SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید
This one please

از مدت ها پیش شروع کردم به تکرار و یاد اوری این مطلب که در زندگی سخت کوشی مهم تر از هوش است. و در گذر زمان البته به من ثابت شده بود که هوش پدیده ایست بسیار منعطف. ذهن یک انسان میتواند در زمینه ای sharp باشد و در زمینه ای دگر نه. و حتی در همان زمینه ای که در آن خوب عمل میکرده هم اوضاع همیشه به یک منوال نیست. مثلا من کاملا در خودم متوجه شده ام که در دو سه سال گذشته نسبت به قبل تر از آن در زمینه ی فهم و درک انسان ها، احساس ها، انگیزه ها و پیش زمینه های ذهنی شان مقداری هشیار تر و متوجه تر شده ام. به عبارتی sharp تر شده ام. که فکر میکنم به خاطر بیشتر خواندن است. اما همین واژه ی سخت کوشی هم هیچ وقت حال مرا خوب نمی کرد و نمی کند. خیلی واژه ی تلخیست. یک فشار آوردن ممتد و سخت گیرانه و خشک و صلب را برایم تداعی میکند. مثل این صحنه هایی که در فیلم ها همه دیده ایم و معمولا اینطوری است که فرد در حال کار کردن و تمرکز  آرواره هایش را سخت به هم فشرده، دانه های ریز عرق روی پیشانی اش پیداست. معمولا هم در شرایط محرومیت از هر چیز خوشایند در این زندگیست. انسان ها به او پشت کرده اند. فقیر است. زن و بچه اش را در جنگ از دست داده و البته یک آهنگ حماسی که در متن این تصویر پخش میشود و هر دو با هم دست به دست هم میدهند و روح مخاطب را مثل کاداوری در اتاق تشریح از هم میدرانند. 

امروز داشتم فکر میکردم که اصلا تا چه حد از تلاش و زدن از بقیه فعالیت ها و تمرکز بر یک فعالیت یعنی سخت کوشی؟ کی هوشمندانه اس که سخت کوشی را متوقف کنیم؟ آیا سخت کوشی به معنی ادامه دادن و ادامه دادن است و به عبارتی جا نزدن؟ قطعا نقش سخت کوشی قابل چشم پوشی نیست اما همیشه باید این سوال ها جواب داده شوند؟ برای چه؟ چقدر؟ تا کی؟ به این نتیجه و جمع بندی رسیدم که سخت کوشی هم مثل آچار و چهارسو یک ابزار است و به خودی خود معنا ندارد. آنچه تعیین کننده تر است و باعث تمایز انسان ها میشود، "انتخاب" هاییست که در شرایطی که تحت فشار نیستیم انجام میدهیم. اوقات فراغتمان را چگونه میگذرانیم؟ با که دوستی میکنیم؟ چه ارزش هایی را انتخاب میکنیم؟  مدیریت انتخاب ها اتفاقا میتواند مفرح باشد. البته ساده نیست که تغییرات بزرگ و رادیکالی در طی یک شب انجام دهیم. اما اگر بعد از ظهریست و امتحانی نیست و میخواهیم یک تایمی را برای کارهای متفرقه بگذاریم، انتخابمان را بین دو فیلم یا دو کتاب آگاهانه تر کنیم. مدیریت این انتخاب آسان است.

امیدوارم به این نتیجه گیری ام برای یک مدت عمل کنم. باگ هایش را دربیاورم و نتیجه ی بعدی ام را بنویسم :) 

  • ۱ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۳۵
  • هدی
یک ایده

این مطلب شاید خیلی ساده باشد اما من از این ابتکار ساده ام خیلی هیجان زده شدم. اینجا میگذارمش. شما هم اگر خواستید بخوانیدش.

از زمانی که اسم هرمان ابینگهاوس را شنیدم و با این مفهوم آشنا شدم که اگر مرور یک مطلب در بازه های زمانی خاصی صورت بگیرد اثر بخش تر است، به این فکر میکردم که چطور میتوانم از آن استفاده کنم. خیلی از این ایده خوشم آمد و به نظرم خیلی کار هوشمندانه ایست. از جنس آن کارهایی که وقت کم میگذاری اما نتیجه ی بسیار خوبی کسب میکنی. اما روند درس هایم به گونه ایست که معمولا حجم قابل توجهی مطلب را در یک بازه ی تقریبا کوتاه باید امتحان بدهیم و اصلا آنقدر زمان نیست که بشود آن فاصله ی نهایی (چهار ماه) را رعایت کرد. چند وقت پیش فقط برای اینکه امتحان کنم که ببینم  این روند واقعا اثر بخشی اش چقدر است با یکی از درس های متمم این کار را کردم. فاصله های زمانی ای که من از آن فردی که اسم ابینگهاوس را برای اولین بار از او شنیدم یک روز، یک هفته، یک ماه و چهار ماه بود. چند روز پیش آن درس را بعد از یک ماه مرور کردم و یک بار مرور دیگر هنوز مانده. اما وقتی به عقب بر میگردم میبینم واقعا نکات کلیدی و جزئیات خیلی بیشتری از آن درس در ذهنم مانده. با اینکه من فقط سه بار آن درس را مرور کرده ام. 

امروز به این فکر افتادم که فعلا اگر راهی برای استفاده از این تکنیک در حجم های زیاد پیدا نکرده ام (چون حجم زیاد را باید به حجم های کمتر خرد کرد و در شرایط امتحان پشت امتحان اینکار امکان پذیر نیست. اما احتمالا برای آزمون های جامع مثل رزیدنتی یا پره انترنی بشود عملی اش کرد)، اما میتوانم در حجم های کم عملی اش کنم. مثلا زیاد برایم پیش می آید که از تکه ای از یک کتاب یا یک درس متمم آنقدر خوشم بیاید که دلم بخواهد حتما در ذهنم داشته باشمش اما برنامه ای برای مرور منظم این مطالب نداشتم. امروز یک برنامه ی منظم چیدم. من از اپلیکیشن ticktick استفاده کردم. اپلیکیشن خیلی خوبی است و امکانات زیادی را در خود یک جا جمع کرده و نحوه ی کار با آن را هم خیلی دوست دارم. یک قابلیت خیلی خوبش این است که task ای که در آن ایجاد میکنی میتوانی لینک، عکس، متن طولانی هم به آن اضافه کنی. تکرارش را برای روزهای خاصی تنظیم کنی. این انتخاب روزهای تکرارش از  google calandar خیلی راحت تر و در عین حال بهتر است. به طور مثال از تکه ای از یک کتاب خوشت آمده و میخواهی مرورش کنی. آن صفحه از کتاب را اسکن میکنی و در قسمت تسک ذخیره میکنی. روزهای تکرار آن تسک را انتخاب میکنی که من از بازه های یک روز یک هفته یک ماه و یک سال استفاده میکنم و تمام. از آن به بعد کافیست که اپ را باز کنی و مرور های آن روزت به صورت تسک برایت نمایش داده شود. این اتفاق وقتی که مطالب مروری ات زیاد باشد خیلی میتواند کمک کننده باشد و اثر بخشی اش بالا میرود. چون یک نظم ذهنی میدهد و اینکه خیلی راحت است. تو مطلب روری ات را در همان اپ و تسک داری و لازم نیست بروی دنبالش بگردی. خیلی مرتب و تمیز. برای تکه های کتاب و تک درس هایی از متمم یا تکه های پراکنده از وب خیلی میتواند مفید باشد. قابلیت اتصال به فضای ابری و آنلاین هم دارد. تسک هایی که در موبایل ایجاد میکنید را بعدا میتوانید در تب لت هم ببینید. برای وقت هایی که به اسکرین بزرگ تری نیاز دارید. 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۸
  • هدی
جهانی که من میبینم
  • با نگاهی اجمالی به زندگی و تلاش های خود،  در میابیم که تقریبا تمام آمال، آرزو ها و اعمال ما مستقیما به وجود انسان های دیگر وابسته است. 
    اگر فرد از روز تولد، دور از هر نوع اجتماع و تمدنی باشد، از هر نوع رشد و نمو فکری دور خواهد ماند و اعمال و رفتارش به حیوانات شباهت پیدا میکند که از تصور آن، فرد دچار وحشت میشود. حقیقت وجود فرد به معنای واقعی خود اوست. جز این هر نوع پدیده و نمود دیگری که در حرکات و فضائل فرد به چشم بخورد مدیون جامعه و محیط اجتماعی اوست. جامعه ای که جنبه های مادی، معنوی، وجودی فرد را از گهواره تا گور هدایت میکند.

 

  • ارزش واقعی هستی بشر به مقیاس و احساسی بستگی دارد که توسط آن از دام خودپرستی رهایی یافته و با پیروی از آن از قید ما و من آزاد شده است.

 

جمله ی زیر راخیلی دوست داشتم. واقعا این بهترین و ارزشمند ترین هدیه ایست که یک معلم میتواند به کسی انتقال دهد. یکی از دلایلی که در پست هایم این همه به متمم و روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی لینک میدهم این است که یک روز بعد از خواندن یکی از پست های روزنوشته ها ناگهان به این نتیجه رسیدم که "من باید کتاب بخوانم". متن و عنوان آن نوشته خیلی در ذهنم نمانده. اما آن نتیجه گیری ضمنی یکی از اتفاقات خیلی مثبت زندگی من بود. قبل از آن هم من با کتاب ها غریبه نبودم. اما منظم نمی خواندم. آن روز به این نتیجه رسیدم که کتاب خواندن یک ضرورت است. یک مساله ی خیلی مهم است. از این به بعد هر روز که چیز جدیدی یاد بگیرم یا با تفکر جالبی آشنا شوم، به همان روز و همان دروازه ی بزرگی که به رویم گشوده شد برمیگردد. مثل یک دومینو که از نقطه ی کوچکی آغاز میشود و به اتفاقات دنباله دار و بزرگ تری منتهی. یک روز پدرم گفت خیلی خوشحالم که کتاب میخوانی. چون کسی که کتا خوان باشد، دیر یا زود درس خوان هم خواهد شد. 

  • بزرگ ترین هنر معلم برانگیختن روح فعالیت و نشاط در جهان به خاطر ابداع و تحصیل علوم است.

 

تکه ای که در زیر می آورم خیلی برای من روشنگر بود. تا جایی که من متوجه شده ام درصد زیادی از متفکرین جهان غیر مذهبی و خداناباور هستند. اما همیشه فکر میکردم که نمی شود که این انسان ها با این مغز های فعال و روح های جستجوگر و حقیقت دوست انقدر نسبت به بعد معنوی در این زندگی بی اعتنا باشند. این به این دلیل است که آنها کم کم به دین مخصوص به خود میرسند. دینی که آدم های زیادی با آن آشنا نیستند چون در طول زمان و با صرف وقت و انرژی و فکر فراوان میتوان به آن رسید. اما کارکرد این مذهب عمیق و قدرت مند است و رسالتش را که همان انسان بهتری ساختن است، به خوبی ادا میکند.

  • به سختی میتوان در بین مغزهای متفکر جهان، کسی را یافت که دارای یک نوع حس مذهبی خاص به خود نباشد. این مذهب با مذهب یک شخص عادی تفاوت دارد. [...] حس مذهبی او از حیرت و شگفتی هیجان انگیز وی و نظام دقیق کائنات می باشد که گاه پرده از روی اسرار برمیدارد که در مقام مقایسه با آن، تمام تلاش ها و تفکرات منظم بشری انعکاسی ضعیف بیش نیست. این حس، چراغ راه کاوش ها و زندگی اوست و در مقابل افتخارات و پیروزی ها، او را از قید و بند های خودخواهی دور میکند.

 

پی نوشت اول: حالا که بحث لینک به روزنوشته شد، این جمله از این پست رو اینجا مینویسم که همیشه یادم بمونه. هر کسی یک گیر و گرفتاری ای داره تو این زندگی ( من فکر میکنم) مثلا یکی باید با حسودی اش دست و پنجه نرم کنه. یکی باید با تنبلی اش دست و پنجه نرم کنه. یکی با شهرت طلبی و ... من گیر و گرفتاری ام سر تایید و تشویق طلبیه. کلا تو این حوزه مشکل دارم و راحت برام حل نمیشه این قضیه. یکی تشویقم میکنه یکم بیشتر از حد عادی خوشحال میشم و وقتی ببینم یکی دیگه رو دارن تشویق میکنن به تکاپو و تلاش می افتم. برای همین این جمله اینجا باشه خیلی میتونه برام کمک کننده باشه :

[...] البته آنقدر ساده و خوش باور نیستم که "اغراق تحسین آمیز به قصد تشویق" را با "توصیف واقعیت" اشتباه بگیرم.

 

پی نوشت دوم: کتابی که در این پست ازش حرف زدم (جهانی که من میبینم که مجموعه از نامه ها و گفته های انیشتین هست) رو من آنلاین سفارش دادم و تو کتاب فروشی نبودم که بازش کنم و کیفیت کلی کتاب رو ارزیابی کنم. نشر یوبان و ترجمه ی طاهره عباسی. راضی نبودم. ترجمه واقعا خوب نبود. اگر خواستید بگیرید این ترجمه رو خیلی روش حساب نکنید.

 

  • ۱ نظر
  • ۱۵ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۱۷
  • هدی
برای هیچ کس

دیروز وقتم آزاد بود و برنامه ریخته بودم که تا شنبه درس نخوانم. رفتم سر قفسه کتاب ها که ببینیم میتوانم یک کتاب سبک و حال خوب کن پیدا کنم یا نه. کتاب "از حال بد به حال خوب" از دیوید برنز را برداشتم. قبلا هم کمی گناهش کرده بود این کتاب را اما تمرین هایی دارد که باید برایشان وقت گذاشت و هردفعه کار های مهم تر و کتاب های مهم تری سر راهم داشته اند که از این کتاب دور مانده بودم. به عوانش نگاه کردم و به مبحث راه های سالم اندیشی در صفحه ی 115 مراجعه کردم که بخوانم. این طور شروع کرده بود که احساسات منفی خود را بنویسید و نمره بدهید و خطای شناختی آن فکر و احساس را در کنارش یادداشت کنید. (خطاهای شناختی در بحث روانشناسی متفاوت است از خطاهای شناختی در تصمیم گیری. چند مورد از خطاهای شناختی روانشناختی شامل اینهاست: تعمیم مبالغه آمیز، ذهن خوانی، شخصی سازی، تصمیم گیری بر مبنای احساسات و ... ). این مفهوم نوشتن درباره ی مطالب منفی ذهنمان مرا یاد تکنیک "نوشتن برای هیچ کس" انداخت. آن روز که این درس متمم را خواندم تمرین را برای دو تا از خاطره ی های منفی ام انجام دادم. من آدم اهل درد و دلی به آن صورت نیستم و هر وقت هم که این کار را بادیگران انجام میدهم احساس خیلی خوبی را تجربه نمیکنم و بعدش پشیمان میشوم از خودافشایی ام. ولی در این تمرین این حس خوب را واقعا و عمیقا تجربه کردم و واقعا احساس کردم که خالی شده ام. اما خاطره ی دومی که این کار را برایش انجام دادم انقدر بزرگ و پررنگ بود که فکر میکنم باید به اجزای کوچک تر بشکنمش چون برای کل آن خاطره اثر مثبتی ندیدم. خلاصه با این یادآوری دوباره به سراغ "نوشتن برای هیچ کس" رفتم و این بار هم آن حس فوق العاده را تجربه کردم. قصیه برایم جدی تر شد و احتمالا از این به بعد خیلی جدی تر و بیشتر این تمرین را انجام دهم چون اثر مثبت اش را کاملا احساس کردم.

من این کتاب از حال بد به حال خوب را میخوانم، این بار تمرین هایش را هم انجام خواهم داد اما، داشتم فکر میکردم که اصلا اگر کل این کتاب را هم نخوانم، همین یک کار کوچک (نوشتن برای هیچ کس) چقدر میتواند در دراز مدت اثر مبت ایجاد کند؟ به نظرم اثرش قابل توجه است. چون واقعا نگه داری این خاطرات منفی برای خودمان هر روز و همیشه بخش زیادی از فضای ذهنی مارا میگیرد. همین یک کار کوچک را اگر وارد زندگی ام کنم احتمالا خیلی انسان سبک تر و صلح جو تری خواهم شد و حالت اگر خوب باشد، احتمالا انسان بهتری هم خواهی بود و تصمیم های بهتری خواهی گرفت.  فقط با انجام دادن همین کار کوچک هر وقت که نیاز باشد انجام میدهم.

یک مطلب دیگری هم که به ذهنم رسید این است که همه شنیده ایم و کلا این مطلب خیلی تکرار میشود که: خودت دوست خودت باش. 

احتمالا تعریف اش این میشود که با خودت مهربان باش و برای خودت ارزش قاِئل شو. این کار کوچک قدم بزرگی در جهت این حمایت از خود است. و وقعا بدون اینکه به کسی نیاز داشته باشی خودت حال خودت را خوب میکنی. به نظرم نمی شود که یک آدم یک روز از خواب بیدار شود و برود جلو آینه و هی به خود بگوید من تو را دوست دارم. این اقدامات عملی هستند که حقیقتا مارا با خودمان ب صلح میرساند.

  • ۱ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۰۳
  • هدی
surely you`re joking Mr. Feynman! (part 3)

در قسمت اول و قسمت دوم که درباره ی این کتاب صحبت کردم و نظراتم را در مورد بخش هایی از آن گفتم تا آنجا پیش رفته بودم که جنگ تمام شده بود و فاینمن در دانشگاه Cornell شروع به تدریس کرده بود. فاینمن توضیح میدهد که در زمان جنگ وقتی که در Los Alamos مشغول ساخت بمب اتم بوده، وقایع بسیار با شتاب در جال رخ دادن بودند. همه ی کارها در دقیقه ی نود انجام میشدند و اصلا وقتی برای تمرکز بر روی کارهای تحقیقاتی نبوده است. در جنگ وقت هایی پیش می آمده که تعمیرگران ماشین آلات محاسبه گر دیر میرسیده اند و فاینمن خودش دست به کار تعمیر میزده و در مجموع می گوید که وقتی از جنگ برگشتم و در دانشگاه Cornell استاد شدم، احساس سوخته بودن میکردم. هیچ ایده ی خوبی به ذهنم نمی رسید و زمان ام را در کتاب خانه صرف خواندن مجله ی Arabian Nights (که احتمالا عنوان یک داستان آبکی باید باشد) و دید زدن دختر ها میکردم. :)  این ماجرا چند وقتی طول کشیده اما میگویند که زندگی بیشتر از اینکه درباره ی این باشد که چه اتفاقاتی برایت می افتد، درباره ی این است که عکس العملت نسبت به اتفاقات پیش آمده چیست. عکس العمل فاینمن دربرابر این کند و کدر شدن صفحه ی ذهنش، نا امیدی، غرغر و پشیمانی از شرکت در جنگ نبود؛ بلکه پذیرش بود. می گوید نشستم و با خودم فکر کردم که قبل از این فیزیک برای من یک تفریح بود. من با آن بازی میکردم و سرگرم بودم. حالا که سوخته ام و چیزی برای از دست دادن ندارم، دست کم میتوانم به همان بازی کردن سابق ام برگردم. این کار را میکند و کم کم ایده ها به او برمیگردند. 

این پست که پست انتهایی این مجموعه است درباره ی دوران بعد از تحصیل و جنگ و دو دلی هاست. وقتی که فاینمن در نهایت در Caltech  آرام میگیرد و فرصت برای فکر کردن و خودشکوفایی پیدا میکند. 

فاینمن در این کتاب به صورت مفصل علت اینکه چرا فیزیک را انتخاب کرده حرفی نزده. سرچ مختصری کردم. گویا اول ریاضیات را انتخاب کرده. حس کرده است که خیلی abstract است. بعد مهندسی برق را انتخاب کرده و حس کرده که زیادی عملیاتی است. و بعد فیزیک را انتخاب کرده. در این انتخاب فیزیک واقعا باید فکر کرد. عصر فاینمن هنوز عصر داغ صنعت بود و احتمالا همان رشته مهندسی ای که انتخاب کرد از ارج و قرب خیلی بالاتری برخوردار بود. آن هم در شرایطی که جایی در کتاب اش میگوید وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم عموم افراد عادی جامعه اصلا نمی دانستند فیزیک دان چیست و کیست. خوردنی است یا پوشیدنی.

 اما فاینمن هیچ وقت حرف آدم ها واقعا و عمیقا برایش مهم نبوده. کمی جلو تر در کتاب اش توضیح میدهد که چند روز در هفته به نمایشی در یک رستوران میرفته و این نمایش از طرف پلیس محکوم شده. صاحب نمایش از مشتریان خواهش میکند که برای تصدیق و گواهی به دادگاه بیاند و شهادت بدهند که این نمایش برای اجتماع چیز بدی نیست تا نمایشش منحل نشود. هرکسی بهانه ای می آورد و میگوید که برای شغل و حرفه و آبرویم بد میشود که دیگران بفهمند به چنین مکان هایی رفت و آمد داشته ام. اما فاینمن با خودش میگوید که من به این نمایش ها میرفته ام و لذت میبرده ام. به دادگاه میرود و شهادت میدهد و درگیر این ماجرا نمی شود که من پروفسوری در caltech هستم و برای من بد است و در نهایت نمایش تبرئه میشود. فاینمن سفید یا سیاه یا خاکستری یا بنفش یا هر رنگ دیگری که بوده، کسی بوده که کاری را انجام میداده که به آن ایمان داشته و ما باید یک نکته از این معنی بگوییم و همین باشد. و فاینمن عمیقا به علوم دقیقه و به بیان بهتر بررسی رفتار طبیعت ایمان و علاقه داشته (چون علاوه بر فیزیک گشت و سیر های مختصری در آزمایشگاه های شیمی و زیست شناسی هم داشته). جایی وقتی کشف اش اتفاق می افتد  و محاسباتش با ایده ای که به ذهنش آمده جور در می آیند مینویسد:

I went on and checked some other things, which fit, and new things fit, new things fit and I was very excited. It was the first time and the only time, in my career that I knew a law of nature that no body else knew. 

 

من فکر میکنم که این فقط یک جمله ی زیبا و چشمگیر در نوشتن کتاب اش نبوده. در جای دیگری در مورد گرفتن جایزه ی نوبل توضیح میدهد که از شلوغی و سر و صدای این جایزه اصلا خوشش نمی آمده و میگوید که اولش اصلا نمی خواسته قبول کند. این را به یکی از روزنامه نگارانی که برای مصاحبه با او تماس گرفته بود گفت و آن روزنامه نگار گفت که اگر جایزه را قبول نکنی سر و صدای بیشتری به تو هجوم خواهد آورد. می گوید که همه چیز خوب بود و بعد از گرفتن آن "damn prize" کلی دردسر برایش ایجاد شده تا جایی که یک بار برای اینکه آدم ها کم و متفرق شوند خودش را کس دیگری معرفی کرد. اما در مورد همین جایزه از پدرش حرفی میزند که خیلی جالب است:

He was in the uniforms bussiness, so he knew the difference between a man with a uniform on and with the uniform off - it`s the sam man.

یعنی این جایزه ها و این قدردانی های اینچنینی حقیقتا یک لباس است به تن همان آدم قبلی. در اصل آن آدم هیچ تفاوتی ایجاد نشده.

یعنی در آن لحظه ها به یک قانون از طبیعت فکر میکرده و همین خوشحالش میکرده و هیچ منیتی در بیان اش نیست (با اینکه وقت هایی که احساس باهوشی یا خوش شانسی میکرده خیلی راحت در کتابش آورده است.)

این رفتار طبیعت و توصیف اتفاقاتی که در طبیعت می افتد را عمیقا دوست داشته. حس و حال خوبی که خیلی از انسان ها از هنر میگیرند را از علم میگرفته و دیدگاهش فهم بهتر طبیعت بوده نه ابزاری برای اتفاقات حاشیه ای. و به نظر من چیزی که باعث شده تفاوتی در این انسان احساس شود این نگاه و این درک متفاوت است. وقتی که فاینمن در caltech است از طرف دانشگاه واشینگتون برایش درخواست می آید و حقوق سه تا چهار برابر دستمزد caltech را پیشنهاد میکند اما فاینمن نمی پذیر چون میگوید پول زیاد مرا از فیزیک منحرف میکند. 

به نظرم در انتهای این گشت و گذار و کشمکشی که با این کتاب داشتم باید این نکته یادم بماند که به کاری که میکنم ایمان داشته باشم و با ایمان پیش بروم. و نقش باور قلبی خودم را در تصمیم گیری هایم پررنگ تر کنم. به نظر میرسد که این باور و ایمان بیشتر از جنس تصمیم گیری با سیستم یک است تا دو. به نظر من حساب و کتاب های سیستم دو آنقدر قدرت ندارد که سوخت مارا برای تلاش های سختمان در مسیر های پر فراز و نشیب تامین کند. این دیوانگی منطقی یا منطق دیوانه ی ماست که مارا به پیش میراند. این نوع تصمیم گیری است که به ما شوخ طبعی و ذهن جستجوگر هدیه میکند و خب، هزینه اش هم شاید کمی بی پولی و گم نامی است اما آن هم دیری نمی پاید.

در ادامه چند قسمتی از کتاب را که برایم جالب بود می آورم: 

  • یکی از نکاتی که باید اشاره کنم این است که فاینمن در فیزیک راحت بوده و درکل خودش را سوار بر این حوزه میدیده. به نوعی میتوان گفت مستعد بوده و در فیزیک یک شخصیت کاردینال محسوب میشده. اما سخت کوش هم بوده. خودش میگوید که در دوران مدرسه تنها چیزی که میتوانسته نقاشی کند یک هرم بوده در یک بیابان که به نوعی همان اهرام مصر مقصودش بوده است و گاهی که خیلی جهاد میکرده یک درخت هم یه این مجموعه ی هرم و بیابان اضافه میکرده. روزی با یک هنرمند آشنا میشود. توضیح میدهد که همیشه با این دوست هنرمندش بحث میکرده اند. دوست هنرمندش میگفته که کسی که هنر نداند در توصیف و بیان احساسات اش بی سلاح است و فاینمن میگفته هنرمندان از آنچه واقعا در طبیعت در جریان است و از آن زیبایی واقعی سر در نمی آورند. این بحث ها همیشه بوده و یک روز فاینمن پیشنهاد میدهد که دوست هنرمندش به او هنر بیاموزد و فاینمن به او فیزیک تا بتوانند دنیای هم را بهتر درک کنند. توضیح میدهد که دوست هنرمندش ذهن پراکنده ای داشته و به راحتی از موضوع اصلی منحرف میشده و قوه ی خیال پردازی اش او را از تمرکز باز میداشته. آن دوست هنرمند فیزیک را رها میکند اما فاینمن نقاشی را رها نمیکند. فاینمن نقاشی را پیگیری میکند حتی وفتی مسیر، مسیر خیلی سختی برای حرکتش بوده. بهترین واژه ای که در بیان رابطه ی بین فاینمن و نقاشی میتوانم به کار ببرم همان پیگیری  و سخت کوشی است. همه جا نقاشی میکشیده. مدل ها را به خانه می آورده. از هر زن زیبایی که میدیده خواهش میکرده که مدل اش شود. و میگوید یک روز که توانستم یک نقاشی خوب را از یک نقاشی بد تشخیص بدهم خیلی خوشحال شدم. نقاشی هایش به فروش میرود و میگوید که بالاخره توانستم هنر را درک کنم. هنر آن چیزی است که به یک فرد حس خوب القا کند در صورتی که علم معمولا منافع اش در حد جامعه است. اما هنر شخصی تر است. من نقاشی های فاینمن را سرچ کردم و خب واقعا مبتدی بوده در ابتدا اما چند پرتره دارد که نشان دهنده ی پیشرفت است آن هم برای کسی که هیچ استعداد و باوری به حوزه ی نقاشی نداشته:

 

 

 

  • در متنی که در ادامه می آورم، اگر فاینمن در نهایت به این نتیجه میرسید که "آها، پس ما در تدریس فیزیک میتوانیم از معلمان هنر ایده بگیریم" در این صورت میتوانستیم این تکه را یک مصداق خوب برای یادگیری تطبیقی به حساب آوریم. اما خب فاینمن این نتیجه را نمیگیرد و به یک مقایسه بسنده میکند. اما مقایسه اش را هم دوست داشتم(یادگیری تطبیقی را اگر بخواهم خیلی غیر دقیق توضیح دهم میشود ترجه ی عوامل موفقیت یا شکست یا ساز و کارهای در جریان در حوزه ای دیگر - حتی حوزه ای بسیار دور و نامربوط -  به حوزه ی خودمان. چیزی مثل الهام گرفتن اما آگاهانه تر)
    (موقعیت در کلاس نقاشی اش اتفاق می افتد)

I noticed that the teacher didn`t tell people much (the only thing he told me was my picture was too small on th page). Instead, he tried to inspire us to experiment with new approaches. I thought of how we teach physics: we have so many techniques - so many mathmatical methods - that we never stop to tell the students how to do things. On the other hand, the drawing teacher is afraid to tell you anything. If your lines are very heavy, the teacher can`t say "your lines are too heavy", because some artist has figured out a way of making great pictures using heavy lines. The teacher doesn`t want to push you in some particular direction. So th drawing teacher has this problem of communicating how to draw by osmosis and not by instruction, while the physics teacher has th problem of always teaching techniques, rather than the spirit of how to go about solving physical problems.

 

 

  • متنی که در زیر می آورم را خیلی دوست داشتم. پیش داوری نکردن و در دام استریوتایپ ها نیوفتادن را خیلی خوب نشان میدهد:

people who say "show girls, eh?" have already made up thier mind what they are! But in any group, if you look at it, there is all kinds of variety. for example, there was a daughter of a dean of an estern university. She had a talent for dancing and liked to dance; she had the summer off and dancing jobs were hard to find. So she worked as a chorus girl in Las Vegas. Most of the show girls were very nice, friendly people.

 

  • When I was an undergraduate at MIT I loved it. I thought it was a great place and I wanted to go to graduate school there too, of course. But when I went to professor Slater and told him of my intentions, he said "we won`t let you in here."
    I said "what?"
    Slater said "why do you think you should go to graduate school at MIT?"
    "because MIT is the best school for science in the country."
    "you think that?"
    "yeah."
    "that`s why you should go to some other school. You should find out how the rest of the world is."

پی نوشت : یک مطلب در سایت با متمم در مورد فاینمن

 

  • ۱ نظر
  • ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۲۳
  • هدی

این روزها امتحان پشت امتحان دارم و هنوز درگیر خود زندگی نامه ی ریچارد فاینمن هستم. البته اینکه همراه شدنم با این کتاب به درازا کشیده دلیلش فقط کمبود زمان نیست. یک علت عمده اش این است که این کتاب از من انرژی میبرد. مرا درگیر دنیایش میکند. میتوانم فصل ها را یکی یکی و تند تند پشت سر هم بخوانم اما این کار را نمی کنم. فاصله می اندازم و بعد از هر فصل کمی به خودم زمان میدهم که احساسات و افکار برانگیخته شده ام را بچشم و زندگی کنم. البته شاید اگر شما این کتاب را بخوانید چنین نظری نداشته باشید اما من دوستش دارم. من زندگی را سخت میگیرم و فاینمن خیلی خیلی ساده. خیلی برایم مفید خواهد بود اگر این سخت نگرفتن را از او یاد بگیرم. من پروژه ی انتهایی درس های مربوط به مدل ذهنی را در متمم با محمود دولت آبادی انجام دادم. کتاب نون نوشتن را در خانه داشتم و از آن کتاب مدل ذهنی دولت آبادی را سعی کردم که بفهمم و بیان کنم. الان هم احساس میکنم یک بار دیگر دارم چنین تمرینی میکنم و مدل ذهنی فاینمن را از دل متن کتاب اش بیرون میکشم. این بار این تمرین و این فرد را بیشتر دوست دارم.

 

یک بار در رادیو راه آقای شکوری حرفی زدند که دوست اش داشتم و در ذهنم مانده. بحث در مورد کمال گرایی بود. میگفت که انسان های کمالگرا دنیا را صفر و یک میبینند و به خودشان این حق را نمی دهند که مثلا یک کاری را با کیفیت هفتاد و پنج صدم انجام دهند. بعد توصیه کرد که اگر کمال گرا هستید این صفر و یک را در مرحله ی قبل از انجام هر کار در نظر بگیرید. صفر: اگر به این نتیجه می رسید که نمی خواهید آن کار را انجام دهید. یک: اگر میخواهید آن کار را انجام دهید. و اگر یک هستید و میخواهید کاری را انجام دهید تعلل نکنید. این کمال گرا نبودن و این ذهنیت که اگر میخواهی کاری را انجام دهی فقط انجام بده را خیلی در فاینمن میبینم. شاید یکی از فاکتور هایی که باعث شده دنیا برایش جای تنگ و تاریکی نباشد و مسائل ذهن و انرژی اش را تصرف نکنند همین کمال گرا نبودن است. جایی در کتاب اش وقتی که دوست اش میگوید که در مورد ساختن بمب اتم تصمیم درستی نگرفتیم آورده است که: 

I said, "What are you moping about?"

He said, "It`s a terrible thing that we made."

I said,"But you started it. you got us into it."

You see what happened to me -what happened to the rest of us - is we started for a good reason, then you`re working hard to accomplish somthing and it`s a pleasure, it`s excitement. And you stop thinking, you know; you just stop.

 
فقط یک کاری را شروع کن و دیگر فکر های اضافه را از سر و ته آن هرس کن.
یک تکه خیلی کوچک و خیلی به چشم نیامدنی از کتاب هست که این کمال گرا نبودن را برای من خیلی روشن کرد و به نوعی درکش کردم. ماجرا این است که فاینمن قفل های صندوق هارا رمز گشایی میکرده و میخواهد به کسی نشان دهد که میتواند قفلی را باز کند اما در مورد آن قفل خاص از قبل ایده ای نداشته :
 
With compelet confidnce I pickd up a chair, carried it over to the safe and sat down in front of it. I began to turn the weel at random, just to mak some action.
 
این که "فقط یک حرکتی کرده باشم" برای من جالب بود. این کمال گرا نبودن است که در کار های کوچک و بزرگ اش نمود پیدا کرده است. چون حقیقتا کمال گرایی فلج کننده است و اجازه ی گشت و جستجو در جهان را از قربانی اش سلب میکند. در میان حرف هایی که درباره ی کمال گرا نبودن شنیده ام و به صورت پراکنده خوانده ام این جمله ی just to make some action در ذهنم عمیق تر نقش بست. 
 
اما از بحث کمال گرایی که بگذریم فاینمن معلم و مدرس خوبی بوده است. من همیشه فکر میکردم که معلمی گاهی میتواند خیلی خسته کننده باشد. البته که در هر دوره دانشجویان عوض میشوند و این تنوع قابل توجهی است. چون معلم خوب همیشه یک مقدار از فضای ذهنی اش را برای سر و کله زدن با دانشجویان و دانش آموزان اش نگه میدارد و این ارتباط مناسب برقرار کردن حتما چالشی میتواند باشد اما از نظر من یک نقطه ضعف بزرگ وجود داشت و آن تکراری بود مطالب است. هر دوره یک سری حرف تکراری را میروی میگویی و همین. و دوباره دوره ی بعد. اما فاینمن همین تکراری بودن، بدیهی بودن و ابتدایی بودن را نقطه ی قوت تدریس اش میداند. جایی در کتاب اش میگوید:
 
If you`re teaching a class, you can think about the elementary things that you know very well. These things are kind of fun and delightful. It doesn`t do any harm to think them over again. Is there a better way to present them? Are there any new problems associated with them? Are there any new thoughts you can make about them? the elementary things are easy to think about. If you can`t think of a new thought, no harm done; what you thought about it before is good enough for the class. If you do think of something new, you`re rather pleased that you have a new way of looking at it.
 
خلاصه اش میشود اینکه از تدریس مطالب آسان و تکراری لذت ببر. فکر کردن به این مطالب آسان، زخمی به جایی وارد نمی کند. اتفاقا باعث میشود به این فکر کنی که راه بهتری برای تدریس همین مطالبی که برای تو ابتدایی است هست یا نه؟ مساله ی جدیدی وجود دارد که با این مطالب قابل حل باشد؟ اگر فکر و ایده ی جدیدی به ذهنت نرسید ایرادی ندارد. همان تکراری ها را بگو. همان ها هم برای ارائه به کلاس کافی است. و اگر ایده ی جدیدی به ذهنت رسید، از اینکه زاویه ی جدیدی برای نگاه کردن به مطلب پیدا کرده ای لذت ببر.
 
و احساسات اش را خیلی قاطع و محکم در مورد تدریس اینطور بیان میکند:
So I find that teaching and the students keep life going, and I would never accept any position in wich somebody has invented a happy situation for me where I don`t have to teach. never.
برای من درس دادن و دانش آموزان زندگی را در جریان نگه میدارند و من هرگز موقعیتی را که کسی برای من خلق کرده تا در آن خوشحال باشم اما تدریس نکنم را نمی پذیرم. هرگز.
 
اما این همه از فاینمن هم در این پست و هم در قسمت اول تعریف کردم، جا دارد که از همین جا اعلام کنم که زندگی شخصی و عاطفی اش احتمالا باید در فرهنگ خودش بررسی شود. هرچند ،با اینکه اصلا فکر نمی کردم، تا قبل از مرگ همسرش به او وفادار بوده و با اینکه همسرش بیماری سختی داشته، اما پیوند بین شان باقی بوده. ماجراهایی که در یکی از فصل های کتاب اش ،تا اینجا که من خوانده ام، تعریف میکند مربوط به بعد از مرگ همسرش است. به هر حال به گردش در بار ها علاقه داشته.  من به این بخش از زندگی اش خیلی کاری ندارم. laugh
  • ۲ نظر
  • ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۲۷
  • هدی

 

 

این روزها مشغول خواندن خود زندگی نامه ی ریچارد فاینمن هستم. کتاب جالبی است و بسیار از آشنایی با آدمی که قبل از این اسمش را هم نشنیده بودم خوشحالم. کتاب را تمام نکرده ام و نمی دانم در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد و شاید حرفی بزند و چیزی بگوید که از نوشتن این پست پشیمان شوم. چون اصلا انسان قابل پیش بینی ای نیست. در درون چین و شکنج های نئوکورتکس این آدم آن چیزی که برای خیلی از آدم ها آشناست و با آن فکر و زندگی میکنند در جریان نیست. ریچارد فاینمن زندگی را به شکل یک بازی میبیند. جمله ی "چه جالب" احتمالا بسیار زیاد در ذهنش تکرار میشود. از اینکه یخ لیز است و ما با انگشتمان دکمه ها را فشار میدهیم به وجد می آید. دنبال کشف و جتسجوست و زندگی برایش یک زمین بازی بزرگ و گسترده است. برای همین هم یک لبخند کنایه آمیز همیشه به چهره اش پیوند خورده. چون مثل یک بچه در شهربازی در حال گردش است. به نظر میرسد که اصلا آدم درون گرایی نیست. اصلا علاقه ای به پیچیده کردن ندارد و در حال بازی کردن با اتفاقات بیرونی است. نگاهش رو به دنیای بیرون است و دنیای بیرون او را مجذوب خود کرده. 

 یادم نمی آید قبلا دلم خواسته باشد دنیا را از نگاه کس دیگری ببینم اما در مورد فاینمن این اتفاق برایم افتاده. به نظر میرسد استعداد درک سه بعدی قدرتمندی دارد و دوست دارم این نوع نگاه به دنیا و مافهیا را تجربه کنم.

یک تکنیکی هست در یادگیری به نام تکنیک فاینمن.

 

در مجموع چیز عجیبی نیست اما مراحل اول و چهارم برای من قابل توجه اند. مرحله ی اول آنقدر بدیهی به نظر میرسد که در نگاه اول شاید کسی با خودش بگوید که لازم نبود به عنوان یک مرجله ی مجزا مطرح شود اما به نظرم مرحله مهمی است. چون هدف آموزش دهنده با هدف یادگیرنده متفاوت است و هدف گذاری در یادگیری و اینکه تکلیف خودمان را با خودمان و نیازمان از یادگیری یک مطلب بدانیم گام مهم اما فراموش شده ایست اما به نظر من شفاف بودن این قسمت خیلی می تواند مفید باشد چون در واقع یک مساله ی درست تعریف شده یک مساله ی حل شده است. باید مساله ی چرا میخواهم این مطلب را یادبگیرم را برای خودمان شفاف کنیم. این شفاف سازی احتمالا در ادامه ی روند یادگیری خیلی کمک مان خواهد کرد و اولویت های مارا مشخص میکند که روی چه مطلبی بیشتر وقت بگذاریم.

اما مرحله ی آخر که همان مرحله ی آنالوژِی سازی است هم مرحله ی چالش برانگیزی است. آن جمله از انیشتین را همه احتمالا شنیده ایم که میگفت منطق شما را از A  به B میبرد اما تخیل شما را همه جا میبرد. تخیل در این مرحله نقش پررنگی را ایفا میکند و من این خلاق بودن را چیزی از جنس مهارت میبینم که باید کم کم بهتر و بهتر شود. اما اگر عضلات آنالوژی سازی مان قوی شود، یک یادگیرنده حرفه ای شده ایم و احتمالا لحظات خیلی خوبی را تجربه خواهیم کرد. مثل ورزشکاری که بعد از مدتی که تمرین میکند و عضلاتش آماده تر میشوند، از این فرآیند "درگیر شدن" عضلات لذت میبرد هرچند که تحت فشار باشد. 

این آنالوژی سازی را در این ویدیو از فاینمن میتوانید به وضوح ببینید. این روح جستجو گری. این وجد. من بسیار از دیدنش لذت بردم. 

خودش در کتابش میگوید که یک بار برای بزرگ ترین فیزیکدان ها از جمله انیشتین و پائولی قرار بوده که صحبت کند و یک سمینار داشته باشد. قبلش استرس داشته است و نگران بوده. اما همین که شروع کرده به صحبت کردن به هیچ چیز دیگری جز موضوع مورد بحث فکر نمی کرده. میگوید که وقتی دارم چیزی از فیزیک را توضیح میدهم اصلا برایم مهم نیست که مخاطبم کیست. این غرقگی تجربه ی ارزشمندی است.

اما فاینمن یکی از دانشمندان پروژه ی منهتن هم بوده. پروژه ای که به ساخت بمب اتم منجر شده. در یکی از فصل های کتابش میگوید که یک بار در اتاقم ترتیبی چیدم که بدون اینکه مورچه هارا بکشم مسیر آن ها را از جایی که غذاها را در آنجا گذاشته بودم منحرف کنم. با جمله ی بندی خودش: you gotta be human to the ants. واقعا این سوال پیش می آِید که چنین آدمی که جان مورچه ها برایش مهم است چطور بمب اتم ساخته. راستش توضیح خیلی واضحی تا اینجا که من خوانده ام نداده است. دلایلی مثل اینکه جو میهن پرستی در کشور قوی بوده و دوست داشته در این جریان سهیم باشد. اگر آمریکایی ها بمب اتم نمی ساختند کشور های دیگر مثل آلمان میساختند و باید پیش دستی میکردند و اینکه خب دنبال یک شغل که با حرفه اش هم راستا باشد و بتواند با بقیه دانشمندان کار کند هم بوده. به هر حال هر تصمیمی را باید در کانتکست خودش بررسی کرد.

شاید در ادامه ی همین پست یا در یک پست دیگر بیشتر درباره ی این کتاب نوشتم.

  • هدی

- لی، من به قدر کافی برای او خوب نیستم.

- بس کنید. چه حرف ها میزنید! این فکر از کجا به سرتان زده؟

- شوخی نمی کنم. وقتی به من فکر میکند، آبرا نیست که جلوی نظرش مجسم میشود، کس دیگری است که در ذهنش خلق کرده و من فقط پوسته ای برای آن هستم، من به کسی که در ذهنش درست کرده شباهت ندارم.

- این آفریده ی ذهنی اش چگونه دختری است؟

- منزه منزه. هیچ چیز بدی در او وجود ندارد و من اینطور نیستم.

- هیچ کس اینطور نیست.

- او مرا نمی شناسد. نمی خواهد بشناسدم. کسی را که دوست دارد آن شبح سفید است.

 

خطوط ایتالیک بالا بریده ای بود از رمان شرق بهشت نوشته جان اشتاین بک. رمان بلندی بود. مرا درگیر دار یک کشمکش آرام کرد و سر فرصت درمورد شخصیت ها صحبت کرد. خواننده را با تغییراتشان همراه کرد و در آخر آرام متین به سوگشان نشاند. شخصیت های قوی و کاریزماتیکی مثل ساموئل هامیلتون و لی را عرضه کرد که مجرایی بودند برای انتقال حکمت از ذهن نویسنده به دنیای خواننده. از تفاوت بین دو برادر گفت و از یک روح ظریف به نام آدام تراسک. در کل دوست اش داشتم و ارتباطی آرام و منطقی با این کتاب برقرار کردم. خیلی از کلمه ی "آرام" در توصیف ام از این کتاب استفاده کردم چون واقعا به نظر من میرسد که قصد نویسنده به زمین و آسمان کوباندن خواننده با وقایع و اتفاقات نبود. نویسنده میخواست در مورد انسان ها حرف بزند. همین اش را خیلی دوست داشتم. اما تکه ای که در بالا آوردم مرا شگفت زده کرد. چون قبلا خودم به این قضیه دقت کرده بودم. برای همه پیش آمده. رو در رو و شنونده ی انسانی قرار میگیرم که روی صحبتش با ماست اما حقیقتا دارد با صدای بلند تند تند با خودش حرف میزند. طوری که انگار میخواهد حرف هایش را به خودش ثابت کند. در این شرایط واقعا نمی دانم چه کنم. چون حقیقتا حس خوبی به دست نمی دهد.  حتی سر تکان دادن و برگردان خلاصه ای از جمله هایش که جزو اصول گوش دادن فعال اند هم این آدم را در این وضعیت خوشحال نمی کند. او فقط دنبال یک پوسته است.  همین اتفاق ترسناک میتواند در مقیاس بزرگ تر هم بیوفتد. وقتی که یک نفر اصلا "شما" برایش مهم نیستید. دنبال شناخت شما نیست. فقط دنبال یک پوسته است که تصورات ذهنی اش را فرافکنی کند. در این شرایط احتمالا حرف های محبت آمیز زیادی زده شود. آمال و آرزو های زیادی به اشتراک گذاشته شود. اما دیر یا زود احساس میکنید که "شما" نقش پررنگی در این بازی ندارید و آن آدم فقط دارد بلند بلند با خودش حرف میزند.

چند جمله ای از آنا گاوالدا را خیلی خیلی دوست دارم. جایی در یکی از کتاب هایش زن به مرد میگوید: 

همه آن چه در تو می بینم و هر آن چه نمی بینم را دوست دارم. با این همه، ضعف هایت را می دانم. اما احساس می کنم همین نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که با هم سازگارند. ترس های مشترک نداریم. حتی پلیدی های ما هم به هم می آیند!

به نظرم میرسد که وقتی یک نفر زیادی در شما خوبی میبیند و بدی نمیبیند خبر خوبی نیست. چون آن آدم یا قوه ی شناخت اش ضعیف است یا اصلا نمی خواهد که بشناسد و دنبال فرافکنی است. دنبال یک پوسته است. شما را از سطح یک انسان با تمام ضعف ها و قوت ها به حد یک بت تنزل داده است. وقتی کسی برایت جالب باشد بدی هایش هم برایت قابل درک و پذیرفتی است. حتی برایت جالب است که بدانی نقاط تاریک اش کجاست. دوست داری همانطور که هست بشناسی اش. طوری که به نتیجه برسی که حتی پلیدی های ما هم به هم می آید.

 

  • هدی

شاید با دکتر مکری آشنا باشید چون سلسله ویدیو هایشان با موضوع کلی خودشناسی این روز ها سینه به سینه میچرخد و واقعا هم که این چرخیدن به حق است. برای کسانی که نمی شناسند باید بگویم که ایشان روان پزشک و عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران هستند. توضیح کافی ای البته نیست ولی من نوعی خودم چنین چیزی را درباره ی کسی بشنوم حداقل کنجکاو میشوم که بروم و پای صحبت اش بنشینم که البته در این مورد خاص اصلا پشیمان نمیشوید.  

به هر حال ودیوی ایشان در مورد تلاشگری را امروز دیدم. از نیمه های مطلب تصمیم گرفتم که مطالب را تایپ کنم که نوشته شده اش را داشته باشم و گفتم که شاید اینجا هم مطالب را پست کنم؛ که خب دیدم اگر خودتان بروید و پای صحبت گرمشان بنشینید خیلی تجربه ی بهتر و مفید تری خواهید داشت. 

اما یک مطلب را واقعا دوست داشتم و اینجا می آورمش. آن اینکه:

تصوری که ما از نظریه تکامل داریم این است که قوی تر شانس بیشتری میاورد و به نسل بعد صعود میکند و ضعیف تر حذف میشود. اما این یک برداشت سطحی از این نظریه است. تکامل بسیار پیچیده تر است. و به قول لزلی اورگل : هرچقدر که شما باهوش باشید، تکامل از شما باهوش تر است. 

یکی از مصداق های این پیچیده تر بودن و هوشمند تر بودن این است که در پیشینه ی چند صد میلیون سالی زیست موجودات زنده، آن موجودی که به دنبال کار نازک و نان کلفت بوده بالا نیامده و اتفاقا تکامل با آن هایی همراه بوده که زحمت کشیدن را ترجیح میداده اند. و به فرصت های مفت بدبین بوده اند.

این جمله ی "شما هرچقدر باهوش باشید تکامل از شما باهوش تر است" را زدم به دیوار جلوی میزم که همیشه پیش چشمم باشد. مفهوم روحانی عمیقی را تداعی میکند. یک جور هایی انگار بهم میگوید: حواست باشه داری چه کار میکنی! مکانیسم های پیچیده و متعددی در این جهان در کار است که تو از آنها خبر نداری. فقط حواست باشه که زرنگ بازی نکنی و راه درست رو بری.

یاد یک درس افتادم در درس های تصمیم گیری متمم. میگفت که گاهی تصمیم گیری درست به نتیجه مطلوب منتهی نمشود و گاهی هم تصمیم گیری نادرست نتیجه مطلوب میدهد.

و در این ویدیو هم بحث میشود که اگر همیشه از جهان انتظار پاداش مساوی با تلاش داشته باشیم احتمال دارد که سرخورده شویم و باید این انتظار را در خود تعدیل کنیم.

امیدوارم که ویدیو را ندیده باشید و از این طریق من به شما معرفی اش کرده باشم :) چون دلم میخواهد بسط دهنده ی مطالب خوب باشم و زکات علم نداشته ام را پرداخت کنم.

 

 

 

  • هدی

چند جمله ای رو به پاس تمام شدن کتاب ultralearning در ادامه می آورم. لحظات خوبی با این کتاب داشتم.  و دیدگاهم را در مورد انواع و اقسام یادگیری هایم، چه در بستر دانشگاه و چه خارج از آن تغییر داد. با اینکه فکر میکردم مرکز کنترل ام درونی است اما وقتی بیشتر به گفت و گوهای درونی خودم با خودم در مسایل مختلف از جمله کارها و درس ها و مسائل مربوط به آن ها گوش دادم، دیدم که اتفاقا جبری صحبت میکنم و سهم انتخاب های خودم را کمرنگ میکنم در این گفت و گو ها و این قضیه باعث میشود که فشاری را تحمل کنم که از آن آگاه نیستم اما خسته ام میکند. این کتاب این دیدگاه را در من زنده کرد که یادگیری هر چیزی را مثل یک پروژه در نظر بگیر. یک پروژه ای که اولا قرار است به دردت بخورد و واقعا دردی را دوا کند و ثانیا نقش "خودت" و "انتخاب خودت" و نظم شخصی و درونی خودت در آن خیلی پررنگ باشد. البته تکنیک ها و صحبت هایی در مورد تثبیت مطالب در حافظه و بازه های مناسب برای مرور و غیره هم در آن بیان میشود اما آنچه که از این کتاب با من خواهند ماند، همین مفهومی است که گفتم. برای اینکه جزئیات را بهتر بفهمم البته احتمالا یک بار دیگر بخوانمش. چون در اواسط خواندن این کتاب بود که فهمیدم تند تند خواندن و رد شدن دردی را دوا نمیکند و یادگیری هر چقدر کند تر اتفاق بیوفتد، مطالب فرصت بیشتری برای رسوب کردن در ذهن دارند و نوشتن، حتی اگر یادداشت هایمان را بعد از آن دور بیاندازیم تفاوت بزرگی در درک یک مطلب دارد. احتمالا سرعت کتاب خواندنم بعد از این خیلی خیلی کم شود و حالم گرفته شود اما خب فایده اش احتمالا بیشتر خواهد بود.

 

  • when we are engaging in a behavior, out typical reaction is to try to suppress distracting thoughts. If instead you learn to let it arise, note it and release it or let it go, this can diminish the bhavior you`re trying to avoid. If it ver feels as though continuing working is pointless because you`re distracted by a negative emotion that you can`t possibly work, remember that the long-term strengthening of your ability to persist on this task will b useful, so th time is not wasted even if you don`t accomplish much in this particular learning session.
  • How many of us lack the confidnce to ask "dumb" questions? Feynman knew he was smart and had no problem asking them.
  • Thuogh Van Gogh is bst known for his original pieces, he also spent a lot of time copying drawings and paintings h likes by other artists. copying [...] gives you a starting point for making decisions.
  • It is when one learns to do somethimg that nobody else can do that, learning becomes truly valuable.
  • It is a profound error to claim that learning is about replacing ignorance with understanding. Knowledge expands, but so does ignorance, as with a greater understanding of a subject also comes a greater appreciation for all the questions that remain unanswered.
  • A hungry personcan eat only so much food. A lonely person can have only so much companionship. Curosity doesn`t work this  way. The more one learns, the greatr the craving to learn more.
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی