SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

اگر انسان خود را با دستاورد یکی بیند، دستاورد هم مایل به یکی بودن با او میشود.

اگر انسان خود را با باختن یکی بیند، باختن هم با کمال میل با او یکی خواهد شد.

اگر انسان با این یک و همان شدن اعتقاد کافی نداشته باشد این یک و همان شدن اتفاق نمی افتد.

 

راه رسیدن به نور، غالبا تاریک است.

 

داشتن حکمت به معنای دانش بسیار آموختن نیست.

آن کس که چیز های بسیار میداند دارای حکمت نیست.

 

اینها چند جمله ای بودند از کتاب "تائو ت چینگ" نوشته ی لائوتزو. بعد از هر فصل، آقای محمد جواد گوهری توضیحاتی درباره ی آن فصل نوشته اند (در نسخه ای که من دارم) که من آن توضیحات را نخواندم چون میخواستم خودم قضاوت کنم درباره ی حرف های لائوتزو. چون همیشه کتاب ها برای افزایش آگاهی نیستند به نظرم. گاهی برای افزایش سوال ها و گسترش عدم آگاهی اند. وقتی لائوتزو چندین بار تاکید میکند که فرد حکیم تلاش نمی کند، دخالت نمیکند و مثل آب روان است به من این سرنخ را داد که از این به بعد دنبال پدیده جدیدی در دنیا باشم: تلاش نکردنی که مثبت است. در واقع به خودم اجازه دادم که در ابهام جملاتش غرق شوم و اجازه بدهم که این ابهام به من عمق دهد.

  • هدی

جمله ای از کتاب "رستاخیز فرا میرسد" نوشته ی آرمان آرین:

 

چقدر جهان از چشمم افتاده بود! جهانی که به این سادگی چنین زیر و زبر میشد آیا واقعا شایستگی شیفتگی را داشت؟!

 

این کتاب ساده چقدر به دل من مینشیند. چند وقت پیش برای تولد یکی از اقوام که نوجوان است، یک کتاب درباره ی نجوم هدیه بردم که خودم هم در آن مانده بودم. کاش با این کتاب زودتر آشنا میشدم که این جمله را هدیه داده باشم:

ناگاه احساس کردم چقدر گرسنه هستم! بوی عطر کباب ماهیان فربه و تازه، در آن صبح آزاد ساحلی، احساسی در من پدید آورد که تا به حال تجربه اش نکرده بودم! حس میکردم که یخ غم آلود دلم، آرام آرام در کار آب شدن است.

 

ما شش نفر مسلح به شمشیر و سوار بر اسب بودیم و آن ها ده یازده نفر گردن کلفت که دشته و چماق داشتند و البته از گرسنگی و جهالت نیروی فراوان تری کسب میکردند!

(توضیح: در رسم الخط و گذاشتن علامت تعجب ها به متن طاقچه وفادار بوده ام.)

 

  • هدی

امروز در متمم برای بار چندم سری به درس های "یادگیری" زدم. از بین درس ها، درس "هدف گذاری در یادگیری" را باز کردم. قبلا هم خوانده بودمش اما باز هم برایم جذاب بود. چون زیر آن مطلب کامنت گذاشته بودم گفتم یک بار دیگر همه ی افکاری که بعد از خواندن آن درس به ذهنم رسید را اینجا هم بنویسم تا همیشه جلو چشمم باشد.

به نظر من این طور میرسد که نوشتن بیانیه هدف برای یادگیری یک مطلب باعث شود که "سوار بر مطلب" باشیم و "بدانیم که داریم چه میکنیم". اشتباهی که من همیشه میکنم و باعث میشود که انرژی زیادی از دست بدهم این است که از بالا به مطلبی که دارم یاد میگیرم و میخوانم نگاه نمی کنم. همیشه به این فکر میکنم که اگر جایی را نمی فهمم ایراد از من است و این باعث میشود که اعتماد به نفس ام را از دست بدهم و یادگرفتن برایم فعالیتی شود که کنترل اش دست من نیست. وقتی بدانی که در پی یافتن کدام گمشده هستی اصالت را به همان مطلب و مفهوم میدهی نه به منبع پیش رویت. اینطوری به درد بخور بودن یا نبودن یک منبع را راحت تر میتوانی تشخیص بدهی. و راحت تر میتوانی آن منبعی که مناسب توست را پیدا کنی.

اما یک نکته هست و آن هم اینکه در خیلی از موارد، مخصوصا اگر دانشجو باشیم و کم تجربه و حجم مطالب خیلی بالا باشد، نمی توانیم بیانیه هدف خیلی واضحی بنویسیم چون هیچ پیش زمینه ای در کار نیست. در اینجور موارد بیانیه یادگیری این میتواند باشد: دستگرمی و آشنایی. یعنی انتظارت را از خودت به حداقل برسانی و از همان ابتدا با خودت گفت و گو کنی که قرار نیست در این جلسه ی درس خواندن علامه ی دهر شوی. فقط میروی سمت اش برای به دست آوردن یک نمای کلی. به نظر من اگر با خودمان مهربان باشیم و از همان ابتدا توی سر و کله ی خودمان نزنیم که "یاد بگیر! اهمال کار نباش! تنبل نباش!" و این زمان ابتدایی را به خودمان بدهیم کم کم در آن مطلب سوالاتی برایمان پیش می آید و میتوانیم بیانیه یادگیری دیگری بنویسیم: پیدا کردن جواب سوال هایم. آن جاست که آن گفته ی معروف که "question hooks the mind" اتفاق می افتد و با کنترل و تسلط بیشتری با مطالب همراه میشویم.

وقتی به سوابق درس خواندن خودم نگاه میکنم میبینم گاهی آنقدر عشق و علاقه به مطلب داشته ام که فرسنگ ها از وادی اهمال کاری، بی تمرکزی و عدم رضایت از درس خواندن و نفهمیدن و بی دقتی دور بوده ام و گاهی هم چنان هاج و واج بوده ام که هِر را از بِر نمی توانسته ام تشخیص بدهم. دلیل اش را حالا میتوانم بفهمم. آن عشق و علاقه و عطش را می توان به صورت آگاهانه ایجاد کرد.

به نظرم  اینکه یک بیانیه مخصوصا به صورت مکتوب داشته باشیم در بازدهی ما تاثیر بزرگی میگذارد و از ما یادگیرنده ی معتمد به نفس تری میسازد.

فکر میکنم اینبار دیگر این درس را فراموش نکنم.

  • هدی

این روز ها که وقت آزاد زیادی دارم دو رمان خوانده ام از آقای آرمان آرین. یک مجموعه ی سه جلدی است به نام پارسیان و من که من جلد های اول و دوم را خوانده ام. کتاب ها برای رنج سنی کودک و نوجوان اند. در مقطع راهنمایی که بودم از کتاب خانه ی مدرسه مان کتابی قرض گرفتم به نام اشوزدنگهه. کتاب خیلی پر کششی بود برایم اما جلد های بعدی اش را نتوانستم پیدا کنم و نام اشوزدنگهه همیشه یک گوشه ی ذهنم وول میخورد تا اینکه چند وقت پیش سرچ اش کردم و اسم و رسم نویسنده اش را پیدا کردم و با کتاب های دیگرش آشنا شدم.

من کتاب خوان قهاری نیستم که اگر بودم در این سن و سال از این کتاب ها نمی خواندم و سیر مطالعاتی داشتم برای خودم یا اینکه حداقل درگیر کتاب هایی جدی تر در کتاب خانه ام بودم اما به هر حال با کمی ترس و لرز به خودم این جرعت را میدهم که بگویم طوری نبودند که بخواهم بگویم برای کودک و نوجوان اند اما هرکه بخواند سود کرده. واقعا برای کودک و نوجوان اند اما در خلال کتاب به جمله هایی برخورد میکردم که بعدش حس میکردم سرمست و غوطه ورم در یک سیال ولرم:

دلتنگی رهایم نمی کرد. این به خاطر گلناز یا حتی نبودن رستم نبود. حس دیگری در دلم جوانه زده بود که آرام و بی صدا در وجودم میخزید و رشد میکرد. احساس نوعی عمیق شدن و تجربه دار بودن بود. ژرفایی که از آن همه سفر و مشقت نیرو میگرفت و درونم را افزایش میداد.

یا مثلا:

پر های زیبا را بر صورتم مالیدم و از لطافتشان کمی آرام شدم. چه جهان عجیبی پیش رویم دهان گشوده بود! من در کدامین سو سیر میکردم؟ این قصه بود یا افسانه یا حقیقتی که بسیار پیش از من واقع شده بود؟ اندیشه ام در فضایی عجیب صعود میکرد.

کتاب اول ماجرای ضحاک مار به دوش بود و کتاب دوم ماجرای رستم است و کتاب سوم ماجرای کوروش کبیر. کتاب سوم را هنوز نخوانده ام اما ماجرای رستم خیلی برایم دلپذیر بود. شخصیت رستم حس مدارا را در من بیدار کرد. به این فکر واداشته شدم که در جهان نباید همیشه مشغول حساب و کتاب بود همانطور که رستم بدون حساب و کتاب و از سر سازش با دنیا و مافیها به سادگی سیاوش را به فرزند خواندگی پذیرفت و مسئولیت اش را به دوش کشید. آنقدر از شخصیت پردازی رستم آموختم که به این فکر افتادم که تا الان در مسیر اشتباهی از کتاب خوانی قرار داشته ام و من هنوز باید در وادی کودک و نوجوان سیر کنم :) رفتم و در کتاب های خیلی قدیمی مان در انباری کتابی از هانس کریستین اندرسن پیدا کردم که بعد از جلد سوم این مجموعه آن را بخوانم.

از همین جا هم از آقای آرمان آرین تشکرم را به جا می آورم. از زحمت هایش و کتاب های خاصی که ارائه کرده است.آآ

  • هدی

کتاب Thinking Skills با عنوان فرعی Critical Thinking and Problem Solving مدت هاست  که در قفسه انتظارم را میکشد و شاید هم من مدت هاست که منتظر یک فرصت خوب هستم که به سراغش بروم. فرصت خوب این روز ها که در دوران نقاهت بعد از بستری هستم دست داده است. البته کرونا نگرفته ام و مشکل یک مشکل جدی و روانی است. 

تا اینجا که خوانده ام کتاب خیلی خوبی بوده است. اولا که انگلیسی است و برای تقویت زبان گزینه ی خوبی است. ثانیا که در زمینه تفکر نقاد کتاب مطرحیست. امروز تا صفحه ی 12 کتاب را پیش بردم و قسمتی از آن را اینجا میگذارم. امیدوارم که بتوانم بیشتر درباره اش بنویسم.

 

Without an open mind we cannot judge fairly and objectively whether some statement or story is true or not. It is hard sometimes to set aside or discard an accepted or long-held belief; but we must be willing to do it.

  • هدی
رنج های ورتر جوان

ولی قاعده و اسلوب قید و بند می آورد و بوته پر و پیمان تاک را زیر قیچی هرس میبرد. دوست عزیزم اگر میخواهی برایت مثالی می آورم. حکایت قاعده مثل حکایت عشق است. میگیریم قلبی جوان وآله دختری جوان شده است. همه ی ساعات روز را در کنار او میگذراند و همه ی دارایی اش را هم نثار می‌کند تا هر لحظه به دیدارش بگوید که یکسره شیدای اوست و حال فرض کنید ادیبی فاضل یا مردی صاحب منصب می آید و می‌گوید ای مرد جوان عاشق باشید اما به شیوه ای انسانی. ساعت های روزتان را تقسیم کنید. بخشی را صرف کار بفرمایید و بخشی که اوقات فراقتتان است صرف این دختر خانم. دارایی تان را هم دستمایه قرار بدهید و به کارش بزنید و از مازاد سود آن - چشم حسود کور - برایش هدیه ای بخرید آن هم نه هر روز بلکه مثلا به مناسبت تولدش یا روز های مقدس و غیره. حال اگر این انسان بگوید چشم ما یک انسان به درد بخور خواهیم داشت و خود من به هر شاهی توصیه خواهم کرد که در دیواندری اش شغلی برای او در نظر بگیرد، منتها اگر این جوان عاشق است دیگر چیزی از عشقش به جا نمی‌ماند و اگر هنرمند است چیزی از هنر.

 

داشتم به این فکر میکردم که محدود کردن و کرت بندی کردن خودمان در انجام کارهایی که دوست داریم به سرانجام برسانیم ظلم و تباهی ای است در حق خودمان. کاری که برایمان مهم است به انجام برسد، عشقی که در دل داریم، و امید و هدفی که در ما می‌تپد باید آنقدر رها و نا محدود باشد تا بر ما جریان یابد. جریانی که مارا به ناکجا ببرد. جایی که آنجا هیچ کس و هیچ کس نیست جز خودمان. 

  • هدی

این روزها خیلی درگیر مساله ی ایمان هستم. امروز فیه ما فیه را باز کردم. خیلی اتفاقی به متن زیر برخوردم:

پس دانستیم که ایمان تمییز است که فرق کند میان حق و باطل و میان نقد و نقل.

به این فکر افتادم که چقدر تعریفم از ایمان محدود و بسته است. ایمان یک حس درونی خاص و منحصر به فرد که فقط عارفان شایسته اش هستند نیست. ایمان یک واقعه عملی است. یک ابزار روزمره که هرکسی به هر مقداری از اون میتونه بهره مند باشه. 

  • هدی
How to win friends

آیین دوست یابی از دیل کارنگی. نظر کلی ام این است که همه پسند بودنش مشخص است و کمی توی ذوق میزند. مخصوصا که یک بار گفت یک نفر بدون اینکه در کارش تخصص داشته باشد، فقط با مهارت ارتباطی اش بالا رفت و مدیری شد و دیگران که تخصص داشتند زیر دست اش بودند. به نظر من این کمی زیاده روی است در نشان دادن اهمیت روابط انسانی. اما خب ایده های خوب زیادی هم به من داد.

 هرکس تا به حال یک بار مهمان تئودور روزولت بوده است از وسعت و تنوع دانش او حیرت کرده است؛ هر کسی که با او ملاقات کرده است چه یک گاوباز باشد چه یک سوار کار خشن، یک سیاست مدار نیویورکی باشد یا یک سیاست پرداز. روزولت میداند چه بگوید، چطور این کار را میکند؟ پاسخش ساده است. وقتی روزولت میخواست کسی را ملاقات کند، شب قبل تا دیروقت بیدار بود و در مورد موضوع هایی مطالعه میکرد که میدانست مهمان به آن علاقه دارد، چون روزولت هم مثل بقیه رهبران سیاسی میدانست که مسیر رویایی نفوذ در قلب افراد، صحبت در مورد مسائلی است که بسیار برای آنها عزیز است.

این تکه از کتاب در ذهن من نقش بست. چون به نظرم میتوان آدم ها را خیلی راحت نرم کرد. اما اگر واقعا به انسانی که رو به رویت ایستاده علاقه نداشته باشی و در ذهن ات عزیز نباشد، انجام دادن این کار مصداقی است برای دورویی. 

در جایی دیگر میگوید که:

من در یک کلاس داستان نویسی در دانشگاه نیویورک شرکت کردم. ویراستار مجله ای معروف در کلاس ما صحبت میکرد. او میگفت که میتوان هر یک از داستان هایی را که هر روز روی میزش میگذارند بردارد و با خواندن چند پاراگراف بفهمد نویسنده مردم را دوست دارد یا نه. او اظهار داشت :"اگر نویسنده مردم را دوست نداشته باشد، مردم هم داستان های اورا دوست نخواهند داشت".

کسی که مردم را واقعا دوست دارد جور دیگری ارتباط برقرار میکند. جور دیگری حرف میزند و رنگ این نیت به تمام اعمالش پاشیده میشود.

 

شما میتوانید با یک نگاه، بالا و پایین بردن تن صدا یا ایما و اشاره ی درست و با استفاده از کلمات شیوا و بلیغ به دیگران بگویید که اشتباه میکنند. اگر به دیگران بگویید که اشتباه میکنند، کاری میکنید که آن ها با شما هم رای شوند؟ هرگز! به این علت که شما یک ضربه ی مستقیم به هوش و قضاوت و غرور و عزت نفس آنها وارد کرده اید. این باعث میشود آنها در صدد مقابله به مثل برآیند. اگر شما منطق افلاطون و کانت را هم بکار ببرید، چون احساسات آنها را جریحه دار کرده اید نمی توانید عقایدشان را تغییر دهید.

  • هدی
کتاب سرخ

دانشوری کافی نیست. معرفتی قلبی هست که بصیرتی عمیق تر می آفریند. معرفت قلبی در هیچ کتابی یافت نمی شود و قرار نیست بر زبان هیچ دانشمندی جاری شود، بلکه همچون بذری از درون تو، از دل خاک تیره جوانه میزند و می بالد. دانشوری به روح این زمانه تعلق دارد، اما این روح به هیچ طریق رویا را در نمیابد، زیرا که روح آن جا حضور دارد و علم آموختنی و دانشورانه هم آنجا نیست. 

اما چطور میتوانم معرفت قلبی را کسب کنم؟ این معرفت را تنها با زندگی کردن زندگی خود کسب می نمایید. زمانی زندگی خود را به تمامی زندگی کرده اید که آنچه را خود زندگی کنید که هرگز تا به حال زندگی ننموده اید اما آن را به دیگران واگذاشته اید تا زندگی کنند یا بر آن تامل کنند. 

 

برداشت من این است که مسلما زندگی کردن زندگی هایی غیر از آنچه داریم چیزی باید باشد به فرم تجربه ذهنی. مثلا رمان خواندن نقطه ی شروع خوبیست. هر چند که از بس برای یک امتحان دینی این جمله را تکرار کردم بر صفحه ی ذهنم حک شد که: هر کس چهل روز برای خدا کارهایش را انجام دهد چشمه های حکمت و معرفت از دل و زبانش جاری خواهد شد. (که خب البته من جزو معدود افرادی بودم که این درس برایم جدی بود و دوستش داشتم این آخر ها.) به هر حال ما اینجا دو راه داریم و هر دو هم سخت اند :) البته منظورم از سخت این است که طی این نوع مسیر ها یعنی به جان خریدن افت و خیز های فراوان، درگیر شدن با تناقض ها و صرف وقت و انرژی و منظورم خود فعالیت نیست. اما خب حس میکنم خیلی باید چیز خوبی باشد این حکمت. تصور من از افراد دارای این جنس از دانش این است که وقتی هیچ کس حواسش به هیچ کس نیست، یک گوشه ای ایستاده اند و وقایع را نگاه میکنند و در این نگاه کردن چیزهایی را میبینند و میفهمند که دیگرا نمیبینند و نمی فهمند. البته الان که دارم فکر میکنم میبینم همه اش هم نگاه کردن نیست و باید کاری هم کرد. اما در مورد قسمت کار کردن تصور و تداعی خاصی در ذهن ندارم. 

 

کتاب سرخ یادداشت های یونگ است. یادداشت هایی که یونگ در دفتری با جلد قرمز ثبت میکرد و بعد از مرگش انتشار یافت.

  • ۱ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۵۹
  • هدی

 

دو تکه از "میل به شگفتی"  از ریچارد داوکینز:

 

من در کتاب قبلی ام ایان توماس را معرفی کرده ام. در سن ۱۴ سالگی دقیقا اولین درسی که به من داد الهام بخش من در زندگی شد. جزییات آن را به خاطر ندارم. اما حال و حسی را در من ایجاد کرد که بعد ها باعث شد من گسیختن رنگین کمان را بنویسم. حسی که حالا آن را اینطور توصیف میکنم: «علم یعنی شعر حقیقت».

 

 

 

(کسی نمی تواند تصورش را بکند ولی) قطعا روح مهربان و سرخ چهره ساندرسن روشنگر راه او بوده است. حالا تعلیم و تربیت پر شده از برنامه های درسی و لیست بی پایانی از امتحانات. (بروید به جهنم با آن حقایق و نمونه های آماری تان).

تقریبا ۳۵ سال بعد از فوت ساندرسن، درسی از " هیدرا" در خاطرم مانده. هیدراها ساکنان کوچک آب های شیرین هستند. آقای توماس از یکی از ما پرسید: «چه جانوری هیدرا را میخورد؟» پسر حدسی زد و چیزی گفت. آقای توماس بدون اینکه نظر یا توضیحی دهد به سمت پسر دیگری برگشت و همان سوال را پرسید. او در تمام کلاس چرخید و از تک تک بچه ها این را پرسید. چه حیوانی هیدر را میخورد؟ چه حیوانی هیدرا را میخورد؟

ما یکی یکی حدس هایی میزدیم. تا اینکه آقای توماس به آخرین نفر رسید. ما نگران و مشتاق بودیم تا ببینیم جواب این سوال چیست. « آقا آقا چه حیوانی هیدرا را میخورد؟» آقای توماس صبر کرد تا سکوت حکمفرما شد. بعد او شروع به صحبت کرد. آرام و صریح و با مکثی بین هر کلمه گفت: «من نمی دانم ... (کمی بلند تر) من نمی دانم... (بازهم بلند تر) و فکر نمی کنم آفای کلسون هم بداند. (با صدای کاملا بلند) آقای کلسون! آقای کلسون!»

او به سرعت به سمت در رفت و وارد کلاس بغلی شد و درس همکارش را قطع کرد و او را به کلاس ما آورد و از او پرسید: آقای کلسون آیا شما میدانی چه حیوانی هیدر را میخورد؟ 

شاید به هم چشمگی زدند اما من ندیدم در هر حال آقای کلسون هم نقش اش را به خوبی بازی کرد. او هم جواب را نمی دانست. مطمئنم سایه پدرانه ساندرسن در حالی که لبخند میزد در گوشه ای از کلاس مارا نظاره گر بود. و هیچ کدام از ما آن درس را فراموش نکردیم. 

حقایق چه اهمیتی دارند؟ آنچه مهم است روش کشف حقایق و راه فکر کردن به آنهاست، تعلیم و تربیت واقعی ، بسیار متفاوت از فرهنگ امتحانی و ارزیابی های دیوانه وار امروزی است. 

 

 

این تکه ی دومی که از کتاب نقل کردم را خیلی دوست دارم. یکی از خوش شانسی ها من در زندگی این است که از داشتن چنین استاد هایی بی بهره نبوده ام. یک بار سرکلاس باکتری دیر رسیده بودم و در آخر کلاس نشستم. استاد سوالی پرسید و من با خوشحالی و شاید کمی با افتخار جواب اش را دادم. بدون اینکه هیچ اعتنایی نصیبم شود استاد دوباره آن سوال را پرسید و من فکر کردم نشنیده است و دوباره جواب را گفتم. استاد نگاهی به من کرد و با سردی گذشت. آنجا برای شاید اولین بار در زندگی ام بود که حقایق ارزششان در نزدم کمرنگ شد و به این فکر کردم روحیه یادگیری مهم است و هستند انسان های باریک بینی که به این مساله ی مهم توجه نشان دهند و انقدر برایشان درونی شده باشد که بر مبنای آن واقعا عمل کنند. 

یک معلم شیمی هم در مدرسه داشتیم. همیشه با بچه ها میگفتیم خانم بهزادی اصلا کنکوری کار نمیکند اما دوستش داشتیم. وقتی که راهنمایی بودیم درس های دبیرستان را برایمان میگفت و هیچ وقت هیچ پرسشی در کار نبود. شیمی آن سال ها از جذاب ترین خاطرات دوران تحصیلم است. 

و معلم های دیگری هم بوده اند.

داوکینز تا اینجا و این لحظه ای که از کتاب خوانده ام در مورد کودکی و خانواده و مدرسه های شبانه روزی و چالش آن مدرسه ها گفته. میگوید که خانواده ای داشته از بیرون معمولی ولی از درون کمی سالم تر و شاد تر از حالت معمولی. و البته شکایت هایی هم از خودش دارد. میگوبد که در مدرسه تحت تاثیر peer pressure یا همان "فشار همتا" بوده و نظر دوستانش خیلی برایش مهم بوده و شاید خیلی هدفمند نبوده. میگوید که وقت زیادی هدر میداده و مثلا حتی یک بار به رصدخانه مدرسه شان سر نزده برای اینکه در جمع بچه های مدرسه ی شبانه روزی اش  کارهای ورزشی ارزش بیشتری داشته تا درس خواندن. (با اینکه به رفتن به آن رصدخانه علاقه داشته). کتاب بعد از همین دو تکه ای که در بالاتر گذاشتم میرود تا بیشتر درباره ی وجه علمی زندگی اش صحبت کند. 

یک نکته ی دیگر هم در مورد داوکینز این است که خیلی به شعر علاقه دارد. از شعر های ساده ی دوران کودکی اش که از این سو و آن سو شنیده میگوید. در واقع خیلی از آنها از حفظ در کتاب آورده. و این شعر ها در طول کتاب پیشرفته تر و زیبا تر میشوند. امیدوارم در پست های بعدی در مورد چندتایی شان صحبت کنم چون با یک نگاه اجمالی چند قطعه شعری بوده که به نظرم زیبا بودند. 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۰۸:۰۹
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب