SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید
در باب حکمت زندگی

امروز در اینستاگرام یک ویدیو از یکی از اساتید به نام که البته در اصل پزشک اند اما در زمینه ی تفکر نقاد و اینها تولید محتوا میکنند، دیدم. ویدیو در جواب کسی بود که پرسیده بود: چرا من فلسفه یاد نمی گیرم ؟

جواب این استاد آنقدر برایم عجیب بود که اصلا نتوانستم ویدیو را تا آخر ببینم. شروع کردند به صحبت کردن درباره ی سبک های یادگیری :) سی درصد افراد شنیداری اند و تعدادی دیداری و اینها. کمی زدم جلو تر دیدم که بحث قرار نیست عوض شود و همین مفهوم دارد بسط داده میشود. انسان بزرگواریست و استاد قابلی است و برای من هوشمندانه تر آنست که جایی که نباید قد علم نکنم. اما نظر شخصی ام را در تریبون شخصی ام میگویم. اگر این آدم میپرسید: من در یادگیری ضعیف هستم. چه کنم؟ در آن صورت میشد بعد از یک سری توضیحات مهم تر در نهایت اضافه کرد که در ضمن یک چیزی تحت عنوان سبک های یادگیری هم هست. که البته overrated است و شاید جالب به نظر برسد اما آنقدر حیاتی و مهم نیست. 

اما این آدم گفته من "فلسفه" نمی توانم یاد بگیرم. جواب من به این آدم این است که باید زمینه ی ذهنی ات را آماده کنی. فلسفه هم یکی از آن مصداق های ساعت رولکس برای شکم گرسنه است. مگر چند درصد افراد این جامعه دغدغه شان فلسفه است؟ اگر آن تعداد از افراد را که با واژه ی مظلوم "فلسفه" در گوشه ی کافه ها و صدر مهمانی ها ژست میگیرند و خود را تافته ی جدا بافته میکنند و از دور مینشینند و به عالم و آدم غر میزنند را کنار بگذاریم، واقعا تعداد خیلی کمی از افراد هستند که بخواهند فلسفه یاد بگیرند و میگیرند. اینجا به نظر من این جمله ی "اگر چرایی داشته باشی با هر چگونه ای خواهی ساخت" خیلی میتواند مطرح کردنش مفید باشد. (هرچد که جمله ی خیلی تکراری ایست اما جمله ی خیلی خوبیست). در مورد یادگیری چیزی که خیلی مهم تر از سبک های یادگیریست، این است که با یک "سوال" وارد بحث شوی. و من فکر میکنم که سوالاتی که مارا به فلسفه میکشانند خیلی کم ممکن است یک شبه نازل شوند. باید کمی بخوانی، مدتی فکر کنی و ذهنت آماده شود و اتشی در آن روشن شود که نیروی محرکه ات باشد برای شنا کردن در این دریا. 

دیدن این ویدیو همزمان شد با شروع کردن کتاب "در باب حکمت زندگی" از شوپنهاور که اولین مواجهه من با چیزی است که در زمینه ی فلسفه میتوان جایش داد. من قبلا اصلا علاقه ای به خواندن آثار فلسفی نداشتم. اما در کتاب "جهانی که من میبینم" دو سه بار اسم از شوپنهاور برده شد و چون انیشتین را دوست داشتم، تمایل پیدا کردم که بروم و کمی از شوپنهاور هم بخوانم. صفحات اولیه کتاب هستم. مترجم در مقدمه ای خلاصه ای از تفکرات شوپنهاور آورده که خیلی خیلی برایم جالب بود. به این نتیجه رسیدم که فلسفه هم مثل روانشناسی میتواند در زندگی و نگرش ما به آن تاثیر مثبت بگذارد و نه تنها باری بر دوش نیست بلکه مسیر حرکت را لوبریکیت میکند. 

جملات زیر تا اینجای کتاب برای من جالب بوده اند:

  • شاید بتوان زندگی سعادتمند را اینطور تعریف کرد که اگر به طور صرفا عینی، یا به عبارت دقیق تر، با بی طرفی و تعمق کافی به آن بنگریم - زیرا سعادت موضوع داوری ذهنی است - مسلما بر نیستی رجحان دارد.
  • البته به طور کلی فرزانگان همه ی دوران ها پیوسته یک چیز را گفته اند و سفیهان که در همه ی اعصار اکثریت عظیم را تشکیل میدهند، همواره عکس آن عمل کرده اند و ازین پس نیز چنین خواهد ماند.
  • ۱ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۳۱
  • هدی

بیاین دم عیدی عادت خوب منظم نوشتن رو به خودمون هدیه بدیم. من دفتر های صاف، word و note گوشی و هم چنین یه سری sheet هایی که خودم یه مدت درست میکردم و پرینت میگرفتم رو امتحان کردم. برای این sheet ها کلی به زعم خودم ایده و خلاقیت به خرج داده بودم و یه قسمت مربوط به شب و یه قسمت مربوط به اول صبح قرار داده بودم. قسمت روزانه اش چیزایی مثل کارهای اون روز و چند تا شکرگزاری و اینها بود. قسمت شبانه هم یادداشت و خاطرات روز و کار های خوب و بدی که کرده بودم. انصافا ایده ی بدی نبود برای خودم فقط این مدام پرینت گرفتنش اذیت میکرد. خلاصه چند وقت پیش تو کتاب فروشی یه پلنر پیدا کردم که خیلی خیلی برای اون چیزی که من میخواستم خوب بود. از شیت های خودم هم کامل تر بود و واقعا قسمت های به درد بخور و جالبی داره. مخصوصا که شب وقتی قسمت انتهای روزش رو پر میکنی قشنگ ذهنت رو به چالش میکشونه که خب امروز چی شد چی کار کردم. حساب کشیدن از نفس رو حس میکنی :) اسمش پلنر Rehoboam هست مدل daily. 

در انتها ی روز هم یه صفحه ی صاف داره برای هر چیزی که میخوایم بنویسیم. 

واقعا منظم نوشتن هم به اندازه ی منظم خوندن مهمه. چون ذهن خیلی تحریف کننده است. خیلی فراموش کار و خیلی کند :) این نوشتن واقعا نظم میده و باعث میشه ذهنمون شفاف تر شه و برای من خیلی پیش اومده که در حین نوشتن یک موضوعی که ذهنم رو درگیر کرده راه حلش رو پیدا کردم.  

هر روز رو در چهار صفحه جمع بندی میکنه. عکس صفحاتش رو در اینجا و اینجا میذارم که نگاه کنید و برای خریدش هم خیلی راحت میتونید با سرچ پیداش کنید. 

من خودم از قسمت "چیزهایی که در این روز یاد گرفتن" و "امروز برای این چیزها هیجان زده ام" خیلی خوشم اومد. 

 

پی نوشت : فعلا ترافیک این وبلاگ اونقدر نیست که بخوام تبلیغات قبول کنم :))  ذوق و شوق یه تجربه رو انتشار دادم.

  • ۱ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۰۳
  • هدی
هنر پرسشگری
  • غیر ممکن است کسی متفکر خوب اما پرسنده ی بدی باشد. پرسش ها بیان میکنند چه کار باید کرد، مشکل را بیان میکنند، و نشان میدهند مساله چیست. پرسش ها پیش برنده تفکرند، ولی پاسخ ها نشان دهنده ی توقف کامل در تفکر. تفکر فقط هنگامی ادامه میابد و به کاوشگری بدل میشود که هر پاسخ پرسش جدیدی را برانگیزد. ذهن بدون پرسش درواقع زنده نیست. بدون پرسش هیچ درکی اتفاق نمی افتند. پرسش های سطحی منجر به درک سطحی میشوند و پرسش های مبهم منجر به درک مبهم. ذهنی که فعالانه پرسشگری نمی کند عملا مشغول یادگیری نیست. 

 

  • پرسش های تک نظام >> مستلزم شواهد و استدلال درون یک نظام فکری است >> یک پاسخ درست >> دانش
  • پرسش های بی نظام >> ابراز ترجیحی شخصی را میطلبد >> نظر شخصی >> قابل ارزیابی نیست
  • پرسش های محل مناقشه >> مستلزم شواهد و استدلال درون نظام های متعارض است >> پاسخ های بهتر یا بدتر>> قضاوت

 

  • مشکلات را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: ۱) مشکلاتی که خودمان با رفتار و تصمیماتمان به وجود آورده ایم. ۲) مشکلاتی که منشا آن عوامل بیرونی است. هرکدام از این ها را باز میتوان به دو دسته تقسیم کرد: ۱) مشکلاتی که میتوانیم حلشان کنیم، چه به طور کامل چه بخشی از آن هارا. ۲) مشکلاتی مه خارج از اختیار ماست. 

 

  • خوانندگان ماهر میتوانند موضوعی را تنها با خواندن کتاب و بدون بهره بردن از سخنرانی یا کلاس درس فراگیرند. میتوان فقط با مطالعه در رشته ای تحصیل کرد. خوانندگان ماهر در حین خواندن فعالانه پرسش میکنند تا درک کنند، تا آنچه را میخواهند ارزیابی کنند و ایده های مهم را در تفکر خود وارد کنند. خوانند ماهر، خواندن را گفت و گویی فعالانه در نظر میگیرند که دربردانده پرسشگری دائم است. نمونه پرسش هایی که خواننده انتقادی در حین خواندن میکند اینهاست:

برای چه این متن را میخوانم؟ هدفم چیست؟ برای چه چیزی تلاش میکنم؟

هدف نویسنده چیست؟ با مطالعه دقیق عنوان، فهرست، پیشگفتار و مقدمه جه چیزی در مورد دیدگاه او میتوان فهمید؟

آیا میتوانم آنچه را نویسنده در هر پاراگراف میگوید با کلمات خودم بیان کنم؟* چه پرسش هایی دارم؟

 

  • حیات بشری مستلزم عضویت در گروه های مختلفی است؛ مثلا ملت، فرهنگ، شغل، مذهب، خانواده و همتایان. ما حتی پیش از آگاهی خود در مقام موجودی زنده، خود را عضوی از این گروه میبینیم. هر گروه تعریف خاصی از خودش و "قوانین" (معمولا نانوشته) دارد که رفتار اعضا را تعیین میکند. شرط پذیرفته شدن در هر گروهی مقداری فرمانبرداری است که مجموعه ای از باور ها، رفتار ها و منهیات را در بر میگیرد. برای بیشتر افراد، دنباله روی کورکورانه از محدودیت های گروه امری خودکار و بدون فکر است. اغلب حتی این دنباله روی خود را تشخیص هم نمی دهند. آنها باورها و هنجار های گروه را درونی میسازند، هویت گروه را از آن خود میکنند و طوری رفتار میکنند که از آنها انتظار میرود؛ بی هیچ حساسیتی نسبت به اینکه رفتارشان پرسش برانگیز است. عملکرد غالب افراد در گروه این است که بی ذره ای تامل، نظام اعتقادی، نگرش ها و رفتاری که از آن پیروی میکنند را درست میپندارند. این دنباله روی افکار، عواطف و اعمالتنها مختص به توده ها یا عوام یا فقرا نیست، بلکه از ویژگی های همه ی انسان هاست؛ مستقل از نقش، موقعیت و منزلت آن ها در جامعه و حتی تحصیلات آن ها. در زندگی انسان همنوایی تفکر و رفتار قاعده است و استقلال و ناهمنوایی استثنا.

 

پی نوشت: اون قسمتی از نوشته بالا که با * علامت گذاشتم رو یک مثال خوب براش به ذهنم رسید (در مورد پارافریز کردن متن ها به زبان و کلمات خودمون) در کتاب surely you're joking Mr. Fenman که قبلا در اینجا، اینجا و اینجا درباره اش نوشته بودم میخونیم که: (فاینمن تلاش میکنه که تکه ای از متن رو بفهمه) 

“The individual member of the social community often receives his information via visual, symbolic channels.” I went back and forth over it, and translated. You know what it means? “People read.”

 

این پست تکه هایی بود از کتاب "هنر پرسشگری" نوشته ی لیندا الدر و ریچارد پل. ترجمه علی صاحب الزمانی. انتشارات اختران. کتاب کوچک است. خوشخوان است. و ترجمه ی خوبی دارد. مثال های متعددی دارد که ذهنم را باز تر کرد. و در مرحله ی اول پرسشگر تر کرد. و فکر میکنم که با خواندن مثال های این کتاب کوچک به یک پرسشگر نقاد نمی توان تبدیل شد اما سرنخ های خیلی خیلی خوبی به من داد و نشانم داد که دامنه ی پرسش ها چقدر میتواند وسیع تر باشد.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۱۵
  • هدی

جمله سازی با عناوین کتاب ها. کار جاابیه. اگر دوست داشتید انجامش بدید.

چشم هایش، شدن سفر به انتهای شب.

  • ۱ نظر
  • ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۵۲
  • هدی

 

تو خامشی، که بخواند؟

تو میروی، که بماند؟

که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟

 

زمین تهی ست ز رندان؛

             همین تویی تنها

که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی

بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:

«حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی.»

 

پی نوشت اول: شعر تکه هاییست که خودم بریده ام از یک شعر از جناب شفیعی کدکنی. قبلا در این پست درباره کتاب این کیمیای هستی اش نوشته بودم. 

پی نوشت دوم: شاخه های این گل وقتی که از گل فروشی خریدمش با یک طناب کوچک جمع شده بودند و کنار هم قرار گرفته بودند. کش اش را باز کردم که شاخه ها هرکدام به سمتی بروند. شاید شما به اندازه ای که من زیبا میبینمش، زیبا نبینید اما  یک آزادی در عین ظرافت خاصی را برایم تداعی میکند. متاسفانه اتاق خودم نورگیری خوبی نداشت و به اتاق خواهرم منتقل شد. 

  • ۱ نظر
  • ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۲۴
  • هدی
This one please

از مدت ها پیش شروع کردم به تکرار و یاد اوری این مطلب که در زندگی سخت کوشی مهم تر از هوش است. و در گذر زمان البته به من ثابت شده بود که هوش پدیده ایست بسیار منعطف. ذهن یک انسان میتواند در زمینه ای sharp باشد و در زمینه ای دگر نه. و حتی در همان زمینه ای که در آن خوب عمل میکرده هم اوضاع همیشه به یک منوال نیست. مثلا من کاملا در خودم متوجه شده ام که در دو سه سال گذشته نسبت به قبل تر از آن در زمینه ی فهم و درک انسان ها، احساس ها، انگیزه ها و پیش زمینه های ذهنی شان مقداری هشیار تر و متوجه تر شده ام. به عبارتی sharp تر شده ام. که فکر میکنم به خاطر بیشتر خواندن است. اما همین واژه ی سخت کوشی هم هیچ وقت حال مرا خوب نمی کرد و نمی کند. خیلی واژه ی تلخیست. یک فشار آوردن ممتد و سخت گیرانه و خشک و صلب را برایم تداعی میکند. مثل این صحنه هایی که در فیلم ها همه دیده ایم و معمولا اینطوری است که فرد در حال کار کردن و تمرکز  آرواره هایش را سخت به هم فشرده، دانه های ریز عرق روی پیشانی اش پیداست. معمولا هم در شرایط محرومیت از هر چیز خوشایند در این زندگیست. انسان ها به او پشت کرده اند. فقیر است. زن و بچه اش را در جنگ از دست داده و البته یک آهنگ حماسی که در متن این تصویر پخش میشود و هر دو با هم دست به دست هم میدهند و روح مخاطب را مثل کاداوری در اتاق تشریح از هم میدرانند. 

امروز داشتم فکر میکردم که اصلا تا چه حد از تلاش و زدن از بقیه فعالیت ها و تمرکز بر یک فعالیت یعنی سخت کوشی؟ کی هوشمندانه اس که سخت کوشی را متوقف کنیم؟ آیا سخت کوشی به معنی ادامه دادن و ادامه دادن است و به عبارتی جا نزدن؟ قطعا نقش سخت کوشی قابل چشم پوشی نیست اما همیشه باید این سوال ها جواب داده شوند؟ برای چه؟ چقدر؟ تا کی؟ به این نتیجه و جمع بندی رسیدم که سخت کوشی هم مثل آچار و چهارسو یک ابزار است و به خودی خود معنا ندارد. آنچه تعیین کننده تر است و باعث تمایز انسان ها میشود، "انتخاب" هاییست که در شرایطی که تحت فشار نیستیم انجام میدهیم. اوقات فراغتمان را چگونه میگذرانیم؟ با که دوستی میکنیم؟ چه ارزش هایی را انتخاب میکنیم؟  مدیریت انتخاب ها اتفاقا میتواند مفرح باشد. البته ساده نیست که تغییرات بزرگ و رادیکالی در طی یک شب انجام دهیم. اما اگر بعد از ظهریست و امتحانی نیست و میخواهیم یک تایمی را برای کارهای متفرقه بگذاریم، انتخابمان را بین دو فیلم یا دو کتاب آگاهانه تر کنیم. مدیریت این انتخاب آسان است.

امیدوارم به این نتیجه گیری ام برای یک مدت عمل کنم. باگ هایش را دربیاورم و نتیجه ی بعدی ام را بنویسم :) 

  • ۱ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۳۵
  • هدی
یک ایده

این مطلب شاید خیلی ساده باشد اما من از این ابتکار ساده ام خیلی هیجان زده شدم. اینجا میگذارمش. شما هم اگر خواستید بخوانیدش.

از زمانی که اسم هرمان ابینگهاوس را شنیدم و با این مفهوم آشنا شدم که اگر مرور یک مطلب در بازه های زمانی خاصی صورت بگیرد اثر بخش تر است، به این فکر میکردم که چطور میتوانم از آن استفاده کنم. خیلی از این ایده خوشم آمد و به نظرم خیلی کار هوشمندانه ایست. از جنس آن کارهایی که وقت کم میگذاری اما نتیجه ی بسیار خوبی کسب میکنی. اما روند درس هایم به گونه ایست که معمولا حجم قابل توجهی مطلب را در یک بازه ی تقریبا کوتاه باید امتحان بدهیم و اصلا آنقدر زمان نیست که بشود آن فاصله ی نهایی (چهار ماه) را رعایت کرد. چند وقت پیش فقط برای اینکه امتحان کنم که ببینم  این روند واقعا اثر بخشی اش چقدر است با یکی از درس های متمم این کار را کردم. فاصله های زمانی ای که من از آن فردی که اسم ابینگهاوس را برای اولین بار از او شنیدم یک روز، یک هفته، یک ماه و چهار ماه بود. چند روز پیش آن درس را بعد از یک ماه مرور کردم و یک بار مرور دیگر هنوز مانده. اما وقتی به عقب بر میگردم میبینم واقعا نکات کلیدی و جزئیات خیلی بیشتری از آن درس در ذهنم مانده. با اینکه من فقط سه بار آن درس را مرور کرده ام. 

امروز به این فکر افتادم که فعلا اگر راهی برای استفاده از این تکنیک در حجم های زیاد پیدا نکرده ام (چون حجم زیاد را باید به حجم های کمتر خرد کرد و در شرایط امتحان پشت امتحان اینکار امکان پذیر نیست. اما احتمالا برای آزمون های جامع مثل رزیدنتی یا پره انترنی بشود عملی اش کرد)، اما میتوانم در حجم های کم عملی اش کنم. مثلا زیاد برایم پیش می آید که از تکه ای از یک کتاب یا یک درس متمم آنقدر خوشم بیاید که دلم بخواهد حتما در ذهنم داشته باشمش اما برنامه ای برای مرور منظم این مطالب نداشتم. امروز یک برنامه ی منظم چیدم. من از اپلیکیشن ticktick استفاده کردم. اپلیکیشن خیلی خوبی است و امکانات زیادی را در خود یک جا جمع کرده و نحوه ی کار با آن را هم خیلی دوست دارم. یک قابلیت خیلی خوبش این است که task ای که در آن ایجاد میکنی میتوانی لینک، عکس، متن طولانی هم به آن اضافه کنی. تکرارش را برای روزهای خاصی تنظیم کنی. این انتخاب روزهای تکرارش از  google calandar خیلی راحت تر و در عین حال بهتر است. به طور مثال از تکه ای از یک کتاب خوشت آمده و میخواهی مرورش کنی. آن صفحه از کتاب را اسکن میکنی و در قسمت تسک ذخیره میکنی. روزهای تکرار آن تسک را انتخاب میکنی که من از بازه های یک روز یک هفته یک ماه و یک سال استفاده میکنم و تمام. از آن به بعد کافیست که اپ را باز کنی و مرور های آن روزت به صورت تسک برایت نمایش داده شود. این اتفاق وقتی که مطالب مروری ات زیاد باشد خیلی میتواند کمک کننده باشد و اثر بخشی اش بالا میرود. چون یک نظم ذهنی میدهد و اینکه خیلی راحت است. تو مطلب روری ات را در همان اپ و تسک داری و لازم نیست بروی دنبالش بگردی. خیلی مرتب و تمیز. برای تکه های کتاب و تک درس هایی از متمم یا تکه های پراکنده از وب خیلی میتواند مفید باشد. قابلیت اتصال به فضای ابری و آنلاین هم دارد. تسک هایی که در موبایل ایجاد میکنید را بعدا میتوانید در تب لت هم ببینید. برای وقت هایی که به اسکرین بزرگ تری نیاز دارید. 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۸
  • هدی
جهانی که من میبینم
  • با نگاهی اجمالی به زندگی و تلاش های خود،  در میابیم که تقریبا تمام آمال، آرزو ها و اعمال ما مستقیما به وجود انسان های دیگر وابسته است. 
    اگر فرد از روز تولد، دور از هر نوع اجتماع و تمدنی باشد، از هر نوع رشد و نمو فکری دور خواهد ماند و اعمال و رفتارش به حیوانات شباهت پیدا میکند که از تصور آن، فرد دچار وحشت میشود. حقیقت وجود فرد به معنای واقعی خود اوست. جز این هر نوع پدیده و نمود دیگری که در حرکات و فضائل فرد به چشم بخورد مدیون جامعه و محیط اجتماعی اوست. جامعه ای که جنبه های مادی، معنوی، وجودی فرد را از گهواره تا گور هدایت میکند.

 

  • ارزش واقعی هستی بشر به مقیاس و احساسی بستگی دارد که توسط آن از دام خودپرستی رهایی یافته و با پیروی از آن از قید ما و من آزاد شده است.

 

جمله ی زیر راخیلی دوست داشتم. واقعا این بهترین و ارزشمند ترین هدیه ایست که یک معلم میتواند به کسی انتقال دهد. یکی از دلایلی که در پست هایم این همه به متمم و روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی لینک میدهم این است که یک روز بعد از خواندن یکی از پست های روزنوشته ها ناگهان به این نتیجه رسیدم که "من باید کتاب بخوانم". متن و عنوان آن نوشته خیلی در ذهنم نمانده. اما آن نتیجه گیری ضمنی یکی از اتفاقات خیلی مثبت زندگی من بود. قبل از آن هم من با کتاب ها غریبه نبودم. اما منظم نمی خواندم. آن روز به این نتیجه رسیدم که کتاب خواندن یک ضرورت است. یک مساله ی خیلی مهم است. از این به بعد هر روز که چیز جدیدی یاد بگیرم یا با تفکر جالبی آشنا شوم، به همان روز و همان دروازه ی بزرگی که به رویم گشوده شد برمیگردد. مثل یک دومینو که از نقطه ی کوچکی آغاز میشود و به اتفاقات دنباله دار و بزرگ تری منتهی. یک روز پدرم گفت خیلی خوشحالم که کتاب میخوانی. چون کسی که کتا خوان باشد، دیر یا زود درس خوان هم خواهد شد. 

  • بزرگ ترین هنر معلم برانگیختن روح فعالیت و نشاط در جهان به خاطر ابداع و تحصیل علوم است.

 

تکه ای که در زیر می آورم خیلی برای من روشنگر بود. تا جایی که من متوجه شده ام درصد زیادی از متفکرین جهان غیر مذهبی و خداناباور هستند. اما همیشه فکر میکردم که نمی شود که این انسان ها با این مغز های فعال و روح های جستجوگر و حقیقت دوست انقدر نسبت به بعد معنوی در این زندگی بی اعتنا باشند. این به این دلیل است که آنها کم کم به دین مخصوص به خود میرسند. دینی که آدم های زیادی با آن آشنا نیستند چون در طول زمان و با صرف وقت و انرژی و فکر فراوان میتوان به آن رسید. اما کارکرد این مذهب عمیق و قدرت مند است و رسالتش را که همان انسان بهتری ساختن است، به خوبی ادا میکند.

  • به سختی میتوان در بین مغزهای متفکر جهان، کسی را یافت که دارای یک نوع حس مذهبی خاص به خود نباشد. این مذهب با مذهب یک شخص عادی تفاوت دارد. [...] حس مذهبی او از حیرت و شگفتی هیجان انگیز وی و نظام دقیق کائنات می باشد که گاه پرده از روی اسرار برمیدارد که در مقام مقایسه با آن، تمام تلاش ها و تفکرات منظم بشری انعکاسی ضعیف بیش نیست. این حس، چراغ راه کاوش ها و زندگی اوست و در مقابل افتخارات و پیروزی ها، او را از قید و بند های خودخواهی دور میکند.

 

پی نوشت اول: حالا که بحث لینک به روزنوشته شد، این جمله از این پست رو اینجا مینویسم که همیشه یادم بمونه. هر کسی یک گیر و گرفتاری ای داره تو این زندگی ( من فکر میکنم) مثلا یکی باید با حسودی اش دست و پنجه نرم کنه. یکی باید با تنبلی اش دست و پنجه نرم کنه. یکی با شهرت طلبی و ... من گیر و گرفتاری ام سر تایید و تشویق طلبیه. کلا تو این حوزه مشکل دارم و راحت برام حل نمیشه این قضیه. یکی تشویقم میکنه یکم بیشتر از حد عادی خوشحال میشم و وقتی ببینم یکی دیگه رو دارن تشویق میکنن به تکاپو و تلاش می افتم. برای همین این جمله اینجا باشه خیلی میتونه برام کمک کننده باشه :

[...] البته آنقدر ساده و خوش باور نیستم که "اغراق تحسین آمیز به قصد تشویق" را با "توصیف واقعیت" اشتباه بگیرم.

 

پی نوشت دوم: کتابی که در این پست ازش حرف زدم (جهانی که من میبینم که مجموعه از نامه ها و گفته های انیشتین هست) رو من آنلاین سفارش دادم و تو کتاب فروشی نبودم که بازش کنم و کیفیت کلی کتاب رو ارزیابی کنم. نشر یوبان و ترجمه ی طاهره عباسی. راضی نبودم. ترجمه واقعا خوب نبود. اگر خواستید بگیرید این ترجمه رو خیلی روش حساب نکنید.

 

  • ۱ نظر
  • ۱۵ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۱۷
  • هدی
برای هیچ کس

دیروز وقتم آزاد بود و برنامه ریخته بودم که تا شنبه درس نخوانم. رفتم سر قفسه کتاب ها که ببینیم میتوانم یک کتاب سبک و حال خوب کن پیدا کنم یا نه. کتاب "از حال بد به حال خوب" از دیوید برنز را برداشتم. قبلا هم کمی گناهش کرده بود این کتاب را اما تمرین هایی دارد که باید برایشان وقت گذاشت و هردفعه کار های مهم تر و کتاب های مهم تری سر راهم داشته اند که از این کتاب دور مانده بودم. به عوانش نگاه کردم و به مبحث راه های سالم اندیشی در صفحه ی 115 مراجعه کردم که بخوانم. این طور شروع کرده بود که احساسات منفی خود را بنویسید و نمره بدهید و خطای شناختی آن فکر و احساس را در کنارش یادداشت کنید. (خطاهای شناختی در بحث روانشناسی متفاوت است از خطاهای شناختی در تصمیم گیری. چند مورد از خطاهای شناختی روانشناختی شامل اینهاست: تعمیم مبالغه آمیز، ذهن خوانی، شخصی سازی، تصمیم گیری بر مبنای احساسات و ... ). این مفهوم نوشتن درباره ی مطالب منفی ذهنمان مرا یاد تکنیک "نوشتن برای هیچ کس" انداخت. آن روز که این درس متمم را خواندم تمرین را برای دو تا از خاطره ی های منفی ام انجام دادم. من آدم اهل درد و دلی به آن صورت نیستم و هر وقت هم که این کار را بادیگران انجام میدهم احساس خیلی خوبی را تجربه نمیکنم و بعدش پشیمان میشوم از خودافشایی ام. ولی در این تمرین این حس خوب را واقعا و عمیقا تجربه کردم و واقعا احساس کردم که خالی شده ام. اما خاطره ی دومی که این کار را برایش انجام دادم انقدر بزرگ و پررنگ بود که فکر میکنم باید به اجزای کوچک تر بشکنمش چون برای کل آن خاطره اثر مثبتی ندیدم. خلاصه با این یادآوری دوباره به سراغ "نوشتن برای هیچ کس" رفتم و این بار هم آن حس فوق العاده را تجربه کردم. قصیه برایم جدی تر شد و احتمالا از این به بعد خیلی جدی تر و بیشتر این تمرین را انجام دهم چون اثر مثبت اش را کاملا احساس کردم.

من این کتاب از حال بد به حال خوب را میخوانم، این بار تمرین هایش را هم انجام خواهم داد اما، داشتم فکر میکردم که اصلا اگر کل این کتاب را هم نخوانم، همین یک کار کوچک (نوشتن برای هیچ کس) چقدر میتواند در دراز مدت اثر مبت ایجاد کند؟ به نظرم اثرش قابل توجه است. چون واقعا نگه داری این خاطرات منفی برای خودمان هر روز و همیشه بخش زیادی از فضای ذهنی مارا میگیرد. همین یک کار کوچک را اگر وارد زندگی ام کنم احتمالا خیلی انسان سبک تر و صلح جو تری خواهم شد و حالت اگر خوب باشد، احتمالا انسان بهتری هم خواهی بود و تصمیم های بهتری خواهی گرفت.  فقط با انجام دادن همین کار کوچک هر وقت که نیاز باشد انجام میدهم.

یک مطلب دیگری هم که به ذهنم رسید این است که همه شنیده ایم و کلا این مطلب خیلی تکرار میشود که: خودت دوست خودت باش. 

احتمالا تعریف اش این میشود که با خودت مهربان باش و برای خودت ارزش قاِئل شو. این کار کوچک قدم بزرگی در جهت این حمایت از خود است. و وقعا بدون اینکه به کسی نیاز داشته باشی خودت حال خودت را خوب میکنی. به نظرم نمی شود که یک آدم یک روز از خواب بیدار شود و برود جلو آینه و هی به خود بگوید من تو را دوست دارم. این اقدامات عملی هستند که حقیقتا مارا با خودمان ب صلح میرساند.

  • ۱ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۰۳
  • هدی
surely you`re joking Mr. Feynman! (part 3)

در قسمت اول و قسمت دوم که درباره ی این کتاب صحبت کردم و نظراتم را در مورد بخش هایی از آن گفتم تا آنجا پیش رفته بودم که جنگ تمام شده بود و فاینمن در دانشگاه Cornell شروع به تدریس کرده بود. فاینمن توضیح میدهد که در زمان جنگ وقتی که در Los Alamos مشغول ساخت بمب اتم بوده، وقایع بسیار با شتاب در جال رخ دادن بودند. همه ی کارها در دقیقه ی نود انجام میشدند و اصلا وقتی برای تمرکز بر روی کارهای تحقیقاتی نبوده است. در جنگ وقت هایی پیش می آمده که تعمیرگران ماشین آلات محاسبه گر دیر میرسیده اند و فاینمن خودش دست به کار تعمیر میزده و در مجموع می گوید که وقتی از جنگ برگشتم و در دانشگاه Cornell استاد شدم، احساس سوخته بودن میکردم. هیچ ایده ی خوبی به ذهنم نمی رسید و زمان ام را در کتاب خانه صرف خواندن مجله ی Arabian Nights (که احتمالا عنوان یک داستان آبکی باید باشد) و دید زدن دختر ها میکردم. :)  این ماجرا چند وقتی طول کشیده اما میگویند که زندگی بیشتر از اینکه درباره ی این باشد که چه اتفاقاتی برایت می افتد، درباره ی این است که عکس العملت نسبت به اتفاقات پیش آمده چیست. عکس العمل فاینمن دربرابر این کند و کدر شدن صفحه ی ذهنش، نا امیدی، غرغر و پشیمانی از شرکت در جنگ نبود؛ بلکه پذیرش بود. می گوید نشستم و با خودم فکر کردم که قبل از این فیزیک برای من یک تفریح بود. من با آن بازی میکردم و سرگرم بودم. حالا که سوخته ام و چیزی برای از دست دادن ندارم، دست کم میتوانم به همان بازی کردن سابق ام برگردم. این کار را میکند و کم کم ایده ها به او برمیگردند. 

این پست که پست انتهایی این مجموعه است درباره ی دوران بعد از تحصیل و جنگ و دو دلی هاست. وقتی که فاینمن در نهایت در Caltech  آرام میگیرد و فرصت برای فکر کردن و خودشکوفایی پیدا میکند. 

فاینمن در این کتاب به صورت مفصل علت اینکه چرا فیزیک را انتخاب کرده حرفی نزده. سرچ مختصری کردم. گویا اول ریاضیات را انتخاب کرده. حس کرده است که خیلی abstract است. بعد مهندسی برق را انتخاب کرده و حس کرده که زیادی عملیاتی است. و بعد فیزیک را انتخاب کرده. در این انتخاب فیزیک واقعا باید فکر کرد. عصر فاینمن هنوز عصر داغ صنعت بود و احتمالا همان رشته مهندسی ای که انتخاب کرد از ارج و قرب خیلی بالاتری برخوردار بود. آن هم در شرایطی که جایی در کتاب اش میگوید وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم عموم افراد عادی جامعه اصلا نمی دانستند فیزیک دان چیست و کیست. خوردنی است یا پوشیدنی.

 اما فاینمن هیچ وقت حرف آدم ها واقعا و عمیقا برایش مهم نبوده. کمی جلو تر در کتاب اش توضیح میدهد که چند روز در هفته به نمایشی در یک رستوران میرفته و این نمایش از طرف پلیس محکوم شده. صاحب نمایش از مشتریان خواهش میکند که برای تصدیق و گواهی به دادگاه بیاند و شهادت بدهند که این نمایش برای اجتماع چیز بدی نیست تا نمایشش منحل نشود. هرکسی بهانه ای می آورد و میگوید که برای شغل و حرفه و آبرویم بد میشود که دیگران بفهمند به چنین مکان هایی رفت و آمد داشته ام. اما فاینمن با خودش میگوید که من به این نمایش ها میرفته ام و لذت میبرده ام. به دادگاه میرود و شهادت میدهد و درگیر این ماجرا نمی شود که من پروفسوری در caltech هستم و برای من بد است و در نهایت نمایش تبرئه میشود. فاینمن سفید یا سیاه یا خاکستری یا بنفش یا هر رنگ دیگری که بوده، کسی بوده که کاری را انجام میداده که به آن ایمان داشته و ما باید یک نکته از این معنی بگوییم و همین باشد. و فاینمن عمیقا به علوم دقیقه و به بیان بهتر بررسی رفتار طبیعت ایمان و علاقه داشته (چون علاوه بر فیزیک گشت و سیر های مختصری در آزمایشگاه های شیمی و زیست شناسی هم داشته). جایی وقتی کشف اش اتفاق می افتد  و محاسباتش با ایده ای که به ذهنش آمده جور در می آیند مینویسد:

I went on and checked some other things, which fit, and new things fit, new things fit and I was very excited. It was the first time and the only time, in my career that I knew a law of nature that no body else knew. 

 

من فکر میکنم که این فقط یک جمله ی زیبا و چشمگیر در نوشتن کتاب اش نبوده. در جای دیگری در مورد گرفتن جایزه ی نوبل توضیح میدهد که از شلوغی و سر و صدای این جایزه اصلا خوشش نمی آمده و میگوید که اولش اصلا نمی خواسته قبول کند. این را به یکی از روزنامه نگارانی که برای مصاحبه با او تماس گرفته بود گفت و آن روزنامه نگار گفت که اگر جایزه را قبول نکنی سر و صدای بیشتری به تو هجوم خواهد آورد. می گوید که همه چیز خوب بود و بعد از گرفتن آن "damn prize" کلی دردسر برایش ایجاد شده تا جایی که یک بار برای اینکه آدم ها کم و متفرق شوند خودش را کس دیگری معرفی کرد. اما در مورد همین جایزه از پدرش حرفی میزند که خیلی جالب است:

He was in the uniforms bussiness, so he knew the difference between a man with a uniform on and with the uniform off - it`s the sam man.

یعنی این جایزه ها و این قدردانی های اینچنینی حقیقتا یک لباس است به تن همان آدم قبلی. در اصل آن آدم هیچ تفاوتی ایجاد نشده.

یعنی در آن لحظه ها به یک قانون از طبیعت فکر میکرده و همین خوشحالش میکرده و هیچ منیتی در بیان اش نیست (با اینکه وقت هایی که احساس باهوشی یا خوش شانسی میکرده خیلی راحت در کتابش آورده است.)

این رفتار طبیعت و توصیف اتفاقاتی که در طبیعت می افتد را عمیقا دوست داشته. حس و حال خوبی که خیلی از انسان ها از هنر میگیرند را از علم میگرفته و دیدگاهش فهم بهتر طبیعت بوده نه ابزاری برای اتفاقات حاشیه ای. و به نظر من چیزی که باعث شده تفاوتی در این انسان احساس شود این نگاه و این درک متفاوت است. وقتی که فاینمن در caltech است از طرف دانشگاه واشینگتون برایش درخواست می آید و حقوق سه تا چهار برابر دستمزد caltech را پیشنهاد میکند اما فاینمن نمی پذیر چون میگوید پول زیاد مرا از فیزیک منحرف میکند. 

به نظرم در انتهای این گشت و گذار و کشمکشی که با این کتاب داشتم باید این نکته یادم بماند که به کاری که میکنم ایمان داشته باشم و با ایمان پیش بروم. و نقش باور قلبی خودم را در تصمیم گیری هایم پررنگ تر کنم. به نظر میرسد که این باور و ایمان بیشتر از جنس تصمیم گیری با سیستم یک است تا دو. به نظر من حساب و کتاب های سیستم دو آنقدر قدرت ندارد که سوخت مارا برای تلاش های سختمان در مسیر های پر فراز و نشیب تامین کند. این دیوانگی منطقی یا منطق دیوانه ی ماست که مارا به پیش میراند. این نوع تصمیم گیری است که به ما شوخ طبعی و ذهن جستجوگر هدیه میکند و خب، هزینه اش هم شاید کمی بی پولی و گم نامی است اما آن هم دیری نمی پاید.

در ادامه چند قسمتی از کتاب را که برایم جالب بود می آورم: 

  • یکی از نکاتی که باید اشاره کنم این است که فاینمن در فیزیک راحت بوده و درکل خودش را سوار بر این حوزه میدیده. به نوعی میتوان گفت مستعد بوده و در فیزیک یک شخصیت کاردینال محسوب میشده. اما سخت کوش هم بوده. خودش میگوید که در دوران مدرسه تنها چیزی که میتوانسته نقاشی کند یک هرم بوده در یک بیابان که به نوعی همان اهرام مصر مقصودش بوده است و گاهی که خیلی جهاد میکرده یک درخت هم یه این مجموعه ی هرم و بیابان اضافه میکرده. روزی با یک هنرمند آشنا میشود. توضیح میدهد که همیشه با این دوست هنرمندش بحث میکرده اند. دوست هنرمندش میگفته که کسی که هنر نداند در توصیف و بیان احساسات اش بی سلاح است و فاینمن میگفته هنرمندان از آنچه واقعا در طبیعت در جریان است و از آن زیبایی واقعی سر در نمی آورند. این بحث ها همیشه بوده و یک روز فاینمن پیشنهاد میدهد که دوست هنرمندش به او هنر بیاموزد و فاینمن به او فیزیک تا بتوانند دنیای هم را بهتر درک کنند. توضیح میدهد که دوست هنرمندش ذهن پراکنده ای داشته و به راحتی از موضوع اصلی منحرف میشده و قوه ی خیال پردازی اش او را از تمرکز باز میداشته. آن دوست هنرمند فیزیک را رها میکند اما فاینمن نقاشی را رها نمیکند. فاینمن نقاشی را پیگیری میکند حتی وفتی مسیر، مسیر خیلی سختی برای حرکتش بوده. بهترین واژه ای که در بیان رابطه ی بین فاینمن و نقاشی میتوانم به کار ببرم همان پیگیری  و سخت کوشی است. همه جا نقاشی میکشیده. مدل ها را به خانه می آورده. از هر زن زیبایی که میدیده خواهش میکرده که مدل اش شود. و میگوید یک روز که توانستم یک نقاشی خوب را از یک نقاشی بد تشخیص بدهم خیلی خوشحال شدم. نقاشی هایش به فروش میرود و میگوید که بالاخره توانستم هنر را درک کنم. هنر آن چیزی است که به یک فرد حس خوب القا کند در صورتی که علم معمولا منافع اش در حد جامعه است. اما هنر شخصی تر است. من نقاشی های فاینمن را سرچ کردم و خب واقعا مبتدی بوده در ابتدا اما چند پرتره دارد که نشان دهنده ی پیشرفت است آن هم برای کسی که هیچ استعداد و باوری به حوزه ی نقاشی نداشته:

 

 

 

  • در متنی که در ادامه می آورم، اگر فاینمن در نهایت به این نتیجه میرسید که "آها، پس ما در تدریس فیزیک میتوانیم از معلمان هنر ایده بگیریم" در این صورت میتوانستیم این تکه را یک مصداق خوب برای یادگیری تطبیقی به حساب آوریم. اما خب فاینمن این نتیجه را نمیگیرد و به یک مقایسه بسنده میکند. اما مقایسه اش را هم دوست داشتم(یادگیری تطبیقی را اگر بخواهم خیلی غیر دقیق توضیح دهم میشود ترجه ی عوامل موفقیت یا شکست یا ساز و کارهای در جریان در حوزه ای دیگر - حتی حوزه ای بسیار دور و نامربوط -  به حوزه ی خودمان. چیزی مثل الهام گرفتن اما آگاهانه تر)
    (موقعیت در کلاس نقاشی اش اتفاق می افتد)

I noticed that the teacher didn`t tell people much (the only thing he told me was my picture was too small on th page). Instead, he tried to inspire us to experiment with new approaches. I thought of how we teach physics: we have so many techniques - so many mathmatical methods - that we never stop to tell the students how to do things. On the other hand, the drawing teacher is afraid to tell you anything. If your lines are very heavy, the teacher can`t say "your lines are too heavy", because some artist has figured out a way of making great pictures using heavy lines. The teacher doesn`t want to push you in some particular direction. So th drawing teacher has this problem of communicating how to draw by osmosis and not by instruction, while the physics teacher has th problem of always teaching techniques, rather than the spirit of how to go about solving physical problems.

 

 

  • متنی که در زیر می آورم را خیلی دوست داشتم. پیش داوری نکردن و در دام استریوتایپ ها نیوفتادن را خیلی خوب نشان میدهد:

people who say "show girls, eh?" have already made up thier mind what they are! But in any group, if you look at it, there is all kinds of variety. for example, there was a daughter of a dean of an estern university. She had a talent for dancing and liked to dance; she had the summer off and dancing jobs were hard to find. So she worked as a chorus girl in Las Vegas. Most of the show girls were very nice, friendly people.

 

  • When I was an undergraduate at MIT I loved it. I thought it was a great place and I wanted to go to graduate school there too, of course. But when I went to professor Slater and told him of my intentions, he said "we won`t let you in here."
    I said "what?"
    Slater said "why do you think you should go to graduate school at MIT?"
    "because MIT is the best school for science in the country."
    "you think that?"
    "yeah."
    "that`s why you should go to some other school. You should find out how the rest of the world is."

پی نوشت : یک مطلب در سایت با متمم در مورد فاینمن

 

  • ۱ نظر
  • ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۲۳
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب