SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

این روزها امتحان پشت امتحان دارم و هنوز درگیر خود زندگی نامه ی ریچارد فاینمن هستم. البته اینکه همراه شدنم با این کتاب به درازا کشیده دلیلش فقط کمبود زمان نیست. یک علت عمده اش این است که این کتاب از من انرژی میبرد. مرا درگیر دنیایش میکند. میتوانم فصل ها را یکی یکی و تند تند پشت سر هم بخوانم اما این کار را نمی کنم. فاصله می اندازم و بعد از هر فصل کمی به خودم زمان میدهم که احساسات و افکار برانگیخته شده ام را بچشم و زندگی کنم. البته شاید اگر شما این کتاب را بخوانید چنین نظری نداشته باشید اما من دوستش دارم. من زندگی را سخت میگیرم و فاینمن خیلی خیلی ساده. خیلی برایم مفید خواهد بود اگر این سخت نگرفتن را از او یاد بگیرم. من پروژه ی انتهایی درس های مربوط به مدل ذهنی را در متمم با محمود دولت آبادی انجام دادم. کتاب نون نوشتن را در خانه داشتم و از آن کتاب مدل ذهنی دولت آبادی را سعی کردم که بفهمم و بیان کنم. الان هم احساس میکنم یک بار دیگر دارم چنین تمرینی میکنم و مدل ذهنی فاینمن را از دل متن کتاب اش بیرون میکشم. این بار این تمرین و این فرد را بیشتر دوست دارم.

 

یک بار در رادیو راه آقای شکوری حرفی زدند که دوست اش داشتم و در ذهنم مانده. بحث در مورد کمال گرایی بود. میگفت که انسان های کمالگرا دنیا را صفر و یک میبینند و به خودشان این حق را نمی دهند که مثلا یک کاری را با کیفیت هفتاد و پنج صدم انجام دهند. بعد توصیه کرد که اگر کمال گرا هستید این صفر و یک را در مرحله ی قبل از انجام هر کار در نظر بگیرید. صفر: اگر به این نتیجه می رسید که نمی خواهید آن کار را انجام دهید. یک: اگر میخواهید آن کار را انجام دهید. و اگر یک هستید و میخواهید کاری را انجام دهید تعلل نکنید. این کمال گرا نبودن و این ذهنیت که اگر میخواهی کاری را انجام دهی فقط انجام بده را خیلی در فاینمن میبینم. شاید یکی از فاکتور هایی که باعث شده دنیا برایش جای تنگ و تاریکی نباشد و مسائل ذهن و انرژی اش را تصرف نکنند همین کمال گرا نبودن است. جایی در کتاب اش وقتی که دوست اش میگوید که در مورد ساختن بمب اتم تصمیم درستی نگرفتیم آورده است که: 

I said, "What are you moping about?"

He said, "It`s a terrible thing that we made."

I said,"But you started it. you got us into it."

You see what happened to me -what happened to the rest of us - is we started for a good reason, then you`re working hard to accomplish somthing and it`s a pleasure, it`s excitement. And you stop thinking, you know; you just stop.

 
فقط یک کاری را شروع کن و دیگر فکر های اضافه را از سر و ته آن هرس کن.
یک تکه خیلی کوچک و خیلی به چشم نیامدنی از کتاب هست که این کمال گرا نبودن را برای من خیلی روشن کرد و به نوعی درکش کردم. ماجرا این است که فاینمن قفل های صندوق هارا رمز گشایی میکرده و میخواهد به کسی نشان دهد که میتواند قفلی را باز کند اما در مورد آن قفل خاص از قبل ایده ای نداشته :
 
With compelet confidnce I pickd up a chair, carried it over to the safe and sat down in front of it. I began to turn the weel at random, just to mak some action.
 
این که "فقط یک حرکتی کرده باشم" برای من جالب بود. این کمال گرا نبودن است که در کار های کوچک و بزرگ اش نمود پیدا کرده است. چون حقیقتا کمال گرایی فلج کننده است و اجازه ی گشت و جستجو در جهان را از قربانی اش سلب میکند. در میان حرف هایی که درباره ی کمال گرا نبودن شنیده ام و به صورت پراکنده خوانده ام این جمله ی just to make some action در ذهنم عمیق تر نقش بست. 
 
اما از بحث کمال گرایی که بگذریم فاینمن معلم و مدرس خوبی بوده است. من همیشه فکر میکردم که معلمی گاهی میتواند خیلی خسته کننده باشد. البته که در هر دوره دانشجویان عوض میشوند و این تنوع قابل توجهی است. چون معلم خوب همیشه یک مقدار از فضای ذهنی اش را برای سر و کله زدن با دانشجویان و دانش آموزان اش نگه میدارد و این ارتباط مناسب برقرار کردن حتما چالشی میتواند باشد اما از نظر من یک نقطه ضعف بزرگ وجود داشت و آن تکراری بود مطالب است. هر دوره یک سری حرف تکراری را میروی میگویی و همین. و دوباره دوره ی بعد. اما فاینمن همین تکراری بودن، بدیهی بودن و ابتدایی بودن را نقطه ی قوت تدریس اش میداند. جایی در کتاب اش میگوید:
 
If you`re teaching a class, you can think about the elementary things that you know very well. These things are kind of fun and delightful. It doesn`t do any harm to think them over again. Is there a better way to present them? Are there any new problems associated with them? Are there any new thoughts you can make about them? the elementary things are easy to think about. If you can`t think of a new thought, no harm done; what you thought about it before is good enough for the class. If you do think of something new, you`re rather pleased that you have a new way of looking at it.
 
خلاصه اش میشود اینکه از تدریس مطالب آسان و تکراری لذت ببر. فکر کردن به این مطالب آسان، زخمی به جایی وارد نمی کند. اتفاقا باعث میشود به این فکر کنی که راه بهتری برای تدریس همین مطالبی که برای تو ابتدایی است هست یا نه؟ مساله ی جدیدی وجود دارد که با این مطالب قابل حل باشد؟ اگر فکر و ایده ی جدیدی به ذهنت نرسید ایرادی ندارد. همان تکراری ها را بگو. همان ها هم برای ارائه به کلاس کافی است. و اگر ایده ی جدیدی به ذهنت رسید، از اینکه زاویه ی جدیدی برای نگاه کردن به مطلب پیدا کرده ای لذت ببر.
 
و احساسات اش را خیلی قاطع و محکم در مورد تدریس اینطور بیان میکند:
So I find that teaching and the students keep life going, and I would never accept any position in wich somebody has invented a happy situation for me where I don`t have to teach. never.
برای من درس دادن و دانش آموزان زندگی را در جریان نگه میدارند و من هرگز موقعیتی را که کسی برای من خلق کرده تا در آن خوشحال باشم اما تدریس نکنم را نمی پذیرم. هرگز.
 
اما این همه از فاینمن هم در این پست و هم در قسمت اول تعریف کردم، جا دارد که از همین جا اعلام کنم که زندگی شخصی و عاطفی اش احتمالا باید در فرهنگ خودش بررسی شود. هرچند ،با اینکه اصلا فکر نمی کردم، تا قبل از مرگ همسرش به او وفادار بوده و با اینکه همسرش بیماری سختی داشته، اما پیوند بین شان باقی بوده. ماجراهایی که در یکی از فصل های کتاب اش ،تا اینجا که من خوانده ام، تعریف میکند مربوط به بعد از مرگ همسرش است. به هر حال به گردش در بار ها علاقه داشته.  من به این بخش از زندگی اش خیلی کاری ندارم. laugh
  • ۲ نظر
  • ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۲۷
  • هدی

 

 

این روزها مشغول خواندن خود زندگی نامه ی ریچارد فاینمن هستم. کتاب جالبی است و بسیار از آشنایی با آدمی که قبل از این اسمش را هم نشنیده بودم خوشحالم. کتاب را تمام نکرده ام و نمی دانم در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد و شاید حرفی بزند و چیزی بگوید که از نوشتن این پست پشیمان شوم. چون اصلا انسان قابل پیش بینی ای نیست. در درون چین و شکنج های نئوکورتکس این آدم آن چیزی که برای خیلی از آدم ها آشناست و با آن فکر و زندگی میکنند در جریان نیست. ریچارد فاینمن زندگی را به شکل یک بازی میبیند. جمله ی "چه جالب" احتمالا بسیار زیاد در ذهنش تکرار میشود. از اینکه یخ لیز است و ما با انگشتمان دکمه ها را فشار میدهیم به وجد می آید. دنبال کشف و جتسجوست و زندگی برایش یک زمین بازی بزرگ و گسترده است. برای همین هم یک لبخند کنایه آمیز همیشه به چهره اش پیوند خورده. چون مثل یک بچه در شهربازی در حال گردش است. به نظر میرسد که اصلا آدم درون گرایی نیست. اصلا علاقه ای به پیچیده کردن ندارد و در حال بازی کردن با اتفاقات بیرونی است. نگاهش رو به دنیای بیرون است و دنیای بیرون او را مجذوب خود کرده. 

 یادم نمی آید قبلا دلم خواسته باشد دنیا را از نگاه کس دیگری ببینم اما در مورد فاینمن این اتفاق برایم افتاده. به نظر میرسد استعداد درک سه بعدی قدرتمندی دارد و دوست دارم این نوع نگاه به دنیا و مافهیا را تجربه کنم.

یک تکنیکی هست در یادگیری به نام تکنیک فاینمن.

 

در مجموع چیز عجیبی نیست اما مراحل اول و چهارم برای من قابل توجه اند. مرحله ی اول آنقدر بدیهی به نظر میرسد که در نگاه اول شاید کسی با خودش بگوید که لازم نبود به عنوان یک مرجله ی مجزا مطرح شود اما به نظرم مرحله مهمی است. چون هدف آموزش دهنده با هدف یادگیرنده متفاوت است و هدف گذاری در یادگیری و اینکه تکلیف خودمان را با خودمان و نیازمان از یادگیری یک مطلب بدانیم گام مهم اما فراموش شده ایست اما به نظر من شفاف بودن این قسمت خیلی می تواند مفید باشد چون در واقع یک مساله ی درست تعریف شده یک مساله ی حل شده است. باید مساله ی چرا میخواهم این مطلب را یادبگیرم را برای خودمان شفاف کنیم. این شفاف سازی احتمالا در ادامه ی روند یادگیری خیلی کمک مان خواهد کرد و اولویت های مارا مشخص میکند که روی چه مطلبی بیشتر وقت بگذاریم.

اما مرحله ی آخر که همان مرحله ی آنالوژِی سازی است هم مرحله ی چالش برانگیزی است. آن جمله از انیشتین را همه احتمالا شنیده ایم که میگفت منطق شما را از A  به B میبرد اما تخیل شما را همه جا میبرد. تخیل در این مرحله نقش پررنگی را ایفا میکند و من این خلاق بودن را چیزی از جنس مهارت میبینم که باید کم کم بهتر و بهتر شود. اما اگر عضلات آنالوژی سازی مان قوی شود، یک یادگیرنده حرفه ای شده ایم و احتمالا لحظات خیلی خوبی را تجربه خواهیم کرد. مثل ورزشکاری که بعد از مدتی که تمرین میکند و عضلاتش آماده تر میشوند، از این فرآیند "درگیر شدن" عضلات لذت میبرد هرچند که تحت فشار باشد. 

این آنالوژی سازی را در این ویدیو از فاینمن میتوانید به وضوح ببینید. این روح جستجو گری. این وجد. من بسیار از دیدنش لذت بردم. 

خودش در کتابش میگوید که یک بار برای بزرگ ترین فیزیکدان ها از جمله انیشتین و پائولی قرار بوده که صحبت کند و یک سمینار داشته باشد. قبلش استرس داشته است و نگران بوده. اما همین که شروع کرده به صحبت کردن به هیچ چیز دیگری جز موضوع مورد بحث فکر نمی کرده. میگوید که وقتی دارم چیزی از فیزیک را توضیح میدهم اصلا برایم مهم نیست که مخاطبم کیست. این غرقگی تجربه ی ارزشمندی است.

اما فاینمن یکی از دانشمندان پروژه ی منهتن هم بوده. پروژه ای که به ساخت بمب اتم منجر شده. در یکی از فصل های کتابش میگوید که یک بار در اتاقم ترتیبی چیدم که بدون اینکه مورچه هارا بکشم مسیر آن ها را از جایی که غذاها را در آنجا گذاشته بودم منحرف کنم. با جمله ی بندی خودش: you gotta be human to the ants. واقعا این سوال پیش می آِید که چنین آدمی که جان مورچه ها برایش مهم است چطور بمب اتم ساخته. راستش توضیح خیلی واضحی تا اینجا که من خوانده ام نداده است. دلایلی مثل اینکه جو میهن پرستی در کشور قوی بوده و دوست داشته در این جریان سهیم باشد. اگر آمریکایی ها بمب اتم نمی ساختند کشور های دیگر مثل آلمان میساختند و باید پیش دستی میکردند و اینکه خب دنبال یک شغل که با حرفه اش هم راستا باشد و بتواند با بقیه دانشمندان کار کند هم بوده. به هر حال هر تصمیمی را باید در کانتکست خودش بررسی کرد.

شاید در ادامه ی همین پست یا در یک پست دیگر بیشتر درباره ی این کتاب نوشتم.

  • هدی

- لی، من به قدر کافی برای او خوب نیستم.

- بس کنید. چه حرف ها میزنید! این فکر از کجا به سرتان زده؟

- شوخی نمی کنم. وقتی به من فکر میکند، آبرا نیست که جلوی نظرش مجسم میشود، کس دیگری است که در ذهنش خلق کرده و من فقط پوسته ای برای آن هستم، من به کسی که در ذهنش درست کرده شباهت ندارم.

- این آفریده ی ذهنی اش چگونه دختری است؟

- منزه منزه. هیچ چیز بدی در او وجود ندارد و من اینطور نیستم.

- هیچ کس اینطور نیست.

- او مرا نمی شناسد. نمی خواهد بشناسدم. کسی را که دوست دارد آن شبح سفید است.

 

خطوط ایتالیک بالا بریده ای بود از رمان شرق بهشت نوشته جان اشتاین بک. رمان بلندی بود. مرا درگیر دار یک کشمکش آرام کرد و سر فرصت درمورد شخصیت ها صحبت کرد. خواننده را با تغییراتشان همراه کرد و در آخر آرام متین به سوگشان نشاند. شخصیت های قوی و کاریزماتیکی مثل ساموئل هامیلتون و لی را عرضه کرد که مجرایی بودند برای انتقال حکمت از ذهن نویسنده به دنیای خواننده. از تفاوت بین دو برادر گفت و از یک روح ظریف به نام آدام تراسک. در کل دوست اش داشتم و ارتباطی آرام و منطقی با این کتاب برقرار کردم. خیلی از کلمه ی "آرام" در توصیف ام از این کتاب استفاده کردم چون واقعا به نظر من میرسد که قصد نویسنده به زمین و آسمان کوباندن خواننده با وقایع و اتفاقات نبود. نویسنده میخواست در مورد انسان ها حرف بزند. همین اش را خیلی دوست داشتم. اما تکه ای که در بالا آوردم مرا شگفت زده کرد. چون قبلا خودم به این قضیه دقت کرده بودم. برای همه پیش آمده. رو در رو و شنونده ی انسانی قرار میگیرم که روی صحبتش با ماست اما حقیقتا دارد با صدای بلند تند تند با خودش حرف میزند. طوری که انگار میخواهد حرف هایش را به خودش ثابت کند. در این شرایط واقعا نمی دانم چه کنم. چون حقیقتا حس خوبی به دست نمی دهد.  حتی سر تکان دادن و برگردان خلاصه ای از جمله هایش که جزو اصول گوش دادن فعال اند هم این آدم را در این وضعیت خوشحال نمی کند. او فقط دنبال یک پوسته است.  همین اتفاق ترسناک میتواند در مقیاس بزرگ تر هم بیوفتد. وقتی که یک نفر اصلا "شما" برایش مهم نیستید. دنبال شناخت شما نیست. فقط دنبال یک پوسته است که تصورات ذهنی اش را فرافکنی کند. در این شرایط احتمالا حرف های محبت آمیز زیادی زده شود. آمال و آرزو های زیادی به اشتراک گذاشته شود. اما دیر یا زود احساس میکنید که "شما" نقش پررنگی در این بازی ندارید و آن آدم فقط دارد بلند بلند با خودش حرف میزند.

چند جمله ای از آنا گاوالدا را خیلی خیلی دوست دارم. جایی در یکی از کتاب هایش زن به مرد میگوید: 

همه آن چه در تو می بینم و هر آن چه نمی بینم را دوست دارم. با این همه، ضعف هایت را می دانم. اما احساس می کنم همین نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که با هم سازگارند. ترس های مشترک نداریم. حتی پلیدی های ما هم به هم می آیند!

به نظرم میرسد که وقتی یک نفر زیادی در شما خوبی میبیند و بدی نمیبیند خبر خوبی نیست. چون آن آدم یا قوه ی شناخت اش ضعیف است یا اصلا نمی خواهد که بشناسد و دنبال فرافکنی است. دنبال یک پوسته است. شما را از سطح یک انسان با تمام ضعف ها و قوت ها به حد یک بت تنزل داده است. وقتی کسی برایت جالب باشد بدی هایش هم برایت قابل درک و پذیرفتی است. حتی برایت جالب است که بدانی نقاط تاریک اش کجاست. دوست داری همانطور که هست بشناسی اش. طوری که به نتیجه برسی که حتی پلیدی های ما هم به هم می آید.

 

  • هدی

شاید با دکتر مکری آشنا باشید چون سلسله ویدیو هایشان با موضوع کلی خودشناسی این روز ها سینه به سینه میچرخد و واقعا هم که این چرخیدن به حق است. برای کسانی که نمی شناسند باید بگویم که ایشان روان پزشک و عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران هستند. توضیح کافی ای البته نیست ولی من نوعی خودم چنین چیزی را درباره ی کسی بشنوم حداقل کنجکاو میشوم که بروم و پای صحبت اش بنشینم که البته در این مورد خاص اصلا پشیمان نمیشوید.  

به هر حال ودیوی ایشان در مورد تلاشگری را امروز دیدم. از نیمه های مطلب تصمیم گرفتم که مطالب را تایپ کنم که نوشته شده اش را داشته باشم و گفتم که شاید اینجا هم مطالب را پست کنم؛ که خب دیدم اگر خودتان بروید و پای صحبت گرمشان بنشینید خیلی تجربه ی بهتر و مفید تری خواهید داشت. 

اما یک مطلب را واقعا دوست داشتم و اینجا می آورمش. آن اینکه:

تصوری که ما از نظریه تکامل داریم این است که قوی تر شانس بیشتری میاورد و به نسل بعد صعود میکند و ضعیف تر حذف میشود. اما این یک برداشت سطحی از این نظریه است. تکامل بسیار پیچیده تر است. و به قول لزلی اورگل : هرچقدر که شما باهوش باشید، تکامل از شما باهوش تر است. 

یکی از مصداق های این پیچیده تر بودن و هوشمند تر بودن این است که در پیشینه ی چند صد میلیون سالی زیست موجودات زنده، آن موجودی که به دنبال کار نازک و نان کلفت بوده بالا نیامده و اتفاقا تکامل با آن هایی همراه بوده که زحمت کشیدن را ترجیح میداده اند. و به فرصت های مفت بدبین بوده اند.

این جمله ی "شما هرچقدر باهوش باشید تکامل از شما باهوش تر است" را زدم به دیوار جلوی میزم که همیشه پیش چشمم باشد. مفهوم روحانی عمیقی را تداعی میکند. یک جور هایی انگار بهم میگوید: حواست باشه داری چه کار میکنی! مکانیسم های پیچیده و متعددی در این جهان در کار است که تو از آنها خبر نداری. فقط حواست باشه که زرنگ بازی نکنی و راه درست رو بری.

یاد یک درس افتادم در درس های تصمیم گیری متمم. میگفت که گاهی تصمیم گیری درست به نتیجه مطلوب منتهی نمشود و گاهی هم تصمیم گیری نادرست نتیجه مطلوب میدهد.

و در این ویدیو هم بحث میشود که اگر همیشه از جهان انتظار پاداش مساوی با تلاش داشته باشیم احتمال دارد که سرخورده شویم و باید این انتظار را در خود تعدیل کنیم.

امیدوارم که ویدیو را ندیده باشید و از این طریق من به شما معرفی اش کرده باشم :) چون دلم میخواهد بسط دهنده ی مطالب خوب باشم و زکات علم نداشته ام را پرداخت کنم.

 

 

 

  • هدی

چند جمله ای رو به پاس تمام شدن کتاب ultralearning در ادامه می آورم. لحظات خوبی با این کتاب داشتم.  و دیدگاهم را در مورد انواع و اقسام یادگیری هایم، چه در بستر دانشگاه و چه خارج از آن تغییر داد. با اینکه فکر میکردم مرکز کنترل ام درونی است اما وقتی بیشتر به گفت و گوهای درونی خودم با خودم در مسایل مختلف از جمله کارها و درس ها و مسائل مربوط به آن ها گوش دادم، دیدم که اتفاقا جبری صحبت میکنم و سهم انتخاب های خودم را کمرنگ میکنم در این گفت و گو ها و این قضیه باعث میشود که فشاری را تحمل کنم که از آن آگاه نیستم اما خسته ام میکند. این کتاب این دیدگاه را در من زنده کرد که یادگیری هر چیزی را مثل یک پروژه در نظر بگیر. یک پروژه ای که اولا قرار است به دردت بخورد و واقعا دردی را دوا کند و ثانیا نقش "خودت" و "انتخاب خودت" و نظم شخصی و درونی خودت در آن خیلی پررنگ باشد. البته تکنیک ها و صحبت هایی در مورد تثبیت مطالب در حافظه و بازه های مناسب برای مرور و غیره هم در آن بیان میشود اما آنچه که از این کتاب با من خواهند ماند، همین مفهومی است که گفتم. برای اینکه جزئیات را بهتر بفهمم البته احتمالا یک بار دیگر بخوانمش. چون در اواسط خواندن این کتاب بود که فهمیدم تند تند خواندن و رد شدن دردی را دوا نمیکند و یادگیری هر چقدر کند تر اتفاق بیوفتد، مطالب فرصت بیشتری برای رسوب کردن در ذهن دارند و نوشتن، حتی اگر یادداشت هایمان را بعد از آن دور بیاندازیم تفاوت بزرگی در درک یک مطلب دارد. احتمالا سرعت کتاب خواندنم بعد از این خیلی خیلی کم شود و حالم گرفته شود اما خب فایده اش احتمالا بیشتر خواهد بود.

 

  • when we are engaging in a behavior, out typical reaction is to try to suppress distracting thoughts. If instead you learn to let it arise, note it and release it or let it go, this can diminish the bhavior you`re trying to avoid. If it ver feels as though continuing working is pointless because you`re distracted by a negative emotion that you can`t possibly work, remember that the long-term strengthening of your ability to persist on this task will b useful, so th time is not wasted even if you don`t accomplish much in this particular learning session.
  • How many of us lack the confidnce to ask "dumb" questions? Feynman knew he was smart and had no problem asking them.
  • Thuogh Van Gogh is bst known for his original pieces, he also spent a lot of time copying drawings and paintings h likes by other artists. copying [...] gives you a starting point for making decisions.
  • It is when one learns to do somethimg that nobody else can do that, learning becomes truly valuable.
  • It is a profound error to claim that learning is about replacing ignorance with understanding. Knowledge expands, but so does ignorance, as with a greater understanding of a subject also comes a greater appreciation for all the questions that remain unanswered.
  • A hungry personcan eat only so much food. A lonely person can have only so much companionship. Curosity doesn`t work this  way. The more one learns, the greatr the craving to learn more.
  • هدی

جملاتی از کتاب مبانی استدلال نوشته ی دیوید کانوی و رانلد مانسون:

مغالطه ی توسل به مرجعیت کاذب: ما بسیاری از چیزهایی را که باور داریم مبتنی بر گواهی مرجعیت میکنیم و ذکر یک مرجعیت راه مشروع توجیه باوری است. دلیل منطقی آن این است که مرجعیت میتواند دلیل قانع کننده ای به دست دهد که ما از به دست دادن آن ناتوانیم. با وجود این، وقتی که مرجعیت ذکر شده مرجعیت در حوزه ی خاص خود نباشد، مرتکب مغالطه میشویم. بنابراین، تخصص آن مرجعیت ربطی به ادعا ندارد و آن را به هیچ رو تقویت نمیکند.

آلدس هاکسلی، مولف دنیای نو شکوهمند، متقاعد شده بود که نزدیک بینی را میتوان از راه تمرین چشم مداوا کرد (روش بیتس) و عینک غیر ضروری است. او کتابی نوشت که از این عقیده دفاع میکند و به دلیل شهرتش در مقام رمان نویس، نویسندگان دیگر برای اثبات این ادعا که روش بیتس میتواند مداوای نزدیک بینی کند، غالبا نام او را ذکر کرده اند.کسانی که متوسل به مرجعیت هاکسلی در دفاع از این ادعا شده اند مرتکب توسل به مرجعیت کاذب شده اند.

کسانی که دیدگاه های سیاسی خود را بر اساس ادعاهای پزشکان بنا میکنند، یا نظرهای اقتصادی خود را بر مبنای اظهارات روان شناسان استوار میکنند، و یا دیدگاه های طبیعی خود را بر اساس اظهارات آرایشگران سامان میدهند، معمولا به طور ضمنی مرتکب این مغالطه میشوند. 

 

پی نوشت: من فکر میکنم که مغالطه ی مرجعیت کاذب، چیزی از جنس افتادن در دام خطای شناختی هاله ای است. طوری که موفقیت و باریک بینی فردی در یک حوزه، به سایر حوزه ها هم تعمیم داده شود و با خود بگوییم مثلا اگر فردی پزشکی موفق است پس روی نظرات سیاسی اش هم میشود حساب کرد. در صورتی که ممکن است در واقع در سیاست ضعف جدی داشته باشد.

  • هدی

این روزها به دوران اوج کتاب خوانی ام برگشته ام و در حال حاضر سه کتاب را در حال پیش بردنم. یکی از آن کتاب Ultralearning از آقای Scott Young است. بیشتر کتاب خودیاری محسوب میشود. جمع و جور و خوش خوان است و از آن ایده های به درد بخوری گرفته ام که فکر میکنم در روان تر کردن مسیر حرکتم کمک کننده خواهند بود. البته بیشتر دنبال یک کتاب با متن انگلیسی راحت بودم تا خواندن یک متن علمی. به هر حال یکی از پاراگراف هایی که دوست داشتم را با ترجمه ی خیلی خیلی آزاد خودم میاورم:

از گروهی از دانشجویانی که کلاس جبر را برداشته بودند، سال ها بعد دوباره آزمونی گرفته شد و مشاهده شد که این افراد مقدار خیلی زیادی از آموخته های کلاس جبر خود را فراموش کرده اند. که علت این مساله میتواند به خاطر این باشد که اطلاعاتشان به طور کامل از دست رفته است یا اینکه هست اما از دسترسی شان خارج است. و قسمت جالب ماجرا این جا بود که rate فراموشی در دانشجویان خوب و بد یکسان بود. دانشجویان خوب البته اطلاعات بیشتری را نگه داشته بودند اما rate فراموشی در هر دو گروه یکی بود. اما گروهی از افراد بودند که شیب فراموشی شان انقدر تند نبود: کسانی که علاوه بر جبر، کلاس حساب (calculus) هم برداشته بودند. 

این مساله میتواند نشان دهد که یک مرحله بالاتر رفتن و یاد گرفتن یک مهارت پیشرفته تر باعث میشود که مهارت اولیه و پایه ای تری که مدنظر ماست، بیشتر آموخته شود و از این مساله از فراموشی مطلب جلوگیری میکند.

یاد یک نقل قول منسوب به انیشتین می افتم که میگوید: "هیچ مساله ای را نمی توان با همان سطح از آگاهی ای که ایجاد شده حل کرد." باید فاصله بگیری از بالا به مطب نگاه کنی.

آقای Scott Young از مدرسه ی بازرگانی فارق التحصیل میشود اما بعد میبیند که به دنیای بازرگانان و کت و شلوار های طوسی تعلق ندارد و ترجیح میدهد که خودش برای خودش کار کند و رئیس و مرئوس خودش باشد به عبارتی. بعد به این فکر میکند که علوم کامپیوتر و developer شدن میتواند برایش مناسب باشد. اما میبیند که به صرفه نیست برای یادگرفتن مهارتی که میتواند خیلی سریع تر به دست بیاورد، چهارسال را صرف گرفتن مدرک از دانشگاه کند و دوباره درگیر کلاس رفتن های پراکنده دانشگاه شود. برای همین از دوره های رایگان دانشگاه MIT استفاده میکند و کوریکولوم رشته ی علوم کامپیوتر را میگذارد جلویش و بر همان مبنا شروع به self study میکند. 

یکی دیگر از مطالبی که بحث میشود این است که اگر چیزی را میخواهید یادبگیرید مقدمه چینی زیادی لازم نیست. مستقیم به همان چیزی که برای تان نیاز است بروید. در مورد خودم داشتم به این فکر میکردم که میتوانم در این حوزه ی مستقیم بودن عملکردم را بهتر کنم. مثلا به جای اینکه وقتم را صرف خواندن و حفظ کردن جزوه ها کنم و در طی این فرایند خسته کننده صد بار از خودم بپرسم واقعا چرا انقدر باید آموزش پزشکی این همه مطلب passive  را در کوریکولوم اش جای دهد، مقدمه چینی و جزوه خواندن را کنار بگذارم و جلسه ی درس خواندنم را با مطلبی از up to date یا سرچ یک مقاله ی دست اول تر یا حتی نمونه سوال ها و کیس ها شروع کنم که حداقل حس کنم در جریان طبیب شدن قرار دارم و وقت کمتر و فشرده تر و کافی تری را در انتها به جزوه ها و حفظ کردن ها اختصاص دهم. این روش در طولانی مدت ارزش اش را نشان خواهد داد و در آینده بیشتر به کار خواهد آمد.

این آقای Scott Young البته چندین زبان را هم یادگرفته. به این صورت که سه ماه به کشوری سفر میکند. در آن سه ماه تا جایی که ممکن باشد از انگلیسی استفاده نمیکند و روزی در حدود سه ساعت هم مطالعه میکند و کلمه حفظ میکند و در پایان سه ماه به درجه ی مطلوبی از fluent بودن در آن زبان میرسد.( که خب البته این سوال مطرح است که یادگرفتن زبان های مختلف اصلا چقدر میتواند مفید باشد واقعا که چنین بخشی بزرگی از زندگی را تشکیل دهد. اما خب گاهی علاقه ایجاب میکند. مثلا خودم به شخصه برای اینکه کتاب های آنا گاوالدا را بتوانم با جمله بندی های خودش بخوانم خیلی وقت ها به فرانسه یاد گرفتن فکر میکنم. ) به هر حال نکته این مطلب اینجاست که اگر میخواهی به زبانی دیگر صحبت کنی، این کار را فقط با صحبت کردن یاد خواهی گرفت نه سرگرم کردن خودت با اپلیکیشن دولینگو! 

یک سوال مهم دیگری هم برای من پیش آمد این بود که خب این همه سفر و self-study، درآمد شما از کجاست جناب یانگ؟ که البته پاسخ داده شد که با مطلب نوشتن برای پلتفورم های آنلاین. 

مشاغلی مثل نویسندگی و developer بودن که تا حد زیادی برنامه ی منعطفی داری، اگر نه که plan A، حداقل میتوانند plan B خیلی خوبی باشند. برعکس این سخنان انگیزشی دست چندمی که در فضاهای مجازی میچرخد که planB نداشته باشید. فقط یک مسیر پیش روی شماست. جا نزنید، من فکر میکنم که یک planB مناسب برای مسیر های شغلی و حرفه ای اتفاقا میتواند نشان دهنده ی یک برنامه ریزی حساب شده تر باشد. 

مطمئن هستم که کتاب های خیلی مستدل تر و علمی تری درباره ی یادگیزی وجود دارند که میتوانند خیلی باپشتوانه تر مطلب را ارائه دهند اما خب این کتاب سر راه من قرار گرفت و عنوانش جلبم کرد. 

  • هدی

داشتیم در مورد همدلی کردن صحبت میکردیم. قبل ترش گفته بود که تو در برخورد با یک شخص یک فکر و یک احساس داری. طرف مقابل ات هم یک فکر و یک احساس دارد. شما با این دو ابزار در حال تعامل با یک دیگرید. همدلی کردن این است که فضای ذهنی طرف مقابل ات را بشناسی و احساس اورا درک کنی. و یا اگر به مشکل برخوردی خیلی ساده بپرسی. بپرسی منظورت ازین حرف چیست؟ بیشتر توضیح بده، متوجه نشدم. 

تمرین کردم. تمرین اینکه فضای ذهنی آدم هارا واکاوی کنم. هفته ی بعد گفت خب. چه خبر. گفتم همدلی کردن را دوست داشتم اما یک مطلب هست. با بعضی از آدم ها نه که نتوانم. "نمی خواهم" که همدلی کنم. وقتی سعی میکنم که فضای ذهنش را درک کنم، متوجه میشوم که در وادی هایی سیر میکند که هیچ تمایلی به وارد شدن در آن وادی ندارم. دوست دارم سر بگردانم و گفت و گو را ترک کنم. جواب را دوست داشتم. گفت ریشه ی این مساله را در خودت جستجو کن. در آن لحظه ای که فکر میکنی فکر تو، ذهن تو و معیار های تو از فرد مقابلت بهتر و برتر هستند در آن لحظه است که آن فرد را با خط کش خودت و با قالب خودت داری ارزیابی میکنی. به خودت یادآوری کن که همه مثل ما نیستند. تنوع آدم هارا به خودت یادآوری کن. و اینجا آن جمله ی معروف "قضاوت نکنیم" برایم روشن تر از همیشه شد. قضاوت نکنیم یعنی با متر و معیار های خودمان قضاوت نکنیم. یعنی تنوع انسان هارا بپذیریم.

حرف های دیگری هم زد. گفت که در همدلی، "احساس" انسان هارا به رسمیت بشناس. چرا که فکر و رفتار سیال اند. میتوانند تغییر کنند یا نباشند. اما "احساس" هست. وجود دارد و حس میشود. این احساس است که واقعی است. خیلی وقت بود که چنین حرف خوبی نشنیده بودم. 

اما گفت، گفت و گو ها همیشه به این راحتی ها نیستند. گاهی کسی مقابلت نشسته. آماده است و متمرکز برای اینکه به تو گوش دهد. توجه نشان میدهد اما در درک تو موفق نیست. در اینجور مواقع خیلی ساده، گفت و گو میکنیم. به او کمک میکنیم تا مارا بفهمد. میگوییم نه. من در آن لحظه عصبی نبودم. مضطرب بودم. خودمان را توضیح میدهیم. 

حرف هایش، دفتر جدیدی از زندگی ام را باز کرد. در قلبم به رنج بسیار گسترده تری از آدم ها باز شد. 

  • هدی

 1. من همیشه میدونستم که یه کتاب میخوام که درباره ی راه و رسم منطقی تر فکر کردن صحبت کنه. اما نمی دونستم دقیقا باید دنبال چی باشم. تا اینکه تو اینستاگرام پیچ دکتر سلطانی رو پیدا کردم و دیدم ایشون خیلی روی مبحث تفکر نقاد کار کرده و چند تا کتاب خیلی خوب هم معرفی کرده و میکنه هم چنان هم. یعنی پیج فعالی دارن که خب تو این مدت که اینستاگرامم رو دی اکتیو کردم یکی از معدود چیزاییه که واقعا جزو از دست داده هام محسوب میشن. به هر حال من چند تا از کتاب های پیشنهادی ایشون رو خریدم. اولش یک کتاب برداشتم اسمش "مهارت های پایه تفکر انتقادی" بود از "هیوز"، "لیوری" و "دوران" با ترجمه ی یاسر خوش نویس. که خب همونطوری که از اسمش برمیاد واقعا "پایه ای" بود. اما در همون اوایل کتاب یکی دو صفحه توضیح میده در باره اینکه اصلا ما چرا به تفکر نقاد نیاز داریم که برای من جالب بود.

به خوام با جمله بندی خودم بگم این بود که همونطور که میتونید حدس بزنید داریم تو دنیایی زندگی میکنیم که هر روز با سیلی از اطلاعات مواجهیم که باید بتونیم تبعات و نتایج این اطلاعات رو شناسایی کنیم. و نکته مهم تر اینکه ممکنه این اطلاعات جنبه هایی داشته باشن که یک طرفه و ناقص مونده باشن و ما حتی ندونیم که با یه مطلب ناقص طرفیم و خب میشه جهل مرکب که به نظر من میاد که خیلی میتونه در تصمیم گیری ها خطا ایجاد کنه و خیلی مطلب خطرناکیه در کل.

 دوم اینکه باز هم داریم در دنیایی زندگی میکنیم که آدما همش دنبال ترغیب کردن هم دیگه ان و میخوان با هر ترفندی شده طرف مقابل رو وادار به پذیرش چیزی که کنند که فقط به نفع خودشونه که خب در این مورد هم باید ابزار داشته باشیم. 

اما چیزی که من خیلی خوشم اومد ازش اینکه به دست آورن مهارت فکر کردن و به صورت جزئی تر انتقادی فکر کردن یه نوع احترام فکری به خودمونه و اگر مهارت فکر کردن مستقل و کارآمد رو نداشته باشیم اختیار فکر کردن خودمون رو میدیدم دست دیگران. خیلی هنر کنیم و زرنگی به خرج بدیم به اسم مشورت میریم یکی که از نظر خودمون یه سری موفقیت هایی داره رو پیدا میکنیم و عملا حتی نمی دونیم چی بپرسیم و سوالای کلی ای میپرسیم مثل با کی ازدواج کنم؟ چه شغلی داشته باشم و غیره و ذلک و خب این واقعا باعث میشه اون شان انسانی خودمون رو بیاریم پایین. و خب آدم خیر خواه کم پیدا میشه که تازه اگر پیدا بشه و میشیم برده ی افکار و ارزش های دیگران. دیگرانی که وقتی برای اینکه چی برای ما بهتره صرف نمی کنند و اتوماتیک همون چیزی که اول از همه به ذهنشون میاد رو میگن. فوقش آدم خوبی باشه میگه نمی دونم و راهنمایی میکنه که این تصمیم رو باید خودت بگیری.

و مورد آخر هم اینکه همیشه شعبون یه بارم رمضون. همیشه دیگران دنبال ترغیب کردن ما هستن خب ما هم میتونیم اگر درست استدلال کنیم دیگران رو ترغیب کنیم که یه ذره مستدل تر فکر کنند و احساسات یا تعصبات الکی رو بذارن کنار. البته همیشه هم بحث باور نیست. یه کسب و کاری هم داشته باشیم باید بتونیم بر حق از محصولمون یا خدمتمون دفاع کنیم. (یاد اون قسمت آخر گرگ وال استریت افتادم که خودکارو گرفت بالا گفت اینو برام بفروش. )

اینجا یه سری مساله ی اخلاقی هم پیش میاد. حالا سنگ در مقام صبر لعل شد و ما بالاخره متفکر و با سواد شدیم. این قضیه نباید کبریت باشه تو دست یه بچه ی شر. کمترین خطایی که میشه مرتکب شد اینکه از این قضیه استفاده کنیم که خودمون رو خردمند نشان بدیم و دیگران رو ابله.

به هرحال با اینکه اون کتاب مهارت های پایه ای تفکر انتقادی کتاب خوبی بود و آموزنده بود واقعا ولی خیلی کند پیش میرفت و من فعلا گذاشتمش کنار. 

الان یه کتاب دیگه از سری همون کتاب های معرفی شده برداشتم اسمش "مبانی استدلال" هست. اوایل توضیح میده که استدلال اصلا چی هست و فرق استدلال با تبیین چیه و چیز هایی از این دست. اما کم کم رسیدم به جایی که واقعا مطلب جالب و جدیدی بود برام. 

مساله به طور کلی در مورد اینه که خب! فرض بر اینکه ما با یک استدلال طرفیم. چطور میتونیم این استدلال رو حلاجی و تحلیل کنیم و بفهمیم که  معتبر هست یا نه.

برای این کار یک سری قاعده معرفی کرد. و استدلال هارو با این قواعد تحلیل کرد. این قواعد خیلی خیلی شبیه به فرمول های ریاضی بود و حتی دو تا قاعده داشت اسمشون قواعد دمورگان بود که تو ریاضیات شاید باهاش آشنا باشید. و اتفاقی که میوفتاد این بود که جملات، مقدمات و احکام استدلال رو با نام های a , b , c و یا 1و 2 و 3 و ... نام گذاری میکرد و بقیه کار فقط این نام گذاری ها بود و همون قواعد گفته شده و یه کاغذ و قلم. نحوه ی نگاه به مطلب جالبه که حرفهایی که از دهان یک "انسان" خارج میشه و اتفاقاتی که در زندگی واقعی میوفته رو اینقدر متکی به منطق حلاجی کنیم که انگار داریم مساله ی ریاضی حل میکنیم. و در فصل بعدی اش هم استفاده از نمودار وِن رو معرفی میکنه. نمی دونم در فصل های بعدی چه اتفاقی میوفته و چی میخواد بشه. ولی تا همینجاش با نحوه ی جدیدی از نگاه کردن به دنیا آشنا شدم.

خلاصه که این همه حرف زدم که این کتاب رو معرفی کرده باشم. شاید البته شما باهاش آشنا بوده باشید و چیزی که برای من هیجان داره برای شما " یادش به خیر" باشه اما به نظرم ارزش مطرح کردنش رو داشت. laugh

  • هدی

این روزا اپلیکیشن زبان شناسو خیلی اتفاقی به پیشنهاد یکی از اقوام دانلود کردم و دارم توش میچرخم. کلا ایده ی خوبی داره و کتاب ها و ویدیو های خوبی داره. یه سلسله ویدیو داخلش پیداکردم با عنوان learning how to learn که خیلی هیجان زده ام کرده این روزا. در مورد راه های بهتر یادگیریه و مطالبش برای من جدیدن. اما یه مفهومی که خیلی برام جالب بوده مفهوم هنر فاصله گیریه. این که گاهی باید ازون چیزی که درگیرشی فاصله بگیری و به مغزت زمان بدی. اون مطلب در پس زمینه ی ضمیر ناخودآگاهت هست و مغزت داره روش کار میکنه بدون اینکه متوجه اش باشی. من قبلا متوجه شده بودم که وقتی از یه مطلب فاصله میگیرم بعدش میرم سراغش خیلی بهتر از پسش برمیام تا وقتی که پشت سر هم و بی وقفه درگیرشم. اما هیچ وقت به صورت آگاهانه و عمدی این کاررو نکرده بودم و نمی دونستم که این قضیه انقدر شناخته شده است. 

تو این MOOC، علاوه بر مطالبی که گفته میشه یه سری گفت و گو ها و مصاحبه هایی هم با آدمای خیلی خوب و از نظر علمی در سطح بالا انجام میشن که اونا خیلی برام جالب بودن. ویدیویی که در ادامه میذارم یکی ازون هاست که علاوه بر مطالب رد و بدل شده از شخصیت و نحوه ی گفتار و کردار دکتر Bilder هم خیلی خوشم اومد. مخصوصا ازون Oh boy گفتن آخرش. همینقدر افتاده و متواضع.

 

لینک فیلم

  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب