SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

از منظر افلاطون عشق در ذات اش نوعی آموزش است: شما نمی توانید کسی را دوست داشته باشید اگر نخواهید بوسیله ی آن ها رشد کنید. عشق باید عبارت از دو انسان باشد که تلاش میکنند به همراهی هم رشد کنند و به هم در این مسیر کمک کنند. این به آن معناست که شما نیاز دارید با کسی در آمیزید که یک جز مفقوده مهم از تکامل شمارا دارد: فضایلی که فاقد آن ها هستید.

امروزه دیگر این ایده کاملا عجیب به نظر میرسد که بخواهیم عشق را یافتن شخصی کامل، همانطور که هست تفسیر کنیم. در اوج مشاجرات عشاق گاهی به هم میگویند: "اگر عاشق بودی سعی نمی کردی مرا تغییر بدهی."

افلاطون کاملا مخالف این ایده است. او از ما میخواهد با گارد و غرور کمتری وارد رابطه بشویم. ما باید بپذیریم کامل نیستیم و به دوست دارانمان اجازه بدهیم چیز هایی به ما بیاموزند. یک ارتباط خوب باید به این معنا باشد که ما دگیری را دقیق آن طور که هست دوست نداشته باشیم. عشق به معنای متعهد شدن به کمک کردن به آن هاست که نسخه ی بهتری از خودشان باشند - و گذار های طوفانی ای که این تغییر ناچار در پی دارد را تحمل کنند - و در عین حال آن ها هم از تلاش شان برای ارتقای ما دست نکشند.

 

متفکران بزرگ | آلن دو باتن

 

در چند پست قبل گفته بودم که ابهامات زیادی در زمینه ی روابط عاطفی دارم. فکر نمی کردم به این زودی آن هم با سه پاراگراف کوتاه در کتابی که برای این امر به سراغش نرفته بودم جوابم را پیدا کنم. 

با این توضیح فکر میکتم یکی از ملاک هایی که باید برای روابط در انسان ها در جستجویش باشیم این است که آن فرد تا چه حد یادگیرنده ی خوبی است و دیگر اینکه تا چه حد اهداف و انگیزه های دو طرف به هم نزدیک است.

  • هدی

این روزها که وقت آزاد بیشتری دارم فرصتی پیدا کرده ام که کمی بیشتر روی سبک زندگی ام متمرکز شوم. یک چنین فراغتی را بعد از آزمون سراسری هم تجربه کردم. ترم بهمن بودم و چند ماه وقت آزاد آزاد داشتم. حسرتی که برایم باقی ماند این بود که آن چند ماه را میشد کتاب های بیشتر و بهتری خواند اما من همه اش منتظر بودم که دانشگاه ها شروع شوند. به هر حال در این اوقات آزاد این روز ها با تجربه تر شده ام و برای اینکه رابطه ام با درس قطع نشود هر روز یا هر دو روز یک مقاله میخوانم و بقیه اش را سعی میکنم بگردم و ببینم چه کاری بیشتر برایم لذت دارد. مدت مدیدی است که تلویزیون نگاه نکرده ام و این روز ها با خودم میگویم ایرادی ندارد اگر با خانواده بنشینم و فیلم های آبکی را نگاه کنم. کارهای شروع شده و تمام نشده ی زیادی دارم اما با خودم گفته ام که این چند ماه مرخصی و بیکاری را به کمال گرایی نگذرانم و ایرادی ندارد اگر گاهی کار خاصی هم انجام ندهم.

اما در برنامه ریزی به یک نتیجه ی خوب برای زندگی ام رسیده ام و آن اهمیت روتین است. همیشه ی زندگی ام برنامه ریزی های صلب داشته ام که یکی دو روز اجرا میشده و بعدش به دلیل خشکی زیاد از وسط ترک برمیداشته. به همین دلیل در این آسان گیری این روز ها، بر من هویدا شد که میشود برای همیشه بی خیال این نوع برنامه ریزی شد که : 8 بیدار میشوم. تا 8 و نیم صبحانه. 8 و نیم تا 10 پیاده روی و ... این سبک زندگی برای من عملی شونده نیست. من دلم میخواهد که روز هایم اتفاقات پیش بینی نشده داشته باشد و همزمان به برنامه هایم هم برسم. اینجاست که روتین اهمیت پیدا میکند. من روتین را اینطور میفهمم: چسباندن کار ها به هم. مثلا کلمه ی زبان حفظ کردن را چسبانده ام به بیدار شدن از خواب. صبح که از خواب بیدار میشوم میدانم که تکلیفم چیست. کلمه حفظ کردن. خواه این بیدار شدن 8 باشد، خواه 9. وقتی ناها تمام میشود و ظرف ها جمع میشوند و هر کسی میرود سمت خودش من میدانم تکلیفم چیست: کتاب خواندن. حال این ناهار 3 باشد یا 3 و نیم. این روتین را هم یک شبه به دست نیاوردم. از همان اول مهر در حال آزمون و خطا بوده ام و کم کم به این نتیجه رسیده ام که برای اینکه این دو فعالیت مطمئنا انجام شوند این تایم ها بهترند. باید یک روتین برای پیاده روی هم ایجاد کنم که هنوز به صرافتش نیوفتاده ام. اما ایده ام دیگر از این به بعد همیشه این است که هرکاری که میخواهم حتما به انجام برسد، بچسبانمش به یک فعالیتی که حتمی است و همیشه انجام میشود مثل ناهار خوردن یا بیدار شدن. انرژی ذهنی خوبی برایم باقی میماند و میتوانم به بقیه اتفاقات روز معطوف باشم. 

  • هدی

عشق یعنی دوست داشتن، با دیگری یگانه شدن و بارقه ی وجود خداوند را در دیگری یافتن.

 

میدانم که عشق مثل سدی است که اگر دیواره ی آن ترک کوچکی بردارد و آب از آن نفوذ کند، کم کم این درز بزرگ و بزرگ تر خواهد شد و زمانی میرسد که دیگر هیچ کس قادر نیست جلوی طغیان سیل را بگیرد.

 

عشق همیشه تازه است، مهم نیست در زندگی یک بار، دو بار یا ده بار عاشق شده باشیم، در هر مرحله انسان خود را در برابر پدیده ای ناشناخته میبیند.

 

از کتاب "کنار رود پیدرا نشستم و گریستم" نوشته ی پائولو کوئیلو.

با جملات اول و دوم موافقم اما جمله ی آخر مرا میترساند. چون به نظر من عشق به انسانی دیگر همه ی انرژی ذهنی انسان را میگیرد و اگر آدم یک بار در دام پاسخ دادن به عشق بیوفتد و با احتیاط در این وادی گام برندارد دیگر نمی تواند روی چیزهای دیگر تمرکز کند. چه برسد به اینکه بیشتر از یک بار باشد اما کوئیلو جای دیگری در کتاب میگوید که : عشق انسان را از رسیدن به رویاهایش باز نمیدارد. به هر حال ابهامات زیادی در زمینه ی عشق انسان به انسان دارم. هم تنهایی تا آخر عمر را نمی پسندم هم اینکه معتقدم هزینه ی این عدم تنهایی گزاف است و به قول کوئیلو در این کتاب در روابط زنان، هزینه ی پرداختی شان کمی بیشتر هم هست. کوئیلو میگوید که هزینه ی عشق هرچه باشد می ارزد. به هر حال که من درس و دانشگاه دارم و وقتی میبینم هم کلاسی هایم یا هم دانشگاهی هایم دو تا دو تا با هم جفت میشوند آن هم در این سن و سال کم واقعا با خودم میگویم یعنی به همین راحتی؟  چون دوران تحصیل دورانی است که آدم این فرصت را دارد که آزادانه به هر گوشه ای سرک بکشد و خودش را پیدا کند. یا برایشان این مسائل مهم نیست یا واقعا انقدر کاردرست هستند که خودشان را پیدا کرده اند یا هم اینکه واقعا نیاز آدم ها با هم متفاوت است. اما عشق چیزی است که اگر مزه ی آن را بچشیم دیگر آن آدم سابق نمی شویم. طوفانی است که به قول موراکامی:

مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمی کند. وقتی طوفان تمام شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی طوفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از طوفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون طوفان گذاشت.

و پا گذاشتن به طوفان آمادگی میخواهد.

  • هدی

در قسمتی از کتاب "ثروتمند ترین مرد بابل" میخوانیم:

اگر ماهی گیری برای صید بیشتر، سال ها عادت ماهی هارا مورد بررسی قرار دهد، آیا شما او را ماهی گیری خوش شانس خطاب میکنید؟ فرصت، الهه ی مغروری است که وقت خود را برای کسانی که آماده نیستند هرگز تلف نمی کند.

در درس تفکر سیستمی به زبان ساده، یکی از ارکان اصلی تفکر سیستمی، توجه به روند ها به جای رویداد هاست. جالب ترین مثال برای این مفهوم، بحث جرقه زدن ایده هاست. همه ی ما "ایده" را به ناگهانی بودنش میشناسیم اما یک ایده ی خوب هیچ وقت بدون پیشینه جرقه نمی زند. در کتاب "کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم" از تینا سلینگ، اشاره ی مشابهی در مورد "شانس" وجود دارد. سلینگ میگوید که شانس در خانه ی کسی را میزند که قبلش به اندازه ی کافی تلاش کرده باشد. حتما ماجرای کشف حلقه ی بنزن را شنیده اید. اگر ما شب خواب ماری را ببینیم که دم خود را به دندان گرفته و میچرخد احتمالا صبح که بیدار شویم بگوییم خب مار که در خواب نشانه ی دشمن است، احتمالا دشمنانمان به خود زنی افتاده اند. بعد خوشحال شویم و خلاص. اما همین مار حلقه زده در خواب "ککوله" منجر به کشف حلقه ی بنزن شد. چراکه ذهن ککوله برای این مطلب آماده و با آن درگیر بود.

مرحله ی برنامه ریزی برای برنامه ریزی را هیچ وقت نباید فراموش کرد. باید درگیر با یک مطلب ماند و ماند تا این روند ما را به رویداد های مطلوب برساند.

  • هدی

نمی دانم. شاید برداشت من دقیق و از روی آگاهی نباشد. اما هر وقت بحث حجاب میشود یاد آن دختر هم دانشگاهی ام می افتم. یک چادر حریر زیبا. یک وقت هایی فکر میکنم اگر رفتار انسان و ذهنیت او سالم نباشد آن چادر حریر با طره های مو فرقی ندارد. عفت و سلامت روان یک مطلب درونی است. کسی که این فاکتور ها را نداشته باشد، تحت هر شرایطی رقم زننده ی اتفاقاتی است که اول از همه به خودش و بعد به اطرافیانش صدمه میزند. و کسی هم که اهداف و برنامه های مشخص دارد، خودش و زندگی اش را بیشتر از آن دوست دارد که درگیر روابط پیچیده شود. البته من هم ترس ها و دودلی های خودم را دارم اما معتقدم در محیطی که اضطراب بالا باشد فرصت برای شکوفایی محدود است. آدم ها بی هدف و کوتاه نظر میشوند. بی هنر می افتند و نظر به عیب میکنند. باید آرامش در جامعه حاکم باشد و با استفاده از تفکر سیستمی، مدل های ذهنی درست گسترش داده شود. هیچ پوششی، زشتی درون را پنهان نمی کند. باید به انسان ها فرصت داد که زیبایی های درونشان را بشناسند و پرورش دهند و زندگی کنند.

  • هدی

اگر انسان خود را با دستاورد یکی بیند، دستاورد هم مایل به یکی بودن با او میشود.

اگر انسان خود را با باختن یکی بیند، باختن هم با کمال میل با او یکی خواهد شد.

اگر انسان با این یک و همان شدن اعتقاد کافی نداشته باشد این یک و همان شدن اتفاق نمی افتد.

 

راه رسیدن به نور، غالبا تاریک است.

 

داشتن حکمت به معنای دانش بسیار آموختن نیست.

آن کس که چیز های بسیار میداند دارای حکمت نیست.

 

اینها چند جمله ای بودند از کتاب "تائو ت چینگ" نوشته ی لائوتزو. بعد از هر فصل، آقای محمد جواد گوهری توضیحاتی درباره ی آن فصل نوشته اند (در نسخه ای که من دارم) که من آن توضیحات را نخواندم چون میخواستم خودم قضاوت کنم درباره ی حرف های لائوتزو. چون همیشه کتاب ها برای افزایش آگاهی نیستند به نظرم. گاهی برای افزایش سوال ها و گسترش عدم آگاهی اند. وقتی لائوتزو چندین بار تاکید میکند که فرد حکیم تلاش نمی کند، دخالت نمیکند و مثل آب روان است به من این سرنخ را داد که از این به بعد دنبال پدیده جدیدی در دنیا باشم: تلاش نکردنی که مثبت است. در واقع به خودم اجازه دادم که در ابهام جملاتش غرق شوم و اجازه بدهم که این ابهام به من عمق دهد.

  • هدی

جمله ای از کتاب "رستاخیز فرا میرسد" نوشته ی آرمان آرین:

 

چقدر جهان از چشمم افتاده بود! جهانی که به این سادگی چنین زیر و زبر میشد آیا واقعا شایستگی شیفتگی را داشت؟!

 

این کتاب ساده چقدر به دل من مینشیند. چند وقت پیش برای تولد یکی از اقوام که نوجوان است، یک کتاب درباره ی نجوم هدیه بردم که خودم هم در آن مانده بودم. کاش با این کتاب زودتر آشنا میشدم که این جمله را هدیه داده باشم:

ناگاه احساس کردم چقدر گرسنه هستم! بوی عطر کباب ماهیان فربه و تازه، در آن صبح آزاد ساحلی، احساسی در من پدید آورد که تا به حال تجربه اش نکرده بودم! حس میکردم که یخ غم آلود دلم، آرام آرام در کار آب شدن است.

 

ما شش نفر مسلح به شمشیر و سوار بر اسب بودیم و آن ها ده یازده نفر گردن کلفت که دشته و چماق داشتند و البته از گرسنگی و جهالت نیروی فراوان تری کسب میکردند!

(توضیح: در رسم الخط و گذاشتن علامت تعجب ها به متن طاقچه وفادار بوده ام.)

 

  • هدی

امروز در متمم برای بار چندم سری به درس های "یادگیری" زدم. از بین درس ها، درس "هدف گذاری در یادگیری" را باز کردم. قبلا هم خوانده بودمش اما باز هم برایم جذاب بود. چون زیر آن مطلب کامنت گذاشته بودم گفتم یک بار دیگر همه ی افکاری که بعد از خواندن آن درس به ذهنم رسید را اینجا هم بنویسم تا همیشه جلو چشمم باشد.

به نظر من این طور میرسد که نوشتن بیانیه هدف برای یادگیری یک مطلب باعث شود که "سوار بر مطلب" باشیم و "بدانیم که داریم چه میکنیم". اشتباهی که من همیشه میکنم و باعث میشود که انرژی زیادی از دست بدهم این است که از بالا به مطلبی که دارم یاد میگیرم و میخوانم نگاه نمی کنم. همیشه به این فکر میکنم که اگر جایی را نمی فهمم ایراد از من است و این باعث میشود که اعتماد به نفس ام را از دست بدهم و یادگرفتن برایم فعالیتی شود که کنترل اش دست من نیست. وقتی بدانی که در پی یافتن کدام گمشده هستی اصالت را به همان مطلب و مفهوم میدهی نه به منبع پیش رویت. اینطوری به درد بخور بودن یا نبودن یک منبع را راحت تر میتوانی تشخیص بدهی. و راحت تر میتوانی آن منبعی که مناسب توست را پیدا کنی.

اما یک نکته هست و آن هم اینکه در خیلی از موارد، مخصوصا اگر دانشجو باشیم و کم تجربه و حجم مطالب خیلی بالا باشد، نمی توانیم بیانیه هدف خیلی واضحی بنویسیم چون هیچ پیش زمینه ای در کار نیست. در اینجور موارد بیانیه یادگیری این میتواند باشد: دستگرمی و آشنایی. یعنی انتظارت را از خودت به حداقل برسانی و از همان ابتدا با خودت گفت و گو کنی که قرار نیست در این جلسه ی درس خواندن علامه ی دهر شوی. فقط میروی سمت اش برای به دست آوردن یک نمای کلی. به نظر من اگر با خودمان مهربان باشیم و از همان ابتدا توی سر و کله ی خودمان نزنیم که "یاد بگیر! اهمال کار نباش! تنبل نباش!" و این زمان ابتدایی را به خودمان بدهیم کم کم در آن مطلب سوالاتی برایمان پیش می آید و میتوانیم بیانیه یادگیری دیگری بنویسیم: پیدا کردن جواب سوال هایم. آن جاست که آن گفته ی معروف که "question hooks the mind" اتفاق می افتد و با کنترل و تسلط بیشتری با مطالب همراه میشویم.

وقتی به سوابق درس خواندن خودم نگاه میکنم میبینم گاهی آنقدر عشق و علاقه به مطلب داشته ام که فرسنگ ها از وادی اهمال کاری، بی تمرکزی و عدم رضایت از درس خواندن و نفهمیدن و بی دقتی دور بوده ام و گاهی هم چنان هاج و واج بوده ام که هِر را از بِر نمی توانسته ام تشخیص بدهم. دلیل اش را حالا میتوانم بفهمم. آن عشق و علاقه و عطش را می توان به صورت آگاهانه ایجاد کرد.

به نظرم  اینکه یک بیانیه مخصوصا به صورت مکتوب داشته باشیم در بازدهی ما تاثیر بزرگی میگذارد و از ما یادگیرنده ی معتمد به نفس تری میسازد.

فکر میکنم اینبار دیگر این درس را فراموش نکنم.

  • هدی

این روز ها که وقت آزاد زیادی دارم دو رمان خوانده ام از آقای آرمان آرین. یک مجموعه ی سه جلدی است به نام پارسیان و من که من جلد های اول و دوم را خوانده ام. کتاب ها برای رنج سنی کودک و نوجوان اند. در مقطع راهنمایی که بودم از کتاب خانه ی مدرسه مان کتابی قرض گرفتم به نام اشوزدنگهه. کتاب خیلی پر کششی بود برایم اما جلد های بعدی اش را نتوانستم پیدا کنم و نام اشوزدنگهه همیشه یک گوشه ی ذهنم وول میخورد تا اینکه چند وقت پیش سرچ اش کردم و اسم و رسم نویسنده اش را پیدا کردم و با کتاب های دیگرش آشنا شدم.

من کتاب خوان قهاری نیستم که اگر بودم در این سن و سال از این کتاب ها نمی خواندم و سیر مطالعاتی داشتم برای خودم یا اینکه حداقل درگیر کتاب هایی جدی تر در کتاب خانه ام بودم اما به هر حال با کمی ترس و لرز به خودم این جرعت را میدهم که بگویم طوری نبودند که بخواهم بگویم برای کودک و نوجوان اند اما هرکه بخواند سود کرده. واقعا برای کودک و نوجوان اند اما در خلال کتاب به جمله هایی برخورد میکردم که بعدش حس میکردم سرمست و غوطه ورم در یک سیال ولرم:

دلتنگی رهایم نمی کرد. این به خاطر گلناز یا حتی نبودن رستم نبود. حس دیگری در دلم جوانه زده بود که آرام و بی صدا در وجودم میخزید و رشد میکرد. احساس نوعی عمیق شدن و تجربه دار بودن بود. ژرفایی که از آن همه سفر و مشقت نیرو میگرفت و درونم را افزایش میداد.

یا مثلا:

پر های زیبا را بر صورتم مالیدم و از لطافتشان کمی آرام شدم. چه جهان عجیبی پیش رویم دهان گشوده بود! من در کدامین سو سیر میکردم؟ این قصه بود یا افسانه یا حقیقتی که بسیار پیش از من واقع شده بود؟ اندیشه ام در فضایی عجیب صعود میکرد.

کتاب اول ماجرای ضحاک مار به دوش بود و کتاب دوم ماجرای رستم است و کتاب سوم ماجرای کوروش کبیر. کتاب سوم را هنوز نخوانده ام اما ماجرای رستم خیلی برایم دلپذیر بود. شخصیت رستم حس مدارا را در من بیدار کرد. به این فکر واداشته شدم که در جهان نباید همیشه مشغول حساب و کتاب بود همانطور که رستم بدون حساب و کتاب و از سر سازش با دنیا و مافیها به سادگی سیاوش را به فرزند خواندگی پذیرفت و مسئولیت اش را به دوش کشید. آنقدر از شخصیت پردازی رستم آموختم که به این فکر افتادم که تا الان در مسیر اشتباهی از کتاب خوانی قرار داشته ام و من هنوز باید در وادی کودک و نوجوان سیر کنم :) رفتم و در کتاب های خیلی قدیمی مان در انباری کتابی از هانس کریستین اندرسن پیدا کردم که بعد از جلد سوم این مجموعه آن را بخوانم.

از همین جا هم از آقای آرمان آرین تشکرم را به جا می آورم. از زحمت هایش و کتاب های خاصی که ارائه کرده است.آآ

  • هدی

کتاب Thinking Skills با عنوان فرعی Critical Thinking and Problem Solving مدت هاست  که در قفسه انتظارم را میکشد و شاید هم من مدت هاست که منتظر یک فرصت خوب هستم که به سراغش بروم. فرصت خوب این روز ها که در دوران نقاهت بعد از بستری هستم دست داده است. البته کرونا نگرفته ام و مشکل یک مشکل جدی و روانی است. 

تا اینجا که خوانده ام کتاب خیلی خوبی بوده است. اولا که انگلیسی است و برای تقویت زبان گزینه ی خوبی است. ثانیا که در زمینه تفکر نقاد کتاب مطرحیست. امروز تا صفحه ی 12 کتاب را پیش بردم و قسمتی از آن را اینجا میگذارم. امیدوارم که بتوانم بیشتر درباره اش بنویسم.

 

Without an open mind we cannot judge fairly and objectively whether some statement or story is true or not. It is hard sometimes to set aside or discard an accepted or long-held belief; but we must be willing to do it.

  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی