SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

هنر خوب آموختن (قسمت سوم)

پنجشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۴۶ ق.ظ

در سومین قسمت از کتاب "هنر خوب آموختن" از لیندا الدر و ریچارد پل، خلاصه ای از مطالب را به روایت خودم می آورم. به بحث مهارت یادگیری از جنبه های متفاوتی میتوان نگاه کرد. یک سری از مطالب مربوط به مهارت یادگیری تکنیک محور است بیشتر. این کتاب خیلی تکنیک محور نیست. مثلا راه های مختلف خلاصه نویسی یا داشتن زمان و مکان مشخص برای درس خواندن را ارائه نمی کند و رویکردش چیز دیگریست. از دیدگاه تفکر انتقادی به مهارت یادگیری نگاه میکند.

در جای جای این کتاب به شکل های مختلف گفته شده که یادگیری یک موضوع یعنی به دست آوردن توانایی فکر کردن در چهارچوب آن موضوع. یعنی یادگیری تفکر با منطق آن موضوع. یعنی فرد بتواند در آن چهارچوب سوال های واضح و دقیق مطرح کند. اطلاعات مربوطه را جمع آوری کند. در آن چهارچوب استنتاج کند. مفروضات آن رشته را بداند و ارزیابی کند. بداند که کاربست این موضوع در زمینه های مختلف چه تبعات و پیامد هایی دارد. با دیگران با استفاده از واژگان مخصوص آن رشته صحبت کند و یک گفتمان عمومی با دیگر دانش آموختگان داشته باشد و در نهایت بتواند هر آنچه در آن رشته می آموزد را به دیگر موضوعات و مسائل مهم بشر ارتباط بدهد. وقتی در یک دوره ی زیست شناسی شرکت میکنید، هدف شما تمرین تفکر زیست شناسانه است نه حفظ کردن نتیجه گیری ها و تفسیر های تفکر نویسنده ی کتاب درسی. البته به خاطر سپردن مفاهیم یکی از قدم های اولیه است. اما از دیدگاه تفکر انتقادی، یادگیری وقتی کامل است و میتوانیم بگوییم اتفاق افتاده است که بتوانیم در آن حوزه فکر کنیم.

بعد از تعریف یادگیری، کتاب بلافاصله به این موضوع میپردازد که در یادگیری باید به دنبال ربط ها بود. مفاهیم را نباید جدا جدا حفظ کرد. بلکه باید مفاهیم را به هم مربوط کرد و مدام پرسید که این مفهوم جدید با چه مفاهیمی که در گذشته یادگرفته ام مرتبط است. وقتی میخواهیم مفهوم آزمایش علمی را بدانیم و یادبگیریم، باید مفهوم فرضیه علمی را هم در نظر داشته باشیم و این دو مفهوم در کنار هم کامل میشوند. مفهوم نظریه هم به هر دوی این مفاهیم مرتبط است.

نکته بعدی، این است که باید مفهوم پایه ای رشته یا موضوعی که می خواهیم یادبگیریم را مشخص کنیم. باید بدانیم که پزشکی یا ریاضیات چه هستند. این توضیح شاید از چند جمله تجاوز نکند اما اگر در گوشه ای از ذهنمان باشد، در حین خواندن و مطالعه یا گوش کردن یا نوشتن یا گفتن، مدام هدایتگر فکر ماست.  مثلا تعریف زیر برای پزشکی:

the science or practice of the diagnosis, treatment, and prevention of disease (in technical use often taken to exclude surgery).

 

از اهمیت این هدایتگر بودن اگر برایتان بخواهم بگویم این که این مطلب که prevention هم در تعریف پزشکی قرار دارد خیلی در ذهن من پررنگ نبود. بعد از این سرچ کوتاه به این فکر کردم شاید به همین دلیل است که درس بهداشت برایم آنقدر با اهمیت به نظر نمیرسد!

نکته بعدی اینکه میتوانیم عمیق فکر کردن در یک رشته را یادبگیریم و این تفکر را در رشته ای دیگر به کار بگیریم. مثال کتاب این است که یک تاریخ دان، به تدریج بعد تاریخی سایر رشته ها را هم درک میکند. مثلا تشخیص میدهد که هر موضوعی پیشینه ای دارد و وضعیت کنونی اش در واقع محصول تکامل تاریخی آن است. مثالی از پزشکی برای خودم زدم. کسی که پزشک است و در زمینه ی طب متفکر شده است این ساختار در ذهن اش خیلی پررنگ است که اختلالات و بیماری ها در یک انسان به عنوان یک سیستم زنده، میتواند به علت بدخیمی و یا بد کار کردن یکی از ارگان های خودی آن سیستم باشد یا به دلیل تهاجم یک عامل بیرونی یا به دلیل یک حادثه یا تروما. برای درمان این فرد گاهی باید ارگان معیوب را از ریشه حذف کرد و برداشت، گاهی باید دارو داد و گاهی هم باید مکمل و مسکن داد و صبر کرد تا بیماری خودش بهبود یابد. این فرد احتمالا وقتی یک اختلال در جامعه میبیند، میتواند از تفکر طبابتش در تحلیل یک مشکل مرتبط با جامعه شناسی استفاده کند. میتواند به این فکر کند که یک ارگان مثلا یک ارگان دولتی کارش را به خوبی انجام نمی دهد و باید روی آن ارگان متمرکز شد یا اینکه سیستم ایمنی این جامعه ضعیف است و باید با افزایش دانش و فرهنگ سازی مردم را هشیار تر و قوی تر کرد.

نکته ای که کمی کاربردی تر است اینکه خواندن، نوشتن، گفتن و گوش کردن همه شکل هایی از تفکر هستند. هدف اصلی من دانشجو باید یادگرفتن چگونه خوب خواندن، نوشتن، گفتن و گوش کردن باشد. اگر واقعا خواننده ی ماهری باشم، میتوان فقط با خواندن کتاب درسی در یک موضوع اشراف پیدا کنم و مسلط شوم. خیلی از کتاب خوان های ممتاز فقط با خواندن به فردی فرهیخته تبدیل شده اند. مثل آبراهام لینکلن. نوشتن، توهم فهمیدن را از ما دور میکند. وقتی می خواهیم آموخته هایمان را روی کاغذ بیاورم متوجه گیر و گرفتاری های ذهنمان میشویم. نوشتن به منظور یادگیری ابزار قدرتمندی برای یادگیری عمیق است. در مورد حرف زدن هم بیشترمان شنیده ایم که آدم با یاد دادن یاد میگیرد. بیان کردن مطالب درکمان از موضوع را "تثبیت" میکند. خوب گوش کردن مهارتی است که مغفول مانده. گوش کردن اغلب ما منفعلانه، تداعی گرانه، غیر انتقادی و سطحی است. سرسری گوش کردن یک خطر بزرگ دارد و آن اینکه نه تنها باعث جذب نصفه نیمه ی مطلب میشود بلکه سخت مایه کج فهمی ماست. در مورد گوش کردن باید به "سوال کردن" از کسی که به او گوش میدهیم عادت کنیم.

در مورد خواندن دو نکته وجود دارد که من در هفته های اخیر سعی کرده ام رعایت کنم و تاثیر مثبتش را حس کرده ام. خواندن هم باید "دقیق" باشد، هم "ساختاری".

خواندن دقیق: بعد از خواندن هر پاراگراف مکث کنید و "جان کلام"، "لب مطلب" و نکته ی کلیدی ای که آن پاراگراف به آن اشاره دارد را به صورت شفاهی یا کتبی "به زبان خودتان" بیان کنید. اگر این کار را انجام دهید کم کم یادمیگیریم که متن را به روش نکته ی کلیدی بخوانیم. یعنی همانطور که میخوانیم، چشممان و مغزمان متوجه نکات مهم میشوند.

خواندن ساختاری: "فهرست مطالب" و بخش های مقدماتی کتاب (دیباچه، مقدمه، در آمد و غیره) را "به دقت" بخوانید. سپس شفاهی یا کتبی مضامین اساسی و کلی کتاب را خلاصه کنید. کتاب خواندن با یادگرفتن یکی نیست. ماییم که باید تصمیم بگیریم برای چه بخش هایی وقت و انرژی بگذاریم و باید که سوار بر آن کتاب باشیم. خواندن ساختاری، تصویری از آن کتاب به دست میدهد که با توجه به آن میتوانیم تصمیم بگیریم برای دقیق خوانی سراغ کدام بخش ها برویم.

دو راهکار دیگر هم که فکر میکنم جالب و مفید باشد در صفحات بعدی کتاب وجود دارد.

اول اینکه هر مفهومی را باید در مقایسه با مفهوم متضاد آن درک کرد. سعی کنید مفهوم متضاد با مفاهیم اصلی موضوع مطالعه را مشخص کنید و آن ها توضیح دهید.

دوم اینکه در آغاز هر ترم فهرستی از حداقل 25 مفهوم که میخواهید در زمینه ی هر درس یاد بگیریم بنویسید و تهیه کنید.  برای تهیه این سوال ها میتوان دیباچه ی کتاب درسی یا مدخل مربوط به آن درس در دانشنامه هارا بخوانید. سپس این فهرست را برای دوستی توضیح دهید. در مورد هر سوال شرح دهید. مثال بزنید و شبیه سازی کنید. هرچه درس جلوتر میرود مفاهیم جدید به این فهرست اضافه کنید  و مفاهیمی را که مطمئن هستید میتوانید آن هارا شرح دهید معلوم کنید. عنوان فصل و بخش های بعدی کتاب درسی را به مفاهیم ترجمه کنید. در لکچر های استاد به دنبال نکات کلیدی باشید. همانطور هم که در بالاتر در مورد پایه و اساس یک رشته توضیح دادم، در مطالعه هم از آن مفاهیم پایه ای و اساسی نباید غافل ماند و نباید در جزئیات غرق شد. در قسمت های مختلف کتاب به داشتن یک "ذهن نکته یاب" که به دنبال جان کلام هر مطلب است اشاره شده. "اشراف" بر مفاهیم و نظریه های اساسی درس مهم است. تا وقتی به این اشراف دست نیافته اید سراغ موضوع درسی نروید. این کتاب ترجمه است و خب نمی دانم که کلمه ای که خود مولف استفاده کرده چیست. اما به هر حال واژه ی "اشراف" که مترجم استفاده کرده در لغت نامه ی دهخدا این طور بیان شده: بالای بلندی ایستادن و از بالا نگریستن. مسلط شدن در چیزی از بالا. دیده ور شدن. دیده وری. واقف شدن بر امری. نمی دانم در خود کتاب زندگی نامه ی فاینمن بود یا در یکی از سخنانش که در وب خوانده ام. به هرحال فاینمن میگفت من سر کلاس سوال هایی میپرسیده ام که شاید هم کلاسی ها با خودشان میگفتند عقل این آدم به درستی کار نمی کند. مثلا اینکه "کاتد چیست؟  الکترون چیست؟" به نظرم خیلی شفاف تر است اگر به معنای دقیق کلمات در بستری که استفاده میشوند توجه کنیم. خیلی دیدمان را باز تر میکند. این "از بالا نگاه کردن" برای من خیلی مهم است که درونی شود. ماییم که تصمیم گرفته ایم یک مطلب را با توجه به نیازمان یادبگیریم و بعدا در جایی دیگر استفاده کنیم. کتاب خواندن یک ابزار است. البته ابزار خیلی مهمی است. ابزاری است که خودش در خودش میتواند منجر به این شود که جرقه ای در ذهنمان شکل بگیرد و شور و شوق فهم چیز های جدید را برانگیزد اما با عینک یادگیری باید به بیشتر کتاب ها نگاه کرد.

کتاب یک بار دیگر هم این مساله را به شکل دیگری مطرح میکند که هر رشته ی درسی یک منطق زیر بنایی دارد و فهم این منطق زیر بنایی بسیار اهمیت دارد. از نظر لیندا الدر و ریچارد پل در این چند کتابی که ازشان خوانده ام، برای فهم منطق هر چیزی چه منطق یک رشته ی درسی و چه یک احساس مثل خشم یا ترس باید به هشت مولفه فکر کرد. این هشت مولفه را "مولفه های تفکر" نام گذاری کرده اند و بار ها با مثال های مختلف به کار گرفته اند. این هشت مولفه را در پست های قبلی یک بار نوشته بودم اما چون این پست را به نیت کامل بودن و بی اعتنا به اینکه چقدر قرار است طولانی شود دارم می نویسم یک بار دیگر می آورم. هرچیز منطقی دارد و برای درک منطق آن باید به هشت سوال یا معیار در آن مورد فکر کرد:

  1. هدف: این رشته ی درسی، فصل درسی، موضوع یا هرچیز دیگری هدف کلی اش چیست
  2. سوالات: به چه سوالاتی پاسخ میدهد؟
  3. اطلاعات: چه اطلاعات و دیتایی به دست می دهد
  4. استنتاج ها و قضاوت ها: نتیجه گیری هایش چه هستند
  5. مفاهیم: مفاهیم توضیح داده شده چه هستند؟
  6. مفروضات: چه مطالبی را پیش فرض گرفته، درستی آنان را بدون توضیح پذیرفته؟
  7. پیامد ها و استلزامات: کاربست راهبرد های این موضوع و عملی شده این مطلب چه پیامد هایی خواهد داشت؟
  8. دیدگاه: به مطلب از چه دیدی نگاه شده است.

 

و نکته ی آخر اینکه: اگر میخواهید مطلبی را واقعا یادبگیرید، باید پرسش مطرح کنید. تفکر نه با پاسخ ها بلکه با پرسش ها پیش میرود. پاسخ ها اغلب نشانه ی توقف تفکرند. برای تفکر یا بازاندیشی در مورد هرچیزی باید پرسش هایی اندیشه را برانگیزد. پرسش ها تعیین میکنند چه کارهایی باید کرد، مشکلات را بیان و موضوع را مشخص میکنند. تفکر تنها زمانی زنده میماند که یک پاسخ، پرسش دیگری را پیش بیاورد. به همین دلیل تنها زمانی واقعا در حال یادگیری هستید که پرسش هایی در ذهن داشته باشید.
بنابراین به جای تلاش برای انباشتن ذهن از اطلاعات غیرمرتبط، پرسش گری در مورد محتوی درسی را آغاز کنید.

  • هدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی