرفتند. پول کمتری به دست آوردند اما در مقابل آزادی و استقلال را تجربه کردند.

و در نهایت، اپیکور و دوستان اش معتقد بودند که برای رهایی از اضطراب،  راهی بهتر از تفکر وجود ندارد. اگر مشکل را روی کاغذ بنویسیم یا درباره ی آن با دیگری صحبت کنیم، ویژگی های اصلی آن مشکل ظاهر میشود. میتوان ماهیت مشکل را شناخت و حتی اگر خود مشکل حل نشود، ویژگی های آزار دهنده ی ناشی از آن مثل سردرگی و تحیر را میشود برطرف کرد.

 

بعد از طرح ای سه لذت، کتاب به توضیح ادامه میدهد که:

  • wealth is of course unlikely ever to make anyone miserable. But the crux of Epicurus`s argument is that if we have money without friends, freedom and an analysed life, we will never be truly happy. And if we have them, but are missing the fortune, we will never be unhappy.

البته بعید است که ثروت هرگز کسی را بدبخت کند. ولی اصل استدلال اپیکور این است که اگر پول داشته باشیم ولی از نعمت دوستان، آزادی و زندگی تحلیل شده محروم باشیم، هرگز واقعا خوشبخت نخواهیم بود. و اگر از این سه نعمت برخوردار باشیم ولی پول نداشته باشیم هرگز بدبخت نخواهیم بود.

 

یک بحث کوچک جالب دیگر این است که اپیکور نیاز های ما را به سه دسته طبقه بندی میکند :

نیاز هایی که نه طبیعی اند نه ضروری: شهرت، قدرت

نیاز های طبیعی ولی غیر ضروری: خانه بزرگ، حمام خصوصی، مهمانی، خدمتکار، ماهی، گوشت

نیاز های طبیعی و ضروری: دوستان، آزادی، تفکر، غذا، مسکن، پوشاک

 

و به صورت کلی پول، از یک حدی به آن طرف تر دیگر تاثیری در خوش بختی ما ندارد. اگر بخواهیم نمودار بکشیم به صورت زیر است:

 

 

قسمت زیر هم خیلی جالب است. وقتی به چیزی گران قیمت تمایل پیدا میکنیم میتوانیم به سوالات زیر فکر کنیم و ببینیم واقعا به آن نیاز داریم؟ یا انگیزه ی دیگری در پشت این تمایل وجود دارد؟

  1. Identify a project for happiness
  2. Imagine that the project may be false. Look for exceptions to the supposed link between the desired object and happiness. 
  3. If an exception is found, the desired object cannot be a necessary and suffiecient cause of happiness.
  4. In order to be accurate about producing happiness, the initial project must be nuanced to take the exception into account.
  5. True needs may now seem very different from the confused initial desire.

 

  1. طرحی برای خوش بختی مشخص کنید.
  2. تصور کنید که این طرح ممکن است نادرست باشد. به دنبال استثناهایی برای پیوند مفروض میان موضوع مورد نیاز و خوشبختی بگردید. آیا میتوان موضوع مورد نیازرا داشت ولی خوشبخت نبود؟ آیا میتوان خوشبخت بود ولی موضوع مورد نیاز را نداشت؟
  3. اگر استثنایی پیدا شود، موضو مورد نیاز ممکن نیست دلیل بازم و کافی خوشبختی باشد/
  4. برای اینکه درباره پیدایش خوشبختی، درست فکر کنیم باید طرح اولیه را طوری تغییر دهیم که استثنا را هم شامل شود.
  5. اکنون شاید نیاز های حقیقی بسیار متفاوت با نیاز نامشخص اولیه باشد.

 

Happiness may be difficult to attain. The obstacles are not primarily financial.

 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۱۷
  • هدی
تسلی بخشی های فلسفه ( part 1 )

بخش هایی از تسلی بخشی های فلسفه از آلن دوباتن. 

بخش های این کتاب را بدون نظم خواندم و از اول شروع نکردم.  در این پست در مورد بخش آخر مینویسم. کتاب انگلیسی را هم داشتم و گفتم هر دو را بگذارم اینجا بماند. ترجمه عرفان ثابتی. انتشارات ققنوس.

 

بخش آخر کتاب در مورد مواجهه با سختی هاست. نحوه بیان مطالب در این کتاب جالب است. شش بخش دارد. هر بخش به موضوعی میپردازد ولی آن موضوع را از نظر یک فیلسوف مشخص بررسی میکند. بخش آخر نگاه نیچه به مساله ی مواجهه با سختی هاست.

 

 

  • Though punctilious in sending his best wishes to friends, Nietzsche knew in his heart what they needed: To those human beings who are of any concern to me I wish suffering, disolation, sickness, ill-treatment, indignities - I wish that they should not remain unfamiliar with profound self-contempt, the torture of self-mistrust, the wretchedness of the vanquished.

گرچه نیچه در ابراز بهترین  آرزو ها برای دوستانش بسیار مبادی آداب بود، ولی قلبا میدانست به چه نیاز دارند: 
در حق انسان هایی که دوست شان دارم، آرزوی رنجوری، پریشانی، بیماری، بدرفتاری و آزردگی میکنم. آرزو میکنم که آنها با خودخوارشماری ژرف، با عذاب بی اعتمادی به خود و با بدبختی شکست خوردگان ناآشنا نمانند.

 

نیچه در جوانی با کتاب "جهان به مثابه اراده و نمایش" شوپنهاور آشنا میشود و تا سال ها تحت تاثیر فلسفه ی شوپنهاور باقی میماند. و سپس بعد از یک دهه دلبستگی به شوپنهاور، سفری به ایتالیا میکند و افکار دستخوش تغییر میشود. او به دوستی مینویسد که اتفاقاتی در باورش افتاده که به تدریج شکل گرفته اند اما ناگهان به خودآگاهش وارد شده اند و آن این است که تقریبا در همه ی مسائل با شوپنهاور مخالف است: 

  • One of these propositions being that, because fulfilment is an illusion, the wise must devote themselves to avoiding pain rather than seeking pleasure, living quietly, as Schopenhauer councelled, in a small fireproof room - advice that now struck Nietzsche as both timid and untrue, a perverse attempt to dwell, as he was to put it pejoratively several years later, 'hidden in forest like shy deer'. Fulfilment was to be reached not by avoiding pain, but by recognizing its role as a natural, inevitable step on the way to reaching anything good.

یکی از آن قضایا این بود که، چون رضایت خاطر توهم است، خردمندان باید خود را وقف پرهیز از درد کنند نه طلب لذت، و به توصیه شوپنهاور "در اتاق عایق شده کوچکی" در آرامش زندگی کنند - نصیحتی که اکنون به نظر نیچه هم بزدلانه بود هم غیرواقعی، و اورا شگفت زده میکرد. همانطور که چند سال بعد به لحن تحقیر آمیزی گفت، این کار تلاشی سرسختانه بود برای پنهان ماندن در جنگل ها، مثل گوزنی خجالتی. پس نه با پرهیز از درد بلکه با تشخیص نقش آن به عنوان مرحله ای اجتناب ناپذیر و طبیعی برای دستیابی به هرچیز خوبی، رضایت خاطر حاصل میشود.

 

علاوه بر آب و هوا و غذای خوبی که نیچه در آن سفر به ایتالیا تجربه کرد، یکی دیگر از مواردی که باعث تغییر تفکر نیچه شد تاملاتش در افکار انسان های جدیدی بود که به نظر میرسید واقعا چیزی به نام "زندگی" را فهمیده اند و در اختیار دارند. کسانی مثل آبه گالیانی، استندال، مونتنی و گوته. این افراد اهل دنیا بودند. زندگی را میشناختند. بارها عاشق شده بودند و این مطلب را با افتخار بیان میکردند. هنرمند بودند (به گفته ی نیچه هنر بزرگ ترین محرک زندگی است) و در کلامشان طنزی دیده میشد و بر چهره شان لخندی شرورانه و شادی آفرین. نیچه میگفت که انسان برای زندگی رضایت بخش به این عناصر نیاز دارد. 
اما او یک جز مهم را اضافه کرد؛ اینکه برای دستیابی به رضایت خاطر حتما باید گاهی به شدت احساس بدبختی کرده باشیم:

  • what if pleasure and displeasure were so tied together that whoever wanted to have as much as possible of one must also have as much as possible of the other . . . you have the choice: either as little displeasure as pissible, painlessness in brief . . . or as much displeasure as possible as the price for the growth of an abundance of subtle pleasures and joys that have rarely been relished yet. If you decide for the former and desire to diminish and lowr the level of human pain, you also have to diminish and lower the level of their capacity for joy.

لذت و رنج چنان به هم وابسته اند که اگر کسی قصد حداکثر بهره مندی از لذت را داشته باشد ناگزیر است بیشترین مقدار ممکن از رنج را بچشد ... انتخاب با شماست: یا کمترین رنج ممکن و به عبارت دیگر نداشتن درد و غم... یا بیشترین رنج ممکن به عنوان تاوان خوشی ها و شادی های مفرط که تا امروز به ندرت کسی لذت آن را چشیده است! اگر راه اول را انتخاب میکنید، یعنی اگر میخواهید رنج های انسانی را کاهش دهید، بسیار خوب! باید همینطور توان شادمانی خود را هم کاهش دهید.

 

  • But frightful difficulties are sadly, of course, not enough. All lives are difficult; what makes some of them fulfilled as well is the manner in which pains have been met.

ولی سختی های هولناک مسلما آنقدرها هم اندوهناک نیستند. همه ی زندگی ها سخت هستند؛ آنچه برخی از آن هارا رضایت بخش هم میکند، شیوه ی برخورد با درد ها و رنج هاست.

 

  • Yet 'good and honoured things' were, Nietzsche stressed, 'artfully related, knotted and crocheted to . . . wicked, apparently antithetical things'. 'love and hate, gratitude and revenge, good nature and anger . . . belong together,' which does not mean that they have to be expressed togther, but that a possitive may be the result of a negative successfully gardened.

با وجود این نیچه تاکید میکند که چیزهای خوب و ستوده با آن چیزهای بد و به ظاهر متضاد با خویش موذیانه مربوطند و به هم وابسته اند و درهم تنیده اند؛ چه بسا از یک گوهرند! چه بسا! مهر و کین، حق شناسی و انتقام، نیک سرشتی و خشم، به یک دیگر تعلق دارند. که به این معنی نیست که باید آنها را با یک دیگر نشان داد بلکه به این معنیست امری مثبت ممکن است نتیجه امری منفی باشد که با موفقیت باغبانی شده است. 

 

  • To cut out every negative root would simultaneously mean choking off positive elements that might rise from it further uo the stem of the plant.

قطع هر ریشه منفی، در عین حال به معنای جلوگیری از عناصر مثبتی است که میتوانند از آن در بالای ساقه ی گیاه برویند.

 

  • We should not feel embarrassed by our difficulties, only by our failure to grow anything beautiful from them.

ما نباید از سختی های خود احساس شرمندگی کنیم، بلکه باید از این امر شرمنده شویم که نتوانسته ایم چیزهای زیبایی از آن ها برویانیم.

 

 

کتاب توضیح میدهد که نیچه میگوید برای فراموش کردن رنجتان سراغ الکل نروید. اصرار میکند که رنج تان را طاقت بیاورید.

 

  • If you refuse to let your own suffering lie upon you even for an hour and you constantly try to prevent and forestall all possible distress way ahead of time; if you experience suffering and displeasure as evil, hateful, worthy of annihilation, and as a defect of existence, thn it is clear that [your harbour in your heart] . . . the religion of comfortableness. How little you know of himan happiness, you comfortable . . . people, for happiness and unhappiness are sisters and evn twins that either grow up together or, as in your case, remain small together.

اگر اکراه دارید که رنج خود را حتی یک ساعت تحمل کنید و دائما از هر نوع بدبختی ممکن حذر میکنید، اگر هر گونه بدبختی و رنج را شر منفوری میدانید که باید نابود شود (چون ضعفی در زندگی است)، در آن صورت [شما در قلب خود] . . . پیرو مذهب راحت طلبی هستید. متاسفانه شما موجودات راحت طلب و ساده لوح چیز زیادی درباره شور و نشاط انسان نمی دانید! زیرا خوش بختی و بدبختی دو خواهر دوقلو هستند که باهم بزرگ میشوند، یا در مورد شما،  باهم کوچک میمانند.

  • Not everything which makes us feel better is good for us. Not everything which hurts may be bad.

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۵۳
  • هدی
خاطرات یک پزشک جوان

چند روز پیش در حال و هوای این مطلب بودم که برای یادگیری بهتر هرچیزی باید یک یا چند سوال در ذهن داشته باشی و آن پایه ای ترین هدف و نیاز مطلب یا رشته ای که میخواهی یادبگیری پیش چشمت باشد. به این فکر کردم که با یک سرچ ساده در لغت نامه نمی توان insight برای هدف پایه ای یک رشته درسی پیدا کرد. یاد آن کتاب "شدن" از میشل اوباما افتادم. میگفت که در کودکی پدرم من و برادرم را در خیابان های مناطق مرفه شهر میگرداند و خانه های زیبا را نشانمان میداد تا برای ما آرزو پرورش دهد. 

به این فکر کردم که بروم و کتاب "یادداشت های پزشک جوان" از میخائیل بولگاکف را بخوانم. 

لحن بولگاکف در این کتاب خیلی دوست داشتنی بود. طنز ظریف و دلنشینی داشت. و از همه مهم تر هدفی که من برایش به سمت این کتاب رفته بودم تا حد خوبی تامین شد. 

بولگاکف در این کتاب خاطرات پزشک بسیار جوانی را روایت میکند که تازه از دانشکده ی پزشکی شهری بزرگ فارق التحصیل شده و برای دوران کارآموزی، تک و تنها به قصبه ای دور اعزام شده. قصبه ای که هنوز برق به آن راه نیافته. در چند بخش ابتدایی شرایطی را توصیف میکند که این پزشک جوان، با تجربه ای نزدیک به صفر، بدون کسی که بتواند از او کمکی بگیرد با شرایط دشواری رو به رو میشود که باید از پسش بربیاید. خاطره ی دومی که بیان میکند به شکل خلاصه از این قرار است که نیمه شبی، خانم بارداری را برای وضع حمل با درد و بدحالی به بیمارستان کوچک قصبه می آورند. پزشک جوان میگوید که من در دوران دانشجویی فقط یک بار فرایند زایمان را دیده بودم. آن هم در شرایطی که با فاصله در اتاق عمل ایستاده بودم و از دور شاهد یک زایمان متعارف و نرمال و بدون چالش بودم. اما جنین این زن نوعی چرخش نامتعارف در رحم داشت. میگوید که من هیچ ایده ای برای برآمدن از پس این شرایط نداشتم. کمی شکم زن را معاینه کردم فقط برای اینکه کاری کرده باشم. ناگهان به دستیاران و دو مامای حاضر گفتم که من چیزی در خانه جا گذاشته ام. باید برم و آن را بیاورم. خیلی سریع به خانه ی مخصوص پزشک (که نزدیک بیمارستان بوده) میرود. کتاب زنان و زایمان را باز میکند. قسمت مربوط به این نوع زایمان خاص را نگاه میکند. متن را میخواند. عکس هارا نگاه میکند. اما بازهم هیچ چیز نمیفهمد. در شرایطی که استرس اش به خاطر این دوازده دقیقه ای که هدر داده بیشتر هم شده، به اتاق عمل برمیگردد. در نهایت ماماها که میبینند شرایط از چه قرار است میگویند که پزشک قبلی در این شرایط چه کار میکرد. پزشک جوان خیلی سریع متوجه میشود که باید چه کار کند و در نهایت زایمان به خیر میگذرد. 

چون لحن بولگاکف را دوست داشتم و این خاطرات در واقع خیلی نزدیک به خاطرات خود بولگاکف هستند، داستان ها و فضا سازی ها در من اثر کرد. خودم را تنها تصور کردم در شرایطی که هیچ کس کنارم نیست و البته نگاه دردمند یک انسان که با امیدی آلوده به بیم به من دوخته شده. در آن شرایط چه کار باید بکنم؟ به چه احتیاج دارم؟

خیلی این کتاب را دوست داشتم. 

این داستانی که در مورد مراجعه به کتاب در میانه ی یک عمل تعریف کردم مرا خیلی زیاد یا این جمله انداخت که : زندگی شبیه این است که به تنهایی و در حضور جمع ویولن بنوازی و قرار باشد همزمان با نواختن [و در شرایطی که همه شاهد تمرین کردن تو هستند] استفاده از این ساز را یادبگیری. (ساموئل باتلر)

 

  • ۲ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۴۴
  • هدی

در سومین قسمت از کتاب "هنر خوب آموختن" از لیندا الدر و ریچارد پل، خلاصه ای از مطالب را به روایت خودم می آورم. به بحث مهارت یادگیری از جنبه های متفاوتی میتوان نگاه کرد. یک سری از مطالب مربوط به مهارت یادگیری تکنیک محور است بیشتر. این کتاب خیلی تکنیک محور نیست. مثلا راه های مختلف خلاصه نویسی یا داشتن زمان و مکان مشخص برای درس خواندن را ارائه نمی کند و رویکردش چیز دیگریست. از دیدگاه تفکر انتقادی به مهارت یادگیری نگاه میکند.

در جای جای این کتاب به شکل های مختلف گفته شده که یادگیری یک موضوع یعنی به دست آوردن توانایی فکر کردن در چهارچوب آن موضوع. یعنی یادگیری تفکر با منطق آن موضوع. یعنی فرد بتواند در آن چهارچوب سوال های واضح و دقیق مطرح کند. اطلاعات مربوطه را جمع آوری کند. در آن چهارچوب استنتاج کند. مفروضات آن رشته را بداند و ارزیابی کند. بداند که کاربست این موضوع در زمینه های مختلف چه تبعات و پیامد هایی دارد. با دیگران با استفاده از واژگان مخصوص آن رشته صحبت کند و یک گفتمان عمومی با دیگر دانش آموختگان داشته باشد و در نهایت بتواند هر آنچه در آن رشته می آموزد را به دیگر موضوعات و مسائل مهم بشر ارتباط بدهد. وقتی در یک دوره ی زیست شناسی شرکت میکنید، هدف شما تمرین تفکر زیست شناسانه است نه حفظ کردن نتیجه گیری ها و تفسیر های تفکر نویسنده ی کتاب درسی. البته به خاطر سپردن مفاهیم یکی از قدم های اولیه است. اما از دیدگاه تفکر انتقادی، یادگیری وقتی کامل است و میتوانیم بگوییم اتفاق افتاده است که بتوانیم در آن حوزه فکر کنیم.

بعد از تعریف یادگیری، کتاب بلافاصله به این موضوع میپردازد که در یادگیری باید به دنبال ربط ها بود. مفاهیم را نباید جدا جدا حفظ کرد. بلکه باید مفاهیم را به هم مربوط کرد و مدام پرسید که این مفهوم جدید با چه مفاهیمی که در گذشته یادگرفته ام مرتبط است. وقتی میخواهیم مفهوم آزمایش علمی را بدانیم و یادبگیریم، باید مفهوم فرضیه علمی را هم در نظر داشته باشیم و این دو مفهوم در کنار هم کامل میشوند. مفهوم نظریه هم به هر دوی این مفاهیم مرتبط است.

نکته بعدی، این است که باید مفهوم پایه ای رشته یا موضوعی که می خواهیم یادبگیریم را مشخص کنیم. باید بدانیم که پزشکی یا ریاضیات چه هستند. این توضیح شاید از چند جمله تجاوز نکند اما اگر در گوشه ای از ذهنمان باشد، در حین خواندن و مطالعه یا گوش کردن یا نوشتن یا گفتن، مدام هدایتگر فکر ماست.  مثلا تعریف زیر برای پزشکی:

the science or practice of the diagnosis, treatment, and prevention of disease (in technical use often taken to exclude surgery).

 

از اهمیت این هدایتگر بودن اگر برایتان بخواهم بگویم این که این مطلب که prevention هم در تعریف پزشکی قرار دارد خیلی در ذهن من پررنگ نبود. بعد از این سرچ کوتاه به این فکر کردم شاید به همین دلیل است که درس بهداشت برایم آنقدر با اهمیت به نظر نمیرسد!

نکته بعدی اینکه میتوانیم عمیق فکر کردن در یک رشته را یادبگیریم و این تفکر را در رشته ای دیگر به کار بگیریم. مثال کتاب این است که یک تاریخ دان، به تدریج بعد تاریخی سایر رشته ها را هم درک میکند. مثلا تشخیص میدهد که هر موضوعی پیشینه ای دارد و وضعیت کنونی اش در واقع محصول تکامل تاریخی آن است. مثالی از پزشکی برای خودم زدم. کسی که پزشک است و در زمینه ی طب متفکر شده است این ساختار در ذهن اش خیلی پررنگ است که اختلالات و بیماری ها در یک انسان به عنوان یک سیستم زنده، میتواند به علت بدخیمی و یا بد کار کردن یکی از ارگان های خودی آن سیستم باشد یا به دلیل تهاجم یک عامل بیرونی یا به دلیل یک حادثه یا تروما. برای درمان این فرد گاهی باید ارگان معیوب را از ریشه حذف کرد و برداشت، گاهی باید دارو داد و گاهی هم باید مکمل و مسکن داد و صبر کرد تا بیماری خودش بهبود یابد. این فرد احتمالا وقتی یک اختلال در جامعه میبیند، میتواند از تفکر طبابتش در تحلیل یک مشکل مرتبط با جامعه شناسی استفاده کند. میتواند به این فکر کند که یک ارگان مثلا یک ارگان دولتی کارش را به خوبی انجام نمی دهد و باید روی آن ارگان متمرکز شد یا اینکه سیستم ایمنی این جامعه ضعیف است و باید با افزایش دانش و فرهنگ سازی مردم را هشیار تر و قوی تر کرد.

نکته ای که کمی کاربردی تر است اینکه خواندن، نوشتن، گفتن و گوش کردن همه شکل هایی از تفکر هستند. هدف اصلی من دانشجو باید یادگرفتن چگونه خوب خواندن، نوشتن، گفتن و گوش کردن باشد. اگر واقعا خواننده ی ماهری باشم، میتوان فقط با خواندن کتاب درسی در یک موضوع اشراف پیدا کنم و مسلط شوم. خیلی از کتاب خوان های ممتاز فقط با خواندن به فردی فرهیخته تبدیل شده اند. مثل آبراهام لینکلن. نوشتن، توهم فهمیدن را از ما دور میکند. وقتی می خواهیم آموخته هایمان را روی کاغذ بیاورم متوجه گیر و گرفتاری های ذهنمان میشویم. نوشتن به منظور یادگیری ابزار قدرتمندی برای یادگیری عمیق است. در مورد حرف زدن هم بیشترمان شنیده ایم که آدم با یاد دادن یاد میگیرد. بیان کردن مطالب درکمان از موضوع را "تثبیت" میکند. خوب گوش کردن مهارتی است که مغفول مانده. گوش کردن اغلب ما منفعلانه، تداعی گرانه، غیر انتقادی و سطحی است. سرسری گوش کردن یک خطر بزرگ دارد و آن اینکه نه تنها باعث جذب نصفه نیمه ی مطلب میشود بلکه سخت مایه کج فهمی ماست. در مورد گوش کردن باید به "سوال کردن" از کسی که به او گوش میدهیم عادت کنیم.

در مورد خواندن دو نکته وجود دارد که من در هفته های اخیر سعی کرده ام رعایت کنم و تاثیر مثبتش را حس کرده ام. خواندن هم باید "دقیق" باشد، هم "ساختاری".

خواندن دقیق: بعد از خواندن هر پاراگراف مکث کنید و "جان کلام"، "لب مطلب" و نکته ی کلیدی ای که آن پاراگراف به آن اشاره دارد را به صورت شفاهی یا کتبی "به زبان خودتان" بیان کنید. اگر این کار را انجام دهید کم کم یادمیگیریم که متن را به روش نکته ی کلیدی بخوانیم. یعنی همانطور که میخوانیم، چشممان و مغزمان متوجه نکات مهم میشوند.

خواندن ساختاری: "فهرست مطالب" و بخش های مقدماتی کتاب (دیباچه، مقدمه، در آمد و غیره) را "به دقت" بخوانید. سپس شفاهی یا کتبی مضامین اساسی و کلی کتاب را خلاصه کنید. کتاب خواندن با یادگرفتن یکی نیست. ماییم که باید تصمیم بگیریم برای چه بخش هایی وقت و انرژی بگذاریم و باید که سوار بر آن کتاب باشیم. خواندن ساختاری، تصویری از آن کتاب به دست میدهد که با توجه به آن میتوانیم تصمیم بگیریم برای دقیق خوانی سراغ کدام بخش ها برویم.

دو راهکار دیگر هم که فکر میکنم جالب و مفید باشد در صفحات بعدی کتاب وجود دارد.

اول اینکه هر مفهومی را باید در مقایسه با مفهوم متضاد آن درک کرد. سعی کنید مفهوم متضاد با مفاهیم اصلی موضوع مطالعه را مشخص کنید و آن ها توضیح دهید.

دوم اینکه در آغاز هر ترم فهرستی از حداقل 25 مفهوم که میخواهید در زمینه ی هر درس یاد بگیریم بنویسید و تهیه کنید.  برای تهیه این سوال ها میتوان دیباچه ی کتاب درسی یا مدخل مربوط به آن درس در دانشنامه هارا بخوانید. سپس این فهرست را برای دوستی توضیح دهید. در مورد هر سوال شرح دهید. مثال بزنید و شبیه سازی کنید. هرچه درس جلوتر میرود مفاهیم جدید به این فهرست اضافه کنید  و مفاهیمی را که مطمئن هستید میتوانید آن هارا شرح دهید معلوم کنید. عنوان فصل و بخش های بعدی کتاب درسی را به مفاهیم ترجمه کنید. در لکچر های استاد به دنبال نکات کلیدی باشید. همانطور هم که در بالاتر در مورد پایه و اساس یک رشته توضیح دادم، در مطالعه هم از آن مفاهیم پایه ای و اساسی نباید غافل ماند و نباید در جزئیات غرق شد. در قسمت های مختلف کتاب به داشتن یک "ذهن نکته یاب" که به دنبال جان کلام هر مطلب است اشاره شده. "اشراف" بر مفاهیم و نظریه های اساسی درس مهم است. تا وقتی به این اشراف دست نیافته اید سراغ موضوع درسی نروید. این کتاب ترجمه است و خب نمی دانم که کلمه ای که خود مولف استفاده کرده چیست. اما به هر حال واژه ی "اشراف" که مترجم استفاده کرده در لغت نامه ی دهخدا این طور بیان شده: بالای بلندی ایستادن و از بالا نگریستن. مسلط شدن در چیزی از بالا. دیده ور شدن. دیده وری. واقف شدن بر امری. نمی دانم در خود کتاب زندگی نامه ی فاینمن بود یا در یکی از سخنانش که در وب خوانده ام. به هرحال فاینمن میگفت من سر کلاس سوال هایی میپرسیده ام که شاید هم کلاسی ها با خودشان میگفتند عقل این آدم به درستی کار نمی کند. مثلا اینکه "کاتد چیست؟  الکترون چیست؟" به نظرم خیلی شفاف تر است اگر به معنای دقیق کلمات در بستری که استفاده میشوند توجه کنیم. خیلی دیدمان را باز تر میکند. این "از بالا نگاه کردن" برای من خیلی مهم است که درونی شود. ماییم که تصمیم گرفته ایم یک مطلب را با توجه به نیازمان یادبگیریم و بعدا در جایی دیگر استفاده کنیم. کتاب خواندن یک ابزار است. البته ابزار خیلی مهمی است. ابزاری است که خودش در خودش میتواند منجر به این شود که جرقه ای در ذهنمان شکل بگیرد و شور و شوق فهم چیز های جدید را برانگیزد اما با عینک یادگیری باید به بیشتر کتاب ها نگاه کرد.

کتاب یک بار دیگر هم این مساله را به شکل دیگری مطرح میکند که هر رشته ی درسی یک منطق زیر بنایی دارد و فهم این منطق زیر بنایی بسیار اهمیت دارد. از نظر لیندا الدر و ریچارد پل در این چند کتابی که ازشان خوانده ام، برای فهم منطق هر چیزی چه منطق یک رشته ی درسی و چه یک احساس مثل خشم یا ترس باید به هشت مولفه فکر کرد. این هشت مولفه را "مولفه های تفکر" نام گذاری کرده اند و بار ها با مثال های مختلف به کار گرفته اند. این هشت مولفه را در پست های قبلی یک بار نوشته بودم اما چون این پست را به نیت کامل بودن و بی اعتنا به اینکه چقدر قرار است طولانی شود دارم می نویسم یک بار دیگر می آورم. هرچیز منطقی دارد و برای درک منطق آن باید به هشت سوال یا معیار در آن مورد فکر کرد:

  1. هدف: این رشته ی درسی، فصل درسی، موضوع یا هرچیز دیگری هدف کلی اش چیست
  2. سوالات: به چه سوالاتی پاسخ میدهد؟
  3. اطلاعات: چه اطلاعات و دیتایی به دست می دهد
  4. استنتاج ها و قضاوت ها: نتیجه گیری هایش چه هستند
  5. مفاهیم: مفاهیم توضیح داده شده چه هستند؟
  6. مفروضات: چه مطالبی را پیش فرض گرفته، درستی آنان را بدون توضیح پذیرفته؟
  7. پیامد ها و استلزامات: کاربست راهبرد های این موضوع و عملی شده این مطلب چه پیامد هایی خواهد داشت؟
  8. دیدگاه: به مطلب از چه دیدی نگاه شده است.

 

و نکته ی آخر اینکه: اگر میخواهید مطلبی را واقعا یادبگیرید، باید پرسش مطرح کنید. تفکر نه با پاسخ ها بلکه با پرسش ها پیش میرود. پاسخ ها اغلب نشانه ی توقف تفکرند. برای تفکر یا بازاندیشی در مورد هرچیزی باید پرسش هایی اندیشه را برانگیزد. پرسش ها تعیین میکنند چه کارهایی باید کرد، مشکلات را بیان و موضوع را مشخص میکنند. تفکر تنها زمانی زنده میماند که یک پاسخ، پرسش دیگری را پیش بیاورد. به همین دلیل تنها زمانی واقعا در حال یادگیری هستید که پرسش هایی در ذهن داشته باشید.
بنابراین به جای تلاش برای انباشتن ذهن از اطلاعات غیرمرتبط، پرسش گری در مورد محتوی درسی را آغاز کنید.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۴۶
  • هدی

این روز ها مشغول به خواندن مجوعه کتاب های تفکر نقاد هستم از انتشارات اختران. جدا کردن تکه هایی از این کتاب ها و قرار دادنشان در اینجا در نگاه اول میتواند کمی خسته کننده به نظر برسد. یعنی باور من این بود. اما امروز کمی درباره ی پرسونا در تولید محتوا فکر کردم. و به این نتیجه رسیدم که کسانی که گذارشان به این وبلاگ می افتد، انسان های علاقه مند به مطالعه ای هستند و برای اینکه درگیر یک متن شوند الزاما نیاز به تعابیر و تشبیهات و نحوه ی نگارش منحصر به فرد ندارند و با خواندن متونی که برای یک ذهن معمولی تر کمی بدیهی و خسته کننده به نظر میرسد، تداعی های جذاب ذهنی خودشان را خواهند داشت و گذاشتن این تکه کتاب ها میتواند برایشان خواندنی باشد. چون مثلا این واضح است که تواضع فکری چیز خوبیست. اما این را کسی بهتر درک میکند که توجه کرده باشد که فلان متفکر یا دانشمند وقتی دارد حرف میزند، کوتاه و گزیده حرف میزند و طوری نظر میدهد که بتواند اثبات واضح برایش داشته باشد. در ادامه تکه ای از "آشنایی با شیوه ی خوب آموختن" نوشته ی لیندا الدر و ریچارد پل را می آورم.

 

خصیصه های فکری ذهن منضبط

تواضع فکری: یعنی علم به جهل خود و حساسیت نسبت به آنچه میدانید و آنچه نمی دانید. یعنی آگاهی از تعصب ها، پیش داوری ها، گرایش به خود فریبی و محدودیت های دیدگاه خود. 

شهامت فکری: یعنی پرسشگری و شک کردن در باوری هایی که نسبت به آنها احساسات تند و تیزی دارید؛ از جمله باور های فرهنگی و باور ها گروه هایی که به آنها تعلق داریم. در عین حال شهامت فکری یعنی آمادگی برای بیان دیدگاه خود حتی اگر خیلی ها با آن موافق نباشند.

همدلی فکری: یعنی آگاهی از لزوم توجه جدی به دیدگاه های متفاوت با دیدگاه خودمان، به ویژه دیدگاه هایی که به شدت با آن ها مخالف هستیم. یعنی بازسازی دقیق دیدگاه ها و استدلال های طرف مقابل و استدلال بر پایه مقدمات، مفروضات و انگاره هایی غیر از مال خودمان.

صداقت فکری: یعنی اینکه خود را با همان معیار های فکر ای بسنجیم که از دیگران انتظار رعایت شان را داریم (نداشتن معیار های دوگانه).

پشتکار فکری: یعنی آمادگی برای هماوردی با پیچیدگی های فکری و حل کردن آن ها به رغم سرخوردگی هایی که در این مسیر پیش می آید.

اعتماد به عقل: بر این اعتقاد استوار شده که بهترین راه برای تحقق منافع والا تر فرد، و کلا نوع بشر، اعطای هرچه بیشتر آزادی عمل به تعقل و خردورزی است. اعتماد به عقل یعنی کاربست معیار های عقلانیت در مقام معیار اصلی برای پذیرفتن یا نپذیرفتن هر اعتقاد یا موقعیت.

استقلال فکری: یعنی تفکر مستقل در عین پایبندی به معیار های عقلانیت. استقلال فکری به این معناست که خودمان در مورد مسائل مختلف تفکر و سنجشگری کنیم نه اینکه غیر نقادانه دیدگاه دیگران را بپذیریم.

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۰۲
  • هدی

این روزها مشغول خواندن کتاب "هنر خوب آموختن" از لیندا الدر و ریچارد پل هستم. کتاب خوبیست و دوست اش دارم. اما در چند پست گذشته از این مجموعه کتاب انتشارات اختران صحبت کردم، و برای اینکه فضا عوض شود دوست دارم تکه ای از مقدمه ی کتاب "انسانی بسیار انسانی" از نیچه را بیاورم. 

اغلب و در بسیاری موارد نظری که در مورد آثار من داده اند مرا متعجب میکند؛ در مورد کتاب زایش تراژدی تا همین کتاب مقدمه ای بر فلسفه ی آینده میگویند که چیزی ساده و خارج از عرف و غیر معمول در همه ی نوشته های من وجود دارد. این طور میگویند که همه ی آنها حاوی تله ها و دام هایی برای پرندگان کوته بین هستند و محرک هایی هستند برای نابودی ارزش ها و عقاید مرسوم و آداب و رسوم تصویب شده. چه میگویند؟ نه اینکه همه ی اینها چیزهایی انسانی و بیش از حد انسانی هستند؟ با چنین ادعایی نوشته های من از بین میروند، نه از روی ترس و واهمه و بی اعتمادی به ماهیت اخلاق و نه به خاطر جستجو کردن در چیزهایی شیطانی و پلید، بلکه به خاطر سیاه نمایی و سوبرداشت از آنها. نوشته ها من را مکتب بی اعتمادی مینامند و حتی بدتر از آن مکتب بیزاری میدانند و از طرفی هم خوشبختانه آن را شجاعانه و جسورانه میدانند؛ و در حقیقت خود من باور دارم که هرگز کسی همانند من با این بی اعتمادی عمیق به دنیا نگاه نکرده است، اینطور به نظر میرسد که من نه فقط به عنوان مدافع موقت شیطان بلکه با به کار گیری اصطلاحات کلامی علیه خدا این مسیر بی اعتمادی را پیموده ام و هرکسی که پیامد های چنین بی اعتمادی عمیقی را تجربه کرده باشد، ترس و لرز و عذاب انزوایی که به خاطر چنین دیدگاهی محکوم به آن شده ام را چشیده باشد، این را هم درک خواهد کرد که تا چه اندازه به دنبال هر منبعی از احترام یا دشمنی، یا منابع علمی جدی و یا شیوه های بی ربط بوده ام تا به تسکین و فراموشی برسم؛ و چون نتوانستم چنین پناهی پیدا کنم آن را برای خودم ساختم. جعل کردم و تصویرسازی کردم ( و مگر شاعران و نویسندگان غیر از این انجام میدهند؟ و اینکه آیا همه ی هنر های دنیا میتوانند هدف دیگری داشته باشند؟) آنچه من همیشه بیش از هر چیز دیگری برای درمان و بهبودی به آن نیاز داشتم ایمان بود، ایمان کافی به اینکه من تنها نیستم و از دیدگاهی جادویی به زندگی نگاه نمی کنم (هم در نگاهم و هم در ذهنم) به رابطه و برابری, به اعتماد به نفسی کامل در دوستی، نابینایی، رهایی از شک و تردید، به دو وجهی بودن؛ لذتی بیرونی از در سطح بودن، نزدیک بودن، در دسترس بودن با همه ی چیزهایی که دارای رنگ، پوست و ظاهر است. 

 

احساس من این است که نیچه گیر کرده است. نیچه از دنیا جدا شده است اما آن قدر شیفته ی منزه بودن و برتر بودن نیست که به این جدایی افتخار کند. از سطح فراتر رفته است و در آسمانی پای گذاشته است که هیچ هم پروازی ندارد. احساس جداماندگی و غربت و نوعی تنهایی را تجربه میکرده. 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۱۰
  • هدی

اولین مرحله ی NVC* جدا کردن مشاهده از ارزیابی است

مشاهده ی بدون ارزیابی بالاترین تجلی هوش انسانی است

و برای اینکه مفهوم مشاهده ی بدون ارزیابی را روشن کنم تکه ی زیر را می آورم:

من هرگز انسان تنبل ندیده ام

من انسانی را دیده ام که هرگز ندویده است

البته در زمانی که من نگاهش میکردم

و انسانی را دیده ام که گاهی بعد از ظهر ها میخوابید

و کسی که روز بارانی در خانه میماند

اما او انسان تنبلی نبود

پیش از آنکه مرا دیوانه بنامی

فکر کن، آیا او انسانی تنبل بود یا

کارهایی را میکرد که به او برچسب تنبل میزنیم

...

من نگاه کرده ام با تمام دقتی که میتوانستم نگاه کنم

اما هرگز یک آشپز ندیده ام

من آدمی که ترکیب میکند 

چیزهایی را که ما شام میخوریم

فردی که آتش را روشن میکرد

و از اجاقی که گوش روی آن پخته شد مراقبت میکرد

من اینها را دیدم نه یک آشپز را 

به من بگو وقتی تو نگاه میکنی

آیا یک آشپز میبینی یا فردی را

که کارهایی میکند که ما آشپزی مینمامیمش؟

 

در ادامه هم تکه هایی دیگر از این فصل از کتاب روزنبرگ را می آورم چون فکر میکنم خیلی مفید است. حالا که این بحث باز شده، بگذاریم این پست پستی باشد کوتاه اما به درد بخور.

 

در مثال های زیر سطر اول مشاهده همراه ارزیابی است و سطر دوم مشاهده ی بدون ارزیابی:

  • شما خیلی بخشنده ای
  • وقتی میبینم تمام پول غذایت را به دیگران دادی فکر میکنم خیلی بخشنده ای
  • داگ پشت گوش انداز است
  • داگ فقط شب قبل از امتحانات درس میخواند
  • مهاجران از اموالشان مراقبت نمی کنند
  • من تا حالا ندیده ام مهاجر هایی که در خیابان راس شماره 679 زندگی میکنند پیاده رو منزلشان را پارو کنند
  • هنک اسمیت یک بازیکن ضعیف فوتبال است
  • هنک اسمیت در بیست بازی گل نزده است
  • جیم زشت است
  • جیم برای من جذابیتی ندارد

 

پی نوشت در مورد * : NVC مخفف ارتباط بدون خشونت است.

از کتاب "ارتباط بدون خشونت، زبان زندگی" از مارشال روزنبرگ.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۲۷
  • هدی

"شیوه ی خوب آموختن" یکی دیگر از مجموعه کتاب های تفکر نقاد انتشارات اختران است. نوشته ی لیندا الدر و ریچارد پل.

چند تکه ای که برایم جالب بود و دوست داشتم اینجا درباره شان بنویسم را می آورم. کتاب با هجده راهکار عملی شروع میشود که برای خوب آموختن و دانشجوی خوبی شدن میتوان فورا آن ها را به کار گرفت و به تعبیر من فعلا کار را راه انداخت. برای من لیست مفیدی بود. 

 

راهکار پنجم: در جستجوی ربط ها باشید. محتوی هر کلاس همیشه نظامی است از اندیشه های به هم پیوسته، نه فهرستی از آنچه باید به خاطر سپرد. طوطی وار مطالب را حفظ نکنید. مثل کارآگاهی درس بخوانید که یافته های جدید را به یافته های قبلی اش ربط میدهد.

راهکار ششم: معلم را به چشم مربی ورزشی ببینید. خود را بازیکنی تصور کنید که میکوشد از طریق مثال های آموزگار تمرین تفکر کند. برای مثال سر کلاس جبر خود را عضوی از تیم جبر در نظر بگیرید و معلم را فردی که دارد تیم را برای بازی ها (امتحان ها) آماده میکند.

راهکار ششم این طور برای من تداعی شد که در واقع در یک کلاس درس، من حداقل به اندازه ی مدرس اصل هستم. البته ما در فرهنگمان و در مذهبمان یک جمله ی قشنگ داریم که میگوید "من علّمنی حرفا، قد سیّرنی عبدا". میشود گفت به هر حال دانشجو باید نگاه به نیاز های آموزشی خودش هم داشته باشد. 

 

راهکار چهاردهم: پیش از حضور در کلاس خلاصه ای کتبی یا شفاهی از نکات اصلی جلسه ی پیشین تهیه کنید و به این ترتیب خود را بیازمایید. اگر نمی توانید این نکات اصلی را خلاصه کنید آن ها را نیاموخته اید.

 

در ادامه هم تکه هایی می آورم در باره ی نقش پیوستگی و ارتباط در یادگیری که اگر فایل صوتی یادگیری کریستالی در متمم را گوش کرده باشید مطلب و اصل حرف خیلی برایتان جدید نیست. من خودم از این مفهوم که یادگیری "ارتباط" بین مفاهیم و مطالب است خیلی خوشم می آید. برای کسانی که نشنیده اند توضیح خیلی مختصر اینکه در این فایل صوتی توضیح داده میشود که یادگرفتن مثل بلور درست کردن است. یک نطفه و یک محیط اشباع. هرچیزی که یادمیگریم وقتی ارزش دارد که به این نطفه متصل شود و به ساختن آن بلور کمک کند. دانه های شکر پراکنده هیچ ارزشی ندارند اما اگر درست سازمان داده شوند و در کنار هم قرار میگیرد یک نبات بلوری زیبا را برایمان میسازند. من فکر میکنم که اگر در هر حوزه ای این بلور هرچقدر هم کوچک برایمان ایجاد شود، از نگاه کردن به آن سیر نمی توان شد و شوق بزرگ کردنش در آدم ایجاد میشود. وقتی میتوانی از آن منظری که در آن بلوری شکل داده ای وقایع را تحلیل کنی انگار داری به اولین قدم های بچه ات نگاه میکنی که چقدر زمان گذاشتی و انرژی گذاشتی که به این مرحله رسیده است. البته من یکی دو تا بلور بیشتر در زندگی ام نداشته ام که یکی اش هم ریاضات کنکور بود :) یعنی بلورم انقدر کوچک بود که فقط خودم متوجه اش میشدم. اما احساس خوبش را تجربه کردم. نمی دانم احساس کسانی که بلور های بزرگ دارند چیست. اما حدس میزنم احتمالا برای اینکه بنشینند و خودشان به بلور خودشان نگاه کنند وقت نمی گذارند خیلی :)

هنگام آموختن به دنبال ربط ها باشید. بکوشید ربط هرچیزی را که اکنون می آموزید با آموخته های قبلی پیدا کنید. آموختن را به صورت یافتن اجزای یک نظام سازمان یافته و قابل فهم ببینید (که در آن همه ی اجزا مانند تکه های پازل به هم متصل میشوند).

نوعی به هم پیوستگی درونی در تمام رشته های درسی وجود دارد که اگر آن را درک کنیم تمام آموخته های آن درس مانند گوبلن به هم ربط پیدا میکنند. این به هم پیوستگی را معمولا در انگاره های بنیادینی میتوان یافت که معرف آن درس و اهدافش هستند.

  • ریاضیات به منظور آموختن تفکر کمی
  • فلسفه به منزله ی مطالعه درباره پرسش های غایی به منظور زندگی سنجیده
  • حرفه ها به منزله راه های به دست آوردن معیشت از طریق استفاده ماهرانه و استادانه از دانش در زندگی روزمره
  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۳۲
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی