SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

با گیر و گرفتاری ای که این روز ها دارم، خیلی کمتر از قبل میخوانم. اما با خودم گفتم روزی ۵ صفحه از کتاب "پیچیدگی" ملانی میچل بخوانم. به هر زحمتی که شده. اما عمیق. فکر میکنم که فشار کتاب هایی که سطحی از آنها رد میشویم یا بعد از مدتی میبینیم که جز یک شمای کلی چیزی از آن در ذهن نداریم خیلی بیشتر از فشار کتاب های نخوانده روی دوشمان احساس میشود. بنابراین تا جایی که بشود به اصل کم اما با کیفیت متعهد میمانم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۲۳
  • هدی

تلفن هارا دوست داشتم 

چون مارا به هم متصل میکردند

تلفن هارا دوست ندارم حالا

چون 

       دیگر

             کاری از دستشان برنمی آید

 

<هدی>

  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۳۴
  • هدی

قبلا یکی از سوالات که مثل یک تیله ی کوچک از این ور ذهنم به آن ور قل میخورد و هیچ وقت هم سر و سامان نمی گرفت زمینی یا آسمانی بودن عشق حافظ بود. تا اینکه یک روز همت کردم و جلد یکم از مجموعه ی این کیمیای هستی را خواندم و اینجا درباره اش نوشتم و بالاخره فهمیدم که حافظ پیش از آنکه عاشق باشد، یک هنرمند است و وظیفه ی اصلی ای که هنر و هنرمند دنبال میکنند، خلق زیبایی است. دیروز این پست از متمم را دوباره خواندم و با خود گفتم چقدر شبیه. وظیفه ی اصلی دانشمند هم، خلق و گسترش علم است و به عبارتی "دانشمند بودن و هنرمند بودن هم یک شغل است." همانطور که در هر شغلی کوچک و بزرگی هست در این مسیر ها هم خرد و بزرگ پیدا میشوند و شاید بشود گفت بزرگی مستقل از حرفه است. مساله اینجاست که آوازه ی هنرمندان و دانشمندان کوچک به گوش ما نمی رسد. ما بزرگان را میبینیم و میفهمیم و از بررسی کوچکان غافل میمانیم. شاید عشق و پویش درونی است که در هر مسیری اعمال شود، آن رهرو را بزرگ میکند.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۳۳
  • هدی

امروز به این نتیجه رسیدم که توجه آدما یه چیزیه که کمش از زیادش بهتره. اصلا بدون توجه هم میشه زندگی کرد و به قول رومن گاری توی زندگی در پیش رو، غم انگیزه اما بدون عشق هم میشه زندگی کرد. فکر کنم تنها چیزی بدونش نمی شه زندگی کرد، غذاست! :)

 

پی نوشت: البته در مورد امید هم میشه فکر کرد. به نظر من میرسه که امید خوش بختانه در اوج بدبختی و شکست خودش ناگهان جای خالی خودش رو پر میکنه و میشه به امید، امید بست.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۰۲
  • هدی
مستقیم بودن در یادگیری

یکی دو سالی است که خواندن کتاب های انگلیسی دغدغه ام شده است. از خواندن رمان ها به زبان اصلی لذت میبرم و اصلا اینطور میتوانم بگویم که انگلیسی خواندن را یک جورهایی از فارسی خواندن بیشتر دوست دارم. اما خب! با انگلیسی راحت نیستم. کلمات زیادی وجود دارند که معنایشان را نمی دانم و خواندنم را کند میکنند. سرچ هایی در وب داشتم و لیست چند صد یا چند هزار کلمه ای که باید دانست را برانداز هایی کرده ام اما سرعت کارم را خیلی کند میکنند. اما اسکات یانگ در کتاب "بیش یادگیری" اش یک ایده ی خیلی دوست داشتنی برای یادگیری مطرح میکند و آن مستقیم بودن در یادگیری است. مستقیم بودن یعنی حاشیه هارا کنار بگذار و راست برو سراغ همان چیزی که یادگیری اش را لازم داری. دوست داشتم این ایده را برای همه ی کسانی که در وضعیت مشابه من هستند مطرح کنم. برای مثال در گفت و گویی که با یکی از سال بالایی هایم داشتم متوجه شدم اگر دنبال نوشتن مقاله هستید مستقیم بودن در یادگیری بیان میکند که لازم نیست با خود بگویید که خب من اول دوره های spss و R را می گذرانم و چند کارگاه مقاله نویسی شرکت میکنم و سپس به سراغ ایده ی پژوهش ام میروم. مستقیم به سراغ نوشتن مقاله بروید و کارهای آماری لازم را در طی روند یادبگیرید. یا اگر میخواهید یک بازی کامپیوتری طراحی کنید لازم نیست ابتدا مقدمه چینی های سخت داشته باشید. لازم نیست از همان ابتدا یک گرافیست تمام عیار باشید. میتوانید گرافیک مورد نیاز را در طی روند طراحی بازی تان یاد بگیرید. مثال از مستقیم بودن فراوان است. نمونه ی بارز دیگری که میتوانم از آن نام ببرم مطالعه برای کنکور است. تجربه به من ثابت کرد اگر تایم مطالعاتی ام را بیشتر به تست زدن بگذرانم نتیجه ی بسیار بهتری میگیرم از صرف وقت روی درسنامه ها و خلاصه نویسی فرمول های خارج از کتاب های درسی. مستقیم به سراغ ایده بروید و هرچه لازم است را در طی پروژه تان یاد بگیرید. مستقیم بودن در یادگیری را اینطور برای شرایط خودم ترجمه کردم که اگر میخواهم رمانی را به زبان اصلی اش بخوانم لازم نیست ابتدا دوره ی افزایش دامنه ی واژگان بگذرانم و دوباره به صندلی های کلاس زبان برگردم. فقط کافی است با یک دیکشنری مستقیما به جان کتاب مورد نظرم بیوفتم و هر کلمه را همان جا یاد بگیرم.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۱۹
  • هدی

یکی از بینش هایی که برای مقابله با استرس آینده از دوست عزیزم زهرا یاد گرفتم این است که داشتن "تخصص" فی نفسه و فارغ از حواشی اعتماد به نفس می آورد و همیشه فرصت های جدید خلق می کند. پس در لحظات استرس آور، وقتی که سردرگم و کمی نگرانم فقط لازم است نفس عمیقی بکشم و روی کارم متمرکز شوم.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۴۱
  • هدی

کسی که چراغش را خودش حمل میکند، لازم نیست از تاریکی بترسد! (روان درمانی اگزیستانسیال)

بالاخره مانترای سال جدیدم را پیدا کردم: چراغ راهت را خودت حمل کن.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۴۰
  • هدی

امروز داشتم در متمم مگشتم و با این کامنت برخورد کردم. داشتم فکر میکردم که چقدر جالب! امام حسین و یارانش برای عقیده شان نجنگیدند. چون اصلا لشکری نداشتند که جنگ معنا پیدا کند. آنها تنها خود را فدا کردند.

 

پی نوشت: این روز ها بعد از مدت ها متممی بودن، وقت بیشتری برای خواندن کامنت ها میگذارم و بسیار می آموزم. از این روند خوشحالم. :)

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۲۷
  • هدی

در چند وقت اخیر کمی بیشتر برای دل خودم کتاب خوانده ام و فعالیت ام در اینجا کم شده. اما تکه ی زیر از "مغزی که خود را تغییر میدهد" نوشته ی دکتر نورمن دویج را دوست داشتم. میگویند لیلی، در اصل خیلی زیبا نبوده و وقتی اطرافیان این را به مجنون گوشزد میکنند میگوید که "اگر در دیده ی مجنون نشینی به جز از خوبی لیلی نبینی". همین مطلب با بیانی کمی جالب تر در این کتاب مطرح شده:

استاندال رمانی دارد به نام "عشق" که درباره ی مرد جوانی است به نام آلبریک که یک زن زیبا، بسیار زیبا تر از معشوق خود را ملاقات میکند، اما بسیار بیشتر از آن جذب معشوق خود شده که به این زن توجهی نشان دهد؛ زیرا معشوقش شادی های بیشتری برایش به ارمغان می آورد. استاندال این زیبایی را "زیبایی خلع ید شده توسط عشق" می نامد. عشق دارای چنان قدرتی برای تغییر معیارهای جذابیت است که عیب کوچکی را که بر روی صورت معشوق آلبرت وجود داشت، آبله صورت وی، را به نمادی برای شعله ور شدن عشق در آلبریک تبدیل می کرد.  این آبله او را به هیجان می آورد زیرا "او احساسات زیادی را در حضور این نشان آبله تجربه کرده بود، احساساتی که مطبوع ترین بوده و بیشترین اشتیاق جاذب را داشتند؛ احساساتی که بدون توجه به حال آلبریک در هر حالتی که بود، با دیدن آن نشان آبله حتی در صورت زنی دیگر به وضوح دوباره برانگیخته می شدند... در این مورد نماد زشتی به زیبایی تبدیل شده بود.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۳۷
  • هدی
بارون درخت نشین - بار دوم

بارون درخت نشین نوشته ی ایتالو کالوینو را دوباره خواندم. نمی دانستم که این انتخاب -خواندن دوباره ی نوشته های داستانی-  با توجه به عمر جرقه وارمان چقدر انتخاب درستی است. شاید بهتر آن باشد که دوباره خواندن را بگذاریم برای کتاب های غیر داستانی. اما همیشه گفته شده که کمتر بخوان اما چند باره بخوان. بارون درخت نشین از یک یا دوسال پیش که برای بار اول خواندمش همیشه یک گوشه ی ذهنم جا داشت. همیشه با خودم میگفتم این کتاب، کتاب مطرحیست و باید یک بار دیگر به آن نگاهی بیاندازم. مطمئن بودم که چیز های بیشتری برای فهمیدن و کشف کردن دارد. اشتباه هم نکردم. دوباره خواندنش، لذت بخش بود.در این دوباره خواندن، کتاب پف کرد و چاق تر شد. تجربه ی خوبی بود. زیر بخش هایی را هم خط کشیدم که بار اول نکشیده بودم. مثلا:

عشقی که کوزیمو آنهمه انتظارش را داشت غافلگیرانه به سراغش آمده بود، و بس زیبا تر از آنی بود که او میپنداشت... از همه شگفت تر اینکه میدید عشق چیز ساده ایست و در آن هنگام میپنداشت که همواره چنین خواهد بود.

 

یک دیگر را شناختند. کوزیمو او را شناخت و به شناخت خود نیز رسید، زیرا به راستی پیش از او خود را نشناخته بود. ویولتا او را شناخت و به شناخت خود نیز رسید، زیرا با آنکه به خوبی میدانست خود چگونه کسی است، چگونه بودن خود را تا آن زمان به آن خوبی حس نکرده بود.

فکر میکنم به یاد آوری لجاجت کوزیمو و ایستادگی اش بر سر یک آرمان در سراسر زندگی ام نیازمندم. لجاجتی که حتی بر عشقی ریشه دار و پر سوز فایق آمد. شاید زندگی همیشگی بالای درختان استعاره ای باشد برای حفظ فاصله ی مناسب با واقعیت ها. نوعی نگاه کردن به زندگی از افقی باز تر و بالاتر. در این صورت است که میتوانیم ارزش های واقعی را بفهمیم و با درگیر نشدن با جزئیات مستهلک کننده، انرژی زیادی برای انتخاب درستی ها ذخیره میکنیم. باید از آدم ها انقدر فاصله گرفت که درگیر تاریکی هایشان نشد و زمان و عمر را صرف دوست داشتنشان کرد. 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۷
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب