SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

جملاتی از کتاب مبانی استدلال نوشته ی دیوید کانوی و رانلد مانسون:

مغالطه ی توسل به مرجعیت کاذب: ما بسیاری از چیزهایی را که باور داریم مبتنی بر گواهی مرجعیت میکنیم و ذکر یک مرجعیت راه مشروع توجیه باوری است. دلیل منطقی آن این است که مرجعیت میتواند دلیل قانع کننده ای به دست دهد که ما از به دست دادن آن ناتوانیم. با وجود این، وقتی که مرجعیت ذکر شده مرجعیت در حوزه ی خاص خود نباشد، مرتکب مغالطه میشویم. بنابراین، تخصص آن مرجعیت ربطی به ادعا ندارد و آن را به هیچ رو تقویت نمیکند.

آلدس هاکسلی، مولف دنیای نو شکوهمند، متقاعد شده بود که نزدیک بینی را میتوان از راه تمرین چشم مداوا کرد (روش بیتس) و عینک غیر ضروری است. او کتابی نوشت که از این عقیده دفاع میکند و به دلیل شهرتش در مقام رمان نویس، نویسندگان دیگر برای اثبات این ادعا که روش بیتس میتواند مداوای نزدیک بینی کند، غالبا نام او را ذکر کرده اند.کسانی که متوسل به مرجعیت هاکسلی در دفاع از این ادعا شده اند مرتکب توسل به مرجعیت کاذب شده اند.

کسانی که دیدگاه های سیاسی خود را بر اساس ادعاهای پزشکان بنا میکنند، یا نظرهای اقتصادی خود را بر مبنای اظهارات روان شناسان استوار میکنند، و یا دیدگاه های طبیعی خود را بر اساس اظهارات آرایشگران سامان میدهند، معمولا به طور ضمنی مرتکب این مغالطه میشوند. 

 

پی نوشت: من فکر میکنم که مغالطه ی مرجعیت کاذب، چیزی از جنس افتادن در دام خطای شناختی هاله ای است. طوری که موفقیت و باریک بینی فردی در یک حوزه، به سایر حوزه ها هم تعمیم داده شود و با خود بگوییم مثلا اگر فردی پزشکی موفق است پس روی نظرات سیاسی اش هم میشود حساب کرد. در صورتی که ممکن است در واقع در سیاست ضعف جدی داشته باشد.

  • هدی

این روزها به دوران اوج کتاب خوانی ام برگشته ام و در حال حاضر سه کتاب را در حال پیش بردنم. یکی از آن کتاب Ultralearning از آقای Scott Young است. بیشتر کتاب خودیاری محسوب میشود. جمع و جور و خوش خوان است و از آن ایده های به درد بخوری گرفته ام که فکر میکنم در روان تر کردن مسیر حرکتم کمک کننده خواهند بود. البته بیشتر دنبال یک کتاب با متن انگلیسی راحت بودم تا خواندن یک متن علمی. به هر حال یکی از پاراگراف هایی که دوست داشتم را با ترجمه ی خیلی خیلی آزاد خودم میاورم:

از گروهی از دانشجویانی که کلاس جبر را برداشته بودند، سال ها بعد دوباره آزمونی گرفته شد و مشاهده شد که این افراد مقدار خیلی زیادی از آموخته های کلاس جبر خود را فراموش کرده اند. که علت این مساله میتواند به خاطر این باشد که اطلاعاتشان به طور کامل از دست رفته است یا اینکه هست اما از دسترسی شان خارج است. و قسمت جالب ماجرا این جا بود که rate فراموشی در دانشجویان خوب و بد یکسان بود. دانشجویان خوب البته اطلاعات بیشتری را نگه داشته بودند اما rate فراموشی در هر دو گروه یکی بود. اما گروهی از افراد بودند که شیب فراموشی شان انقدر تند نبود: کسانی که علاوه بر جبر، کلاس حساب (calculus) هم برداشته بودند. 

این مساله میتواند نشان دهد که یک مرحله بالاتر رفتن و یاد گرفتن یک مهارت پیشرفته تر باعث میشود که مهارت اولیه و پایه ای تری که مدنظر ماست، بیشتر آموخته شود و از این مساله از فراموشی مطلب جلوگیری میکند.

یاد یک نقل قول منسوب به انیشتین می افتم که میگوید: "هیچ مساله ای را نمی توان با همان سطح از آگاهی ای که ایجاد شده حل کرد." باید فاصله بگیری از بالا به مطب نگاه کنی.

آقای Scott Young از مدرسه ی بازرگانی فارق التحصیل میشود اما بعد میبیند که به دنیای بازرگانان و کت و شلوار های طوسی تعلق ندارد و ترجیح میدهد که خودش برای خودش کار کند و رئیس و مرئوس خودش باشد به عبارتی. بعد به این فکر میکند که علوم کامپیوتر و developer شدن میتواند برایش مناسب باشد. اما میبیند که به صرفه نیست برای یادگرفتن مهارتی که میتواند خیلی سریع تر به دست بیاورد، چهارسال را صرف گرفتن مدرک از دانشگاه کند و دوباره درگیر کلاس رفتن های پراکنده دانشگاه شود. برای همین از دوره های رایگان دانشگاه MIT استفاده میکند و کوریکولوم رشته ی علوم کامپیوتر را میگذارد جلویش و بر همان مبنا شروع به self study میکند. 

یکی دیگر از مطالبی که بحث میشود این است که اگر چیزی را میخواهید یادبگیرید مقدمه چینی زیادی لازم نیست. مستقیم به همان چیزی که برای تان نیاز است بروید. در مورد خودم داشتم به این فکر میکردم که میتوانم در این حوزه ی مستقیم بودن عملکردم را بهتر کنم. مثلا به جای اینکه وقتم را صرف خواندن و حفظ کردن جزوه ها کنم و در طی این فرایند خسته کننده صد بار از خودم بپرسم واقعا چرا انقدر باید آموزش پزشکی این همه مطلب passive  را در کوریکولوم اش جای دهد، مقدمه چینی و جزوه خواندن را کنار بگذارم و جلسه ی درس خواندنم را با مطلبی از up to date یا سرچ یک مقاله ی دست اول تر یا حتی نمونه سوال ها و کیس ها شروع کنم که حداقل حس کنم در جریان طبیب شدن قرار دارم و وقت کمتر و فشرده تر و کافی تری را در انتها به جزوه ها و حفظ کردن ها اختصاص دهم. این روش در طولانی مدت ارزش اش را نشان خواهد داد و در آینده بیشتر به کار خواهد آمد.

این آقای Scott Young البته چندین زبان را هم یادگرفته. به این صورت که سه ماه به کشوری سفر میکند. در آن سه ماه تا جایی که ممکن باشد از انگلیسی استفاده نمیکند و روزی در حدود سه ساعت هم مطالعه میکند و کلمه حفظ میکند و در پایان سه ماه به درجه ی مطلوبی از fluent بودن در آن زبان میرسد.( که خب البته این سوال مطرح است که یادگرفتن زبان های مختلف اصلا چقدر میتواند مفید باشد واقعا که چنین بخشی بزرگی از زندگی را تشکیل دهد. اما خب گاهی علاقه ایجاب میکند. مثلا خودم به شخصه برای اینکه کتاب های آنا گاوالدا را بتوانم با جمله بندی های خودش بخوانم خیلی وقت ها به فرانسه یاد گرفتن فکر میکنم. ) به هر حال نکته این مطلب اینجاست که اگر میخواهی به زبانی دیگر صحبت کنی، این کار را فقط با صحبت کردن یاد خواهی گرفت نه سرگرم کردن خودت با اپلیکیشن دولینگو! 

یک سوال مهم دیگری هم برای من پیش آمد این بود که خب این همه سفر و self-study، درآمد شما از کجاست جناب یانگ؟ که البته پاسخ داده شد که با مطلب نوشتن برای پلتفورم های آنلاین. 

مشاغلی مثل نویسندگی و developer بودن که تا حد زیادی برنامه ی منعطفی داری، اگر نه که plan A، حداقل میتوانند plan B خیلی خوبی باشند. برعکس این سخنان انگیزشی دست چندمی که در فضاهای مجازی میچرخد که planB نداشته باشید. فقط یک مسیر پیش روی شماست. جا نزنید، من فکر میکنم که یک planB مناسب برای مسیر های شغلی و حرفه ای اتفاقا میتواند نشان دهنده ی یک برنامه ریزی حساب شده تر باشد. 

مطمئن هستم که کتاب های خیلی مستدل تر و علمی تری درباره ی یادگیزی وجود دارند که میتوانند خیلی باپشتوانه تر مطلب را ارائه دهند اما خب این کتاب سر راه من قرار گرفت و عنوانش جلبم کرد. 

  • هدی

داشتیم در مورد همدلی کردن صحبت میکردیم. قبل ترش گفته بود که تو در برخورد با یک شخص یک فکر و یک احساس داری. طرف مقابل ات هم یک فکر و یک احساس دارد. شما با این دو ابزار در حال تعامل با یک دیگرید. همدلی کردن این است که فضای ذهنی طرف مقابل ات را بشناسی و احساس اورا درک کنی. و یا اگر به مشکل برخوردی خیلی ساده بپرسی. بپرسی منظورت ازین حرف چیست؟ بیشتر توضیح بده، متوجه نشدم. 

تمرین کردم. تمرین اینکه فضای ذهنی آدم هارا واکاوی کنم. هفته ی بعد گفت خب. چه خبر. گفتم همدلی کردن را دوست داشتم اما یک مطلب هست. با بعضی از آدم ها نه که نتوانم. "نمی خواهم" که همدلی کنم. وقتی سعی میکنم که فضای ذهنش را درک کنم، متوجه میشوم که در وادی هایی سیر میکند که هیچ تمایلی به وارد شدن در آن وادی ندارم. دوست دارم سر بگردانم و گفت و گو را ترک کنم. جواب را دوست داشتم. گفت ریشه ی این مساله را در خودت جستجو کن. در آن لحظه ای که فکر میکنی فکر تو، ذهن تو و معیار های تو از فرد مقابلت بهتر و برتر هستند در آن لحظه است که آن فرد را با خط کش خودت و با قالب خودت داری ارزیابی میکنی. به خودت یادآوری کن که همه مثل ما نیستند. تنوع آدم هارا به خودت یادآوری کن. و اینجا آن جمله ی معروف "قضاوت نکنیم" برایم روشن تر از همیشه شد. قضاوت نکنیم یعنی با متر و معیار های خودمان قضاوت نکنیم. یعنی تنوع انسان هارا بپذیریم.

حرف های دیگری هم زد. گفت که در همدلی، "احساس" انسان هارا به رسمیت بشناس. چرا که فکر و رفتار سیال اند. میتوانند تغییر کنند یا نباشند. اما "احساس" هست. وجود دارد و حس میشود. این احساس است که واقعی است. خیلی وقت بود که چنین حرف خوبی نشنیده بودم. 

اما گفت، گفت و گو ها همیشه به این راحتی ها نیستند. گاهی کسی مقابلت نشسته. آماده است و متمرکز برای اینکه به تو گوش دهد. توجه نشان میدهد اما در درک تو موفق نیست. در اینجور مواقع خیلی ساده، گفت و گو میکنیم. به او کمک میکنیم تا مارا بفهمد. میگوییم نه. من در آن لحظه عصبی نبودم. مضطرب بودم. خودمان را توضیح میدهیم. 

حرف هایش، دفتر جدیدی از زندگی ام را باز کرد. در قلبم به رنج بسیار گسترده تری از آدم ها باز شد. 

  • هدی

 1. من همیشه میدونستم که یه کتاب میخوام که درباره ی راه و رسم منطقی تر فکر کردن صحبت کنه. اما نمی دونستم دقیقا باید دنبال چی باشم. تا اینکه تو اینستاگرام پیچ دکتر سلطانی رو پیدا کردم و دیدم ایشون خیلی روی مبحث تفکر نقاد کار کرده و چند تا کتاب خیلی خوب هم معرفی کرده و میکنه هم چنان هم. یعنی پیج فعالی دارن که خب تو این مدت که اینستاگرامم رو دی اکتیو کردم یکی از معدود چیزاییه که واقعا جزو از دست داده هام محسوب میشن. به هر حال من چند تا از کتاب های پیشنهادی ایشون رو خریدم. اولش یک کتاب برداشتم اسمش "مهارت های پایه تفکر انتقادی" بود از "هیوز"، "لیوری" و "دوران" با ترجمه ی یاسر خوش نویس. که خب همونطوری که از اسمش برمیاد واقعا "پایه ای" بود. اما در همون اوایل کتاب یکی دو صفحه توضیح میده در باره اینکه اصلا ما چرا به تفکر نقاد نیاز داریم که برای من جالب بود.

به خوام با جمله بندی خودم بگم این بود که همونطور که میتونید حدس بزنید داریم تو دنیایی زندگی میکنیم که هر روز با سیلی از اطلاعات مواجهیم که باید بتونیم تبعات و نتایج این اطلاعات رو شناسایی کنیم. و نکته مهم تر اینکه ممکنه این اطلاعات جنبه هایی داشته باشن که یک طرفه و ناقص مونده باشن و ما حتی ندونیم که با یه مطلب ناقص طرفیم و خب میشه جهل مرکب که به نظر من میاد که خیلی میتونه در تصمیم گیری ها خطا ایجاد کنه و خیلی مطلب خطرناکیه در کل.

 دوم اینکه باز هم داریم در دنیایی زندگی میکنیم که آدما همش دنبال ترغیب کردن هم دیگه ان و میخوان با هر ترفندی شده طرف مقابل رو وادار به پذیرش چیزی که کنند که فقط به نفع خودشونه که خب در این مورد هم باید ابزار داشته باشیم. 

اما چیزی که من خیلی خوشم اومد ازش اینکه به دست آورن مهارت فکر کردن و به صورت جزئی تر انتقادی فکر کردن یه نوع احترام فکری به خودمونه و اگر مهارت فکر کردن مستقل و کارآمد رو نداشته باشیم اختیار فکر کردن خودمون رو میدیدم دست دیگران. خیلی هنر کنیم و زرنگی به خرج بدیم به اسم مشورت میریم یکی که از نظر خودمون یه سری موفقیت هایی داره رو پیدا میکنیم و عملا حتی نمی دونیم چی بپرسیم و سوالای کلی ای میپرسیم مثل با کی ازدواج کنم؟ چه شغلی داشته باشم و غیره و ذلک و خب این واقعا باعث میشه اون شان انسانی خودمون رو بیاریم پایین. و خب آدم خیر خواه کم پیدا میشه که تازه اگر پیدا بشه و میشیم برده ی افکار و ارزش های دیگران. دیگرانی که وقتی برای اینکه چی برای ما بهتره صرف نمی کنند و اتوماتیک همون چیزی که اول از همه به ذهنشون میاد رو میگن. فوقش آدم خوبی باشه میگه نمی دونم و راهنمایی میکنه که این تصمیم رو باید خودت بگیری.

و مورد آخر هم اینکه همیشه شعبون یه بارم رمضون. همیشه دیگران دنبال ترغیب کردن ما هستن خب ما هم میتونیم اگر درست استدلال کنیم دیگران رو ترغیب کنیم که یه ذره مستدل تر فکر کنند و احساسات یا تعصبات الکی رو بذارن کنار. البته همیشه هم بحث باور نیست. یه کسب و کاری هم داشته باشیم باید بتونیم بر حق از محصولمون یا خدمتمون دفاع کنیم. (یاد اون قسمت آخر گرگ وال استریت افتادم که خودکارو گرفت بالا گفت اینو برام بفروش. )

اینجا یه سری مساله ی اخلاقی هم پیش میاد. حالا سنگ در مقام صبر لعل شد و ما بالاخره متفکر و با سواد شدیم. این قضیه نباید کبریت باشه تو دست یه بچه ی شر. کمترین خطایی که میشه مرتکب شد اینکه از این قضیه استفاده کنیم که خودمون رو خردمند نشان بدیم و دیگران رو ابله.

به هرحال با اینکه اون کتاب مهارت های پایه ای تفکر انتقادی کتاب خوبی بود و آموزنده بود واقعا ولی خیلی کند پیش میرفت و من فعلا گذاشتمش کنار. 

الان یه کتاب دیگه از سری همون کتاب های معرفی شده برداشتم اسمش "مبانی استدلال" هست. اوایل توضیح میده که استدلال اصلا چی هست و فرق استدلال با تبیین چیه و چیز هایی از این دست. اما کم کم رسیدم به جایی که واقعا مطلب جالب و جدیدی بود برام. 

مساله به طور کلی در مورد اینه که خب! فرض بر اینکه ما با یک استدلال طرفیم. چطور میتونیم این استدلال رو حلاجی و تحلیل کنیم و بفهمیم که  معتبر هست یا نه.

برای این کار یک سری قاعده معرفی کرد. و استدلال هارو با این قواعد تحلیل کرد. این قواعد خیلی خیلی شبیه به فرمول های ریاضی بود و حتی دو تا قاعده داشت اسمشون قواعد دمورگان بود که تو ریاضیات شاید باهاش آشنا باشید. و اتفاقی که میوفتاد این بود که جملات، مقدمات و احکام استدلال رو با نام های a , b , c و یا 1و 2 و 3 و ... نام گذاری میکرد و بقیه کار فقط این نام گذاری ها بود و همون قواعد گفته شده و یه کاغذ و قلم. نحوه ی نگاه به مطلب جالبه که حرفهایی که از دهان یک "انسان" خارج میشه و اتفاقاتی که در زندگی واقعی میوفته رو اینقدر متکی به منطق حلاجی کنیم که انگار داریم مساله ی ریاضی حل میکنیم. و در فصل بعدی اش هم استفاده از نمودار وِن رو معرفی میکنه. نمی دونم در فصل های بعدی چه اتفاقی میوفته و چی میخواد بشه. ولی تا همینجاش با نحوه ی جدیدی از نگاه کردن به دنیا آشنا شدم.

خلاصه که این همه حرف زدم که این کتاب رو معرفی کرده باشم. شاید البته شما باهاش آشنا بوده باشید و چیزی که برای من هیجان داره برای شما " یادش به خیر" باشه اما به نظرم ارزش مطرح کردنش رو داشت. laugh

  • هدی

این روزا اپلیکیشن زبان شناسو خیلی اتفاقی به پیشنهاد یکی از اقوام دانلود کردم و دارم توش میچرخم. کلا ایده ی خوبی داره و کتاب ها و ویدیو های خوبی داره. یه سلسله ویدیو داخلش پیداکردم با عنوان learning how to learn که خیلی هیجان زده ام کرده این روزا. در مورد راه های بهتر یادگیریه و مطالبش برای من جدیدن. اما یه مفهومی که خیلی برام جالب بوده مفهوم هنر فاصله گیریه. این که گاهی باید ازون چیزی که درگیرشی فاصله بگیری و به مغزت زمان بدی. اون مطلب در پس زمینه ی ضمیر ناخودآگاهت هست و مغزت داره روش کار میکنه بدون اینکه متوجه اش باشی. من قبلا متوجه شده بودم که وقتی از یه مطلب فاصله میگیرم بعدش میرم سراغش خیلی بهتر از پسش برمیام تا وقتی که پشت سر هم و بی وقفه درگیرشم. اما هیچ وقت به صورت آگاهانه و عمدی این کاررو نکرده بودم و نمی دونستم که این قضیه انقدر شناخته شده است. 

تو این MOOC، علاوه بر مطالبی که گفته میشه یه سری گفت و گو ها و مصاحبه هایی هم با آدمای خیلی خوب و از نظر علمی در سطح بالا انجام میشن که اونا خیلی برام جالب بودن. ویدیویی که در ادامه میذارم یکی ازون هاست که علاوه بر مطالب رد و بدل شده از شخصیت و نحوه ی گفتار و کردار دکتر Bilder هم خیلی خوشم اومد. مخصوصا ازون Oh boy گفتن آخرش. همینقدر افتاده و متواضع.

 

لینک فیلم

  • هدی

 

مطلب زیر رو برای یک نشریه دانشجویی در مورد هوش مصنوعی در پزشکی نوشتم. برای خودم جالب بود. گفتم اینجا هم اشتراک بذارم.

 

 

اگر بخواهیم در مورد آینده هوش مصنوعی در پزشکی صحبت کنیم، اولین کاری که میتوانیم بکنیم این است که به سراغ مقالات و تحقیقات اریک توپول برویم. توپول در اصل کاردیولوژیست است اما یکی از متفکران برجسته ی هوش مصنوعی در پزشکی است. توپول در کتاب تحسین شده اش "پزشکی عمیق" اظهار میکند که AI در آینده فرایند درمان را زیر و زبر خواهد کرد و منجر به ایجاد تغییرات اساسی در این حوزه خواهد شد.

توپول به صورت کلی معتقد است که هوش مصنوعی به طور کل جایگزین پزشکان نخواهد شد اما در کنار آنان فعالیت خواهد کرد و با ذخیره کردن زمان به پزشکان این امکان را خواهد داد که زمان بیشتری را صرف درمان چهره به چهره بیماران کنند. توپول بیان میکند که بهترین فرصتی که هوش مصنوعی در اختیار ما قرار خواهد داد از بین بردن خطاها در درمان، کم کردن بار کاری کادر درمان و حتی درمان سرطان نیست بلکه ایجاد و یا ترمیم ارتباط بین پزشکان و  بیماران و افزایش اعتماد بین پزشک و بیمار خواهد است.

توپول وقتی به آینده فکر میکند، تمرکزش بیشتر بر روی پیشرفت های تکنولوژِی است و ملاحظات اقتصادی و سازمانی را نه اینکه در نظر نگیرد اما نقش آن ها را کمرنگ میداند. اما این واقعیت به هر حال نادیده گرفته شدنی نیست. وقتی که نقش AI در پزشکی پررنگ شود و از بارکاری پزشکان کم شود، در دنیای سود محور امروز مسائل اقتصادی وارد میدان میشود. بطوری که باعث میشود زمانی که AI برای ما ذخیره کرده است به جای اینکه صرف صحبت بیشتر با بیماران شود، موجب افزایش ورود تعداد بیشتر بیماران به سیستم درمان میشود.

اما توپول نگران است که هوش مصنوعی به جای اینکه موجب بهبود اوضاع در سیستم درمان شود، باعث بدتر شدن اوضاع کنونی سیستم درمان شود. به بیان دیگر مطلبی که تقریبا همه با آن موافق اند این است که AI برای سیستم درمان موجود، ویرانگر باشد و این مساله برای افرادی که در بخش های ویران شده کار میکند، میتواند بسیار ناخوش آیند باشد. به طور مثال حتی اگر AI به طور کل جایگزین پزشکان نشود باز هم بسیاری از مهارت هایی که نسل کنونی پزشکان سال ها وقت صرف یادگیری آن ها کرده اند زائد و بی مصرف می شود. یا اینکه اگر هوش مصنوعی مخصوصا اگر با پیشرفت هایی در زمینه رباتیک ترکیب شود میتواند فرایند های پیچیده درمانی را به فرایند های ساده تر و کوچک تر خرد کند که ای فرایند های ساده شده حتی توسط افرادی که چندان هم در زمینه ی درمان مهارت ندارند قابل اجرا باشد. هوش مصنوعی هم چنین تعداد افرادی که باید استخدام شوند را کم میکند و در نهایت استفاده از AI باعث میشود که قدرت و توجه از پزشکان خط اول درمان به تنظیم کننده ها و طراح های سیستم های IT انتقال پیدا کند.

مطلب دیگر این است که میدانیم خون موجود در رک های AI کلان داده یا Big Data است. پس در صورت استفاده از AI در درمان، فاکتور هایی که نیاز داریم تا اندازی گیری شوند افزایش میابد. و این یعنی اینکه َAI به جای اینکه زمان بیشتری برای کادر درمان ایجاد کند ، باعث میشود که آن ها زمان بیشتری صرف نگاه کردن به اسکرین کامپیوتر ها و پر کردن فرم های مختلف کنند. زمانی که میتوانست صرف صحبت بیشتر با بیماران  شود.

نکته دیگر این است که تحقیقات در زمینه ی AI در شش دهه ی گذشته به ما می آموزد  که "احساس کردن" از محاسبه کردن، برنامه ریزی کردن و آنالیز کردن مساله پیچیده تری است. به طور مثال باوجود پیشرفت های چشم گیری که در زمینه natural language processing  اتفاق افتاده است، مسائلی مثل تن صدای پزشک و بیمار، عبارت های مصطلح، زبان بدن و زمینه های اجتماعی وجود دارند که استخراج معنا ازین اطلاعات که از تعامل پزشک و بیمار در کلینیک و دنیای واقعی منشا میگیرند، هنوز توسط کامپیوتر ها پردازش نمیشوند.

از طرفی این مساله وجود دارد که بیماران روز به روز اطلاعات بیشتر و بیشتری در اختیار پزشکشان قرار میدهند (که بیماران این اطلاعات را از رفتار های آنلاینشان، اپلیکیشن ها و گجت های پوشیدنی به دست می آورند) اما تعیین اینکه کدام گروه از این اطلاعات مرتبط با بیماری این فرد هستند و یکی کردن این اطلاعات با سوابق پزشکی بیمار، به قضاوت یک انسان نیازمند است.

تا آن زمان که برای تکیه ی صد در صدی به AI آماده شویم، هر اسکن و آزمایشی نیازمند است که یک پزشک به نتایج نگاه کند. پس در کوتاه مدت تا میان مدت، AI به انسان وابسته است.

اما تنش عمیق دیگری که از وارد شدن ماشین ها در پزشکی ایجاد میشود این است که به رابطه ی بین پزشک و بیمار صدمه وارد خواهد شد. به طوری که AI اعتماد بیمار به پزشک را تخریب خواهد کرد و همانطور که میتوانیم حدس بزنیم هم از نظر ادراکی و هم از نظر تجربی بین "اعتماد" و "درمان" رابطه وجود دارد. اگر پزشک به توصیه های AI تکیه کند این پرسش پیش می آید که آیا ما میتوانیم به پزشکمان اعتماد کنیم؟ حتی اگر پزشک بتواند خروجی AI را توضیح دهد و تفسیر کند اما در عمل چنین کاری نکند باز هم به این اعتماد لطمه خواهد خورد و تاثیر زیان بارش را روی درمان خواهد گذاشت.

اگر پزشکان بخواهند اعتماد بیمار را نگه دارند و قدرت نهایی در تصمیمات درمانی باقی بمانند در آن صورت باید بر اعمال AIنظارت داشته باشند. و دراین صورت کمترین کاری که میتوانند بکنند این است که بتوانند تعیین کند AI کی به درستی کار میکند و برای این کار نیاز دارند که به اطلاعاتی که AI بر آن ها تکیه دارد دسترسی داشته باشند و چک کنند که ببینند آیا تصمیمات AI در پرتو این اطلاعات قابل قبول و پذیرش هست یا نه. هرچند که هرچه پزشکان بیشتر وارد این بازی شوند، AI حواسشان را بیشتر از بیماری که رو به رویشان نشسته است پرت میکند.

مطالب گفته شده بحث مختصری بود از چالش هایی که AI در زمینه ی درمان ایجاد خواهد کرد. اما هیچ کدام از مطالب گفته شده تاثیرات مثبتی که AI برایمان به ارمغان خواهد آورد را رد نمی کنند. از مهم ترین این نکات مثبت تشخیص دقیق تر و مناسب تر در طیف بسیار گسترده ای از شرایط بالینی است. این مطلب کافی است که ما پیشرفت هایی که در زمینه ی AI در پزشکی رخ میدهد را با آغوش باز بپذیریم و به آنها خوش آمد بگوییم.

  • هدی

من تا به حال هیچ کدوم از اثار تلستوی رو نخونده بودم. یک بار در گذشته کتاب جنگ صلح رو برداشتم ولی راستش احساس کردم از حوصله ام خارجه و ادامه اش ندادم. وقتی این کتابو سفارش میدادم که کتاب فروشی برام بیاره به خودم گفتم هرچه قدر هم قطور و سخت باشه بازم میخونمش چون اروین یالوم تو روان درمانی اگریستانسیال اش چند بار ازش نام برده بود. اما کتاب رو که دیدم از حجم خیلی خیلی کمش واقعا خوشحال شدم راستش و تو دو روز خوندمش. به طور کلی باید بگم تولستوی خیلی خلاصه میخواسته بگه همه زندگی فقط پیشرفت های اجتماعی نیست. دامی که من در گذشته به شدت و در حال کمتر درگیرش بودم. در آخر های کتاب وقتی ایوان ایلیچ داره با مرگ و درد دست و پنجه نرم میکنه مینویسه:

 

به ذهن آورد که شاید آنچه پیشتر به نظر او امکان پذیر بوده، یعنی زندگی را آنگونه که ضرورت داشته نگذرانده است، راست باشد. یه ذهن آورد که شاید تلاش های نامرئی او برای مبارزه با آنچه شایسته تلقی میشد، یعنی همان انگیزه های نامرئی که بی درنگ سرکوب میشدند، درست و سایر انها نادرست بوده است. به ذهن آورد که شاید همه وظایف شغلی، برنامه زندگی و خانواده، و همه علایق اجتماعی و اداری او باطل باشد. کوشید در دادگاه شخصی از همه این موارد دفاع کند و ناگهان به بی ارزشی آنچه از آن دفاع میکرد پی برد. در واقع آن موارد قابل دفاع نبودند. اندیشید: "اگر اینگونه باشد، من با آگاهی، از ضایع شدن آنچه به دست آورده ام زندگی کرده ام و امکان جبران هم وجود ندارد، باید این زندگی را ترک کنم. در آن صورت چه خواهد شد؟

 

ایوان بعد از کلنجار رفتن با خودش در نهایت می پذیره که زندگیِ مبتنی بر پیشرفت های اجتماعی و تجمل گرایی اش اشتباه بوده. و دقیقا دو ساعت قبل از مرگش این سوال براش پیش میاد که پس راه درست چیه؟ در همین لحظه اتفاثی میوفته که برای من خیلی تداعی دوست داشتنی ای داشت. پسر ایوان بر بستر پدرش حاضر میشه و در حال گریه  دست پدرشو میبوسه. ایوان بهش نگاه میکنه و دلش براش میسوزه. در همون لحظه همسر ایوان داخل اتاق میشه. ایوان همسر گریان اش  رو میبینه و دلش برای اون هم میسوزه. و بعد با خودش میگه که باعث رنج و اندوه خانواده اش شده و مرگ ایوان مصادف با یک وضعیت بهتر برای خانواده اشه. و بعد دردی که ایوان رو از هر طرف احاطه میکرده از بین میره. و ایوان آغوشش رو برای مرگ باز میکنه. برداشت من این بود که ایوان گرچه که شاید دیر ( دو ساعت قبل از مرگ ) ولی در نهایت به جواب این سوال رسید که راه درست چیه؟ و اونم دلسوزی برای دیگران و ترجیح دیگران به خوده. 

 

پی نوشت یک: برای نوشتن این یادداشت کوتاه یک بار دیگه به کتاب سر زدم و باعث شد بیشتر و بهتر از قبل بفهمم متن رو. گرچه که مفهوم جدیدی رو توضیح نمی ده اما بعضی مفاهیم هرچی بیشتر تکرار بشن بهتره. 

 

پی نوشت دو:

اصل این کتاب مرگه. با مرگ شروع و با اون تموم میشه. اما این تیکه رو از وسط کتاب دوست داشتم:

خیلی زود یعنی پس از گذشت نزدیک به یک سال از آغاز زندگی زناشویی، ایوان ایلیچ دریافت که تشکیل زندگی مشترک، هرچند موجب ایجاد آسایش در زمینه های گوناگون میشود، ولی پدیده ی بسیار دشواری است و انسان برای عهده گرفتن مسئولیت در زمینه های تلاش به منظور دستیابی به زندگی مورد پسند جامعه، باید در برابر آن موضعی مشابه مسئولیت های اداری داشته باشد. 

 

پی نوشت بی ربط : 

اخر فصل یک یا دو فیزیولوژی سیب سرخ نوشته بود: 

عشق یعنی چیزی که دوست میداری را زیبا ببینی. 

هوس یعنی چیزی که زیباست را دوست بداری. 

از اون موقع که اینو خوندم با خودم فکر میکردم که کدوم حسم هوسه کدوم عشقه. 

  • هدی

منظره ی ویرانی آدم ها غم انگیز ترین منظره ی دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس میرفته حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته، ببینی کسی خودش ملکه ای میپنداشته و تورا بنده ی زر خرید، حالا منتظر گوشه ی چشمی است که به او بکنی. ببینی ...

 

توضیح زیادی ندارم که درباره این کتاب رضا قاسمی بدهم. و حتی به صورت کامل نخوانده امش و با این که با بخش های سورئال​​​​کتاب ارتباط برقرار نکرده ام اما کششی به این کتاب احساس میکنم. و حدس میزنم که نویسنده در آخر هم دستمان را در گل باقی خواهد گذاشت و با یک پایان باز رو به رو خواهیم بود. 

  • هدی

کار های برجسته  ای که آدمی به پیروی از وسوسه ای درونی می کند، باید تاگفته بماند. همین که آن را به زبان آوری و از آن لاف بزنی چیزی بیهوده و بی معتگنی جلوه میکند و پست و بی مقدار میشود.

خلاصه اینکه عشقش به درختان، مانند همه ی عشق های راستین، اغلب با سنگدلی و حتی بی رحمی همراه بود. تن درخت را میبرید و زخمی میکرد، تا آن را نیرومند تر و زیبا تر کند. 

هنگامی که آدمی تنها و تکرو زندگی میکند، فقط یک جنبه از انسانهای دیگر را میبیند، جنبه ای که آدمی را وامیدارد همواره به هوش باشد و حالت تدافعی به خود بگیرد. 

من فقط این را میدانم که اگر من بیشتر از دیگران چیز بدانم،  در صورت نیاز آنها باید آنچه را که بلدم در اختیارشان بگذارم. به نظر من فرماندهی یعنی همین.

کوزیمو از ناز و کرشمه و بازیهای عاشقانه گریزان بود. تنها طبیعی ترین حالت عشق را دوست میداشت. دورانی بود که اخلاق جمهوری خواهانه پا میگرفت: دوره ای آغاز میشد که مردمان را هم به آزادگی و هم به جدی بودن و پاک اندیشی فرا می خواند. کوزیمو با آنکه دلداده ای سیری ناپذیر بود، وارسته و پارسا و اخلاق گرا نیز بود. با آنکه همواره در تکاپوی لذت مهرورزی بود، شهوت رانی را ناپسند میدانست‌.

خلاصه اینکه آزاد اندیشی بیشتر میشد و دورویی نیز. 

 

پی نوشت: کتابی نبود که نتوانم زمین بگذارمش اما خلاقیت نویسنده و شخصیت پردازی کوزیمو که همان بارون درخت نشین است برایم قابل توجه بود. احتمالا اگر کوزیمو در عصر حاضر بود متفکری خاموش و منزوی میشد. کسی که برای درکش باید زمان صرف کرد. 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۴
  • هدی

درباره کتاب کافکا در کرانه اثر موراکامی

اولین چیزی که میتوانم درباره اش بگویم این است که از این کتاب خوشم نیامد. البته خوش آمدن یا نیامدن من از ارزش این اثر کم نمی کند اما واقعا با این حجم از فانتزی و استعاری بودن به علاوه ی رگه هایی از اسطوره های یونان باستان کنار نیامدم. در تمام طول کتاب داشتم به این فکر میکردم که چه چیزی میتوانم درباره اش بنویسم. فکر میکنم شخصیت پردازی در این کتاب و خرق عادات همه چیز بود. شخصیت هایی را میبینیم که هر کدام یک ویژگی بارز و خاص را در خود داشتند و شخصیت مورد علاقه ی من اوشیما بود. اوشیما یک به اصطلاح دوجنسه بود که کتاب های زیادی خوانده بود و برای هر سوالی که از او پرسیده میشد جوابی در آستین داشت که میشد زیر آن را خط کشید. شخصیت بعدی ای که نظرم را جلب کرد ناکاتا بود. مرد کم هوشی که به سادگی میزیست اما توانایی حرف زدن با گربه ها و خبر دادن از حوادث قریب الوقع آینده را داشت که سادگی اش در زیستن، سادگی اش در حرف زدن و سخت کوشی اش به مدت طولانی در کارگاه مبل سازی مرا به خود جلب کرد. شخصیت دیگری هم جالب توجه بود. هوشینو که خودش را به دست باد های حوادث سپرده بود و موفق به دست یافتن به سنگ مدخل شد. که برایم تداعی گر این نکته بود که گاهی هم باید با دلت تصمیم بگیری و سیستم دو را برای مدتی تعلیق کنی.

در همان اولین فصل یا قسمت از کتاب همان جمله ی معروف از هاروکی موراکامی را میخوانیم که وقتی از طوفان بدر آمدی همان کسی نیستی که به درون آن پا نهادی. به نظر میرسد که شخصیت اصلی دیگری در کتاب (کافکا) و هوشینو و یک جورهایی ناکاتا هرسه به این مفهوم جامه ی عمل پوشاندند و در آخر های کتاب کافکا سرانجام تصمیم های منطقی تر و پخته تری میگیرد و اوشیما به او میگوید که بزرگ شده ای.

اما به رسم پست های قبلی یک تکه از کتاب را که دوست داشتم را در اینجا مینویسم :

می پرسم تا حالا عاشق شده ای؟

به من زل میزند و یکه میخورد. " تو چه فکر میکنی؟ من که ستاره ی دریایی یا درخت فلفل نیستم. آدمی زادی هستم که نفس میکشد. البته که عاشق شدم."

پی نوشت: داشتم به این فکر میکردم که درخت فلفل و ستاره ی دریایی هم البته ممکن است عاشق شوند یا حداقل محبت را متوجه شوند و این حرف صد در صد درست میتواند نباشد اما از آنجایی که با یک کتابی که اساسا استعاری است و به نظر من یک هایکوی فوق العاده بلند است مواجهیم، میتوانیم با کمی اغماض این دیالوگ را از او قبول کنیم. J

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۶
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی