SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید
surely you`re joking Mr. Feynman! (part 3)

surely you`re joking Mr. Feynman! (part 3)

شنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۵:۲۳ ب.ظ

در قسمت اول و قسمت دوم که درباره ی این کتاب صحبت کردم و نظراتم را در مورد بخش هایی از آن گفتم تا آنجا پیش رفته بودم که جنگ تمام شده بود و فاینمن در دانشگاه Cornell شروع به تدریس کرده بود. فاینمن توضیح میدهد که در زمان جنگ وقتی که در Los Alamos مشغول ساخت بمب اتم بوده، وقایع بسیار با شتاب در جال رخ دادن بودند. همه ی کارها در دقیقه ی نود انجام میشدند و اصلا وقتی برای تمرکز بر روی کارهای تحقیقاتی نبوده است. در جنگ وقت هایی پیش می آمده که تعمیرگران ماشین آلات محاسبه گر دیر میرسیده اند و فاینمن خودش دست به کار تعمیر میزده و در مجموع می گوید که وقتی از جنگ برگشتم و در دانشگاه Cornell استاد شدم، احساس سوخته بودن میکردم. هیچ ایده ی خوبی به ذهنم نمی رسید و زمان ام را در کتاب خانه صرف خواندن مجله ی Arabian Nights (که احتمالا عنوان یک داستان آبکی باید باشد) و دید زدن دختر ها میکردم. :)  این ماجرا چند وقتی طول کشیده اما میگویند که زندگی بیشتر از اینکه درباره ی این باشد که چه اتفاقاتی برایت می افتد، درباره ی این است که عکس العملت نسبت به اتفاقات پیش آمده چیست. عکس العمل فاینمن دربرابر این کند و کدر شدن صفحه ی ذهنش، نا امیدی، غرغر و پشیمانی از شرکت در جنگ نبود؛ بلکه پذیرش بود. می گوید نشستم و با خودم فکر کردم که قبل از این فیزیک برای من یک تفریح بود. من با آن بازی میکردم و سرگرم بودم. حالا که سوخته ام و چیزی برای از دست دادن ندارم، دست کم میتوانم به همان بازی کردن سابق ام برگردم. این کار را میکند و کم کم ایده ها به او برمیگردند. 

این پست که پست انتهایی این مجموعه است درباره ی دوران بعد از تحصیل و جنگ و دو دلی هاست. وقتی که فاینمن در نهایت در Caltech  آرام میگیرد و فرصت برای فکر کردن و خودشکوفایی پیدا میکند. 

فاینمن در این کتاب به صورت مفصل علت اینکه چرا فیزیک را انتخاب کرده حرفی نزده. سرچ مختصری کردم. گویا اول ریاضیات را انتخاب کرده. حس کرده است که خیلی abstract است. بعد مهندسی برق را انتخاب کرده و حس کرده که زیادی عملیاتی است. و بعد فیزیک را انتخاب کرده. در این انتخاب فیزیک واقعا باید فکر کرد. عصر فاینمن هنوز عصر داغ صنعت بود و احتمالا همان رشته مهندسی ای که انتخاب کرد از ارج و قرب خیلی بالاتری برخوردار بود. آن هم در شرایطی که جایی در کتاب اش میگوید وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم عموم افراد عادی جامعه اصلا نمی دانستند فیزیک دان چیست و کیست. خوردنی است یا پوشیدنی.

 اما فاینمن هیچ وقت حرف آدم ها واقعا و عمیقا برایش مهم نبوده. کمی جلو تر در کتاب اش توضیح میدهد که چند روز در هفته به نمایشی در یک رستوران میرفته و این نمایش از طرف پلیس محکوم شده. صاحب نمایش از مشتریان خواهش میکند که برای تصدیق و گواهی به دادگاه بیاند و شهادت بدهند که این نمایش برای اجتماع چیز بدی نیست تا نمایشش منحل نشود. هرکسی بهانه ای می آورد و میگوید که برای شغل و حرفه و آبرویم بد میشود که دیگران بفهمند به چنین مکان هایی رفت و آمد داشته ام. اما فاینمن با خودش میگوید که من به این نمایش ها میرفته ام و لذت میبرده ام. به دادگاه میرود و شهادت میدهد و درگیر این ماجرا نمی شود که من پروفسوری در caltech هستم و برای من بد است و در نهایت نمایش تبرئه میشود. فاینمن سفید یا سیاه یا خاکستری یا بنفش یا هر رنگ دیگری که بوده، کسی بوده که کاری را انجام میداده که به آن ایمان داشته و ما باید یک نکته از این معنی بگوییم و همین باشد. و فاینمن عمیقا به علوم دقیقه و به بیان بهتر بررسی رفتار طبیعت ایمان و علاقه داشته (چون علاوه بر فیزیک گشت و سیر های مختصری در آزمایشگاه های شیمی و زیست شناسی هم داشته). جایی وقتی کشف اش اتفاق می افتد  و محاسباتش با ایده ای که به ذهنش آمده جور در می آیند مینویسد:

I went on and checked some other things, which fit, and new things fit, new things fit and I was very excited. It was the first time and the only time, in my career that I knew a law of nature that no body else knew. 

 

من فکر میکنم که این فقط یک جمله ی زیبا و چشمگیر در نوشتن کتاب اش نبوده. در جای دیگری در مورد گرفتن جایزه ی نوبل توضیح میدهد که از شلوغی و سر و صدای این جایزه اصلا خوشش نمی آمده و میگوید که اولش اصلا نمی خواسته قبول کند. این را به یکی از روزنامه نگارانی که برای مصاحبه با او تماس گرفته بود گفت و آن روزنامه نگار گفت که اگر جایزه را قبول نکنی سر و صدای بیشتری به تو هجوم خواهد آورد. می گوید که همه چیز خوب بود و بعد از گرفتن آن "damn prize" کلی دردسر برایش ایجاد شده تا جایی که یک بار برای اینکه آدم ها کم و متفرق شوند خودش را کس دیگری معرفی کرد. اما در مورد همین جایزه از پدرش حرفی میزند که خیلی جالب است:

He was in the uniforms bussiness, so he knew the difference between a man with a uniform on and with the uniform off - it`s the sam man.

یعنی این جایزه ها و این قدردانی های اینچنینی حقیقتا یک لباس است به تن همان آدم قبلی. در اصل آن آدم هیچ تفاوتی ایجاد نشده.

یعنی در آن لحظه ها به یک قانون از طبیعت فکر میکرده و همین خوشحالش میکرده و هیچ منیتی در بیان اش نیست (با اینکه وقت هایی که احساس باهوشی یا خوش شانسی میکرده خیلی راحت در کتابش آورده است.)

این رفتار طبیعت و توصیف اتفاقاتی که در طبیعت می افتد را عمیقا دوست داشته. حس و حال خوبی که خیلی از انسان ها از هنر میگیرند را از علم میگرفته و دیدگاهش فهم بهتر طبیعت بوده نه ابزاری برای اتفاقات حاشیه ای. و به نظر من چیزی که باعث شده تفاوتی در این انسان احساس شود این نگاه و این درک متفاوت است. وقتی که فاینمن در caltech است از طرف دانشگاه واشینگتون برایش درخواست می آید و حقوق سه تا چهار برابر دستمزد caltech را پیشنهاد میکند اما فاینمن نمی پذیر چون میگوید پول زیاد مرا از فیزیک منحرف میکند. 

به نظرم در انتهای این گشت و گذار و کشمکشی که با این کتاب داشتم باید این نکته یادم بماند که به کاری که میکنم ایمان داشته باشم و با ایمان پیش بروم. و نقش باور قلبی خودم را در تصمیم گیری هایم پررنگ تر کنم. به نظر میرسد که این باور و ایمان بیشتر از جنس تصمیم گیری با سیستم یک است تا دو. به نظر من حساب و کتاب های سیستم دو آنقدر قدرت ندارد که سوخت مارا برای تلاش های سختمان در مسیر های پر فراز و نشیب تامین کند. این دیوانگی منطقی یا منطق دیوانه ی ماست که مارا به پیش میراند. این نوع تصمیم گیری است که به ما شوخ طبعی و ذهن جستجوگر هدیه میکند و خب، هزینه اش هم شاید کمی بی پولی و گم نامی است اما آن هم دیری نمی پاید.

در ادامه چند قسمتی از کتاب را که برایم جالب بود می آورم: 

  • یکی از نکاتی که باید اشاره کنم این است که فاینمن در فیزیک راحت بوده و درکل خودش را سوار بر این حوزه میدیده. به نوعی میتوان گفت مستعد بوده و در فیزیک یک شخصیت کاردینال محسوب میشده. اما سخت کوش هم بوده. خودش میگوید که در دوران مدرسه تنها چیزی که میتوانسته نقاشی کند یک هرم بوده در یک بیابان که به نوعی همان اهرام مصر مقصودش بوده است و گاهی که خیلی جهاد میکرده یک درخت هم یه این مجموعه ی هرم و بیابان اضافه میکرده. روزی با یک هنرمند آشنا میشود. توضیح میدهد که همیشه با این دوست هنرمندش بحث میکرده اند. دوست هنرمندش میگفته که کسی که هنر نداند در توصیف و بیان احساسات اش بی سلاح است و فاینمن میگفته هنرمندان از آنچه واقعا در طبیعت در جریان است و از آن زیبایی واقعی سر در نمی آورند. این بحث ها همیشه بوده و یک روز فاینمن پیشنهاد میدهد که دوست هنرمندش به او هنر بیاموزد و فاینمن به او فیزیک تا بتوانند دنیای هم را بهتر درک کنند. توضیح میدهد که دوست هنرمندش ذهن پراکنده ای داشته و به راحتی از موضوع اصلی منحرف میشده و قوه ی خیال پردازی اش او را از تمرکز باز میداشته. آن دوست هنرمند فیزیک را رها میکند اما فاینمن نقاشی را رها نمیکند. فاینمن نقاشی را پیگیری میکند حتی وفتی مسیر، مسیر خیلی سختی برای حرکتش بوده. بهترین واژه ای که در بیان رابطه ی بین فاینمن و نقاشی میتوانم به کار ببرم همان پیگیری  و سخت کوشی است. همه جا نقاشی میکشیده. مدل ها را به خانه می آورده. از هر زن زیبایی که میدیده خواهش میکرده که مدل اش شود. و میگوید یک روز که توانستم یک نقاشی خوب را از یک نقاشی بد تشخیص بدهم خیلی خوشحال شدم. نقاشی هایش به فروش میرود و میگوید که بالاخره توانستم هنر را درک کنم. هنر آن چیزی است که به یک فرد حس خوب القا کند در صورتی که علم معمولا منافع اش در حد جامعه است. اما هنر شخصی تر است. من نقاشی های فاینمن را سرچ کردم و خب واقعا مبتدی بوده در ابتدا اما چند پرتره دارد که نشان دهنده ی پیشرفت است آن هم برای کسی که هیچ استعداد و باوری به حوزه ی نقاشی نداشته:

 

 

 

  • در متنی که در ادامه می آورم، اگر فاینمن در نهایت به این نتیجه میرسید که "آها، پس ما در تدریس فیزیک میتوانیم از معلمان هنر ایده بگیریم" در این صورت میتوانستیم این تکه را یک مصداق خوب برای یادگیری تطبیقی به حساب آوریم. اما خب فاینمن این نتیجه را نمیگیرد و به یک مقایسه بسنده میکند. اما مقایسه اش را هم دوست داشتم(یادگیری تطبیقی را اگر بخواهم خیلی غیر دقیق توضیح دهم میشود ترجه ی عوامل موفقیت یا شکست یا ساز و کارهای در جریان در حوزه ای دیگر - حتی حوزه ای بسیار دور و نامربوط -  به حوزه ی خودمان. چیزی مثل الهام گرفتن اما آگاهانه تر)
    (موقعیت در کلاس نقاشی اش اتفاق می افتد)

I noticed that the teacher didn`t tell people much (the only thing he told me was my picture was too small on th page). Instead, he tried to inspire us to experiment with new approaches. I thought of how we teach physics: we have so many techniques - so many mathmatical methods - that we never stop to tell the students how to do things. On the other hand, the drawing teacher is afraid to tell you anything. If your lines are very heavy, the teacher can`t say "your lines are too heavy", because some artist has figured out a way of making great pictures using heavy lines. The teacher doesn`t want to push you in some particular direction. So th drawing teacher has this problem of communicating how to draw by osmosis and not by instruction, while the physics teacher has th problem of always teaching techniques, rather than the spirit of how to go about solving physical problems.

 

 

  • متنی که در زیر می آورم را خیلی دوست داشتم. پیش داوری نکردن و در دام استریوتایپ ها نیوفتادن را خیلی خوب نشان میدهد:

people who say "show girls, eh?" have already made up thier mind what they are! But in any group, if you look at it, there is all kinds of variety. for example, there was a daughter of a dean of an estern university. She had a talent for dancing and liked to dance; she had the summer off and dancing jobs were hard to find. So she worked as a chorus girl in Las Vegas. Most of the show girls were very nice, friendly people.

 

  • When I was an undergraduate at MIT I loved it. I thought it was a great place and I wanted to go to graduate school there too, of course. But when I went to professor Slater and told him of my intentions, he said "we won`t let you in here."
    I said "what?"
    Slater said "why do you think you should go to graduate school at MIT?"
    "because MIT is the best school for science in the country."
    "you think that?"
    "yeah."
    "that`s why you should go to some other school. You should find out how the rest of the world is."

پی نوشت : یک مطلب در سایت با متمم در مورد فاینمن

 

  • هدی

نظرات (۱)

  • علی خواجه حیدری
  • هدای عزیز سلام

    چند دقیقه پیش خوندن بخش سوم سلسله پست های فاینمن به پایان رسید.

    یکی از چیزایی که همیشه برام جالب بوده، جنبه های دیگر زندگی بزرگان یک رشته خاصه. مثلن برای من که به شاعران علاقه دارم، بررسی سیر روابط عاطفی، تحصیلات، وقایع مهم و بخش های سیاسی واجتماعی زندگی اون فرد خیلی جالبه. یا مثلن درباره همین فیزیک، پارسال سریال genius که ساخته national geographic هست و به زندگی آلبرت انشتین می پردازه رو دیدم. یکی از چیزایی که دریافت کردم از این بررسی ها اینه که این افراد توی زمینه های  دیگه الزامن به خوبی بخش شغلی زندگیشون نیستن. اتفاقن توی بخش هایی واقعن گند زدن و بدون مهارت بودن. حالا چنین چیزی توی ادمای مختلف نمودش متفاوته. در عین حال نتیجه ای که یجورایی متناقض با نکته قبله اینه که گاهی مدل ذهنی که باعث شده اون افراد توی اون رشته سرآمد بشن، کمکشون کرده تا بتونن بخش های دیگه ای از زندگیشون رو هم مدیریت کننن و دیدگاه های تاثیر پذیرفته جذابی داشته باشن.

     

    نکته جدیدی که توی این متن بهش رسیدم، الهام گرفتن از رشته های دیگه برای ارتقای رشته اصلیشونه. اگه بخوام به زندگی خودم یه نگاهی بندازم، پزشکی اون بخشی از زندگیم نیست که بهترین عملکردو داخلش داشته باشم. حس میکنم توی این زمینه میتونم از بخش های دیگه ای الهام بگیرم تا به ارتقای بخش درسی و شغلیم کمک کنه. نمیدونم دقیقن چطوری اما خیلی برای فکر کردن جا داره.

     

    اونجا که میگه عناوین و افتخارات تغییری توی آدم ایجاد نمیکنه رو خیلی دوس داشتم. ترجمه اش رو سعدی نازنین به زبان شعر میگه :

     

    تن آدمی شریف است به جان آدمیت

    نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

     

    من خیلی به این معتقدم که بین آدم ها بواسطه ظواهر و عناوینشون نباید تفاوت قائل شد. و دیدن تفاوت رفتار  فاحش بعضی ها نسبت به آدمای مختلف، یا آدم های ثابت با دستاورد های جدید، برام خیلی غیرقابل تحمله. 

     

    جمله اخر رو هم خیلی دوست داشتم. 

    You should find out how the rest of the world is

     

    یکی از چیزایی که همیشه انتخاب رو برای من سخت میکنه اینه که هر انتخابی مساویه با انتخاب نکردن هزاران مسیر زندگی دیگه. چنین چیزی باعث میشه گاهی دست به انتخاب های انتحاری بزنم، مسیر کاملن غیرعادی رو انتخاب کنم تا ببینم تجربه اش چه حسی داره. فرار از تکرار و تلاش برای یافتن تنوع. 

     

     

    در پایان بازم ازت تشکر میکنم به خاطر این پست ها. این روزا که خیلی کم مینویسم، وبلاگت بهانه ای شده برای بیشتر فکر کردن و بیشتر نوشتنم. برات آرزوی شادی تموم نشدنی میکنم.

     

     

    پاسخ:
    علی جان
    آره منم خیلی به بخش های دیگه زندگی آدم هایی که دوست اشون دارم و ازشون یاد میگیرم دارم. در واقع خیلی میشه مدل ذهنی این آدم هارو فهمید و یادگرفت. به نظر من مدل ذهنی آدم هایی که متمایز تر از بقیه هستند با بقیه انسان ها خیلی "متفاوته" و همونطور که گفتب نه الزاما خوب چون به قول تو توی یک سری از زمینه ها گند زدن. البته شاید در زمینه ی شغلی و حرفه ایشون هم گند زدن هایی داشتن که ما فقط موفقیت اون هارو میبینیم و رنج ها و شکست هاشون دیده نمیشه چون سر و صدایی نداره و پنهان میمونه. یک جمله ای هست که شاید شنیده باشیش میگه که "تعداد اشتباهاتت رو دو برابر کن". این از اشتباه نترسیدن و گند زدن ها خیلی میتونه کمک کننده باشه.
    و اینکه اون بیت شعر چقدر خوبه.
    منم جمله ی آخر رو خیلی دوست.
    درد راه های نرفته هم خیلی دایستانیه برای خودش :) حرکت های انحاری هم کلا نمک زندگیه. :))
    خواهش میکنم. چقدر خوب. خوشحالم این طوری میگی. هر وقت وقتت آزاد تر بود پس بنویس. 
    ممنون علی جان. تو هم همینطور. ایشالا بهترین ها برات.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    پیام های کوتاه
    طبقه بندی موضوعی