SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

چگونه این نگاه ژنده را

به چوب لباسی بیاویزم؟

وقتی که 

حتی

دکمه های سر آستین هایش

از او

در رفت و آمد است

 

  • هدی

توی فیلم "شب های روشن" استاد وقتی میخواد برای مادرش توضیح بده که به دختری احساس و عاطفه پیدا کرده میگه:

اگر نشنیدی مهم نیست. اگر نفهمیدی مهم نیست.

میتونم بگم شصت تا هفتاد درصد فیلم های برتر تاریخ سینما رو نگاه کردم. اما این تاکید به برقراری ارتباط با مادر مخصوصا در بزنگاه های زندگی رو هیچ وقت ندیدم. شاید بهترین فیلم ممکن نبود. شاید بهترین act هارو نداشت اما واقعا روم تاثیر گذاشت و واقعا مفاهیم عمیقی رو بیان کرد برام.

نکته ی دیگه ای هم که داشت و من خیلی دوست اش داشتم این بود که "کتاب"،  زندگی نیست. اگر زندگی بود، یه کسی مثل مارتین توی کتاب "جز از کل" از همه موفق تر و اهل زندگی تر بود. کتاب های زیاد از استاد یه فرد خشک و جدی ساخته بود که خودش هم قدرت تحمل خودش رو نداشت.  استاد همه ی کتاب هاش رو فروخت تا جا برای زندگی با رویا باز بشه و در واقع جا برای عشق باز بشه. هرچند که عجول بود و رویا با همون کسی که انتظارش رو کشید، رفت.

این بحث "انتظار" خیلی جالبه. مفهوم انتظار برای عشقی که باهاش فاصله پیدا کردیم رو توی فیلم "در دنیای تو ساعت چند است" هم دیدم. یه قانون نانوشته است یه جورایی: سال ها برای کسی که بهش علاقه داری انتظار بکش و آخرش یه روزی اون فرد از راه میرسه. انگار که باید برای کسی که دوست اش داریم، هزینه پرداخت کنیم و این هزینه گذران زمان با تنهاییه و مکش عمر.

  • هدی

شما آیا دیگری را در مقام آفریده ام میستایید؟ من تنها آنچه مرا می آزرد، از خویش به دور افکندم! جان من از نخوت آفریدگان والاتر است. شما آیا این را در مقام کناره جستن ام میستایید؟ من تنها آنچه مرا می آزرد، از خویش به دور افکندم! جانم والاتر است از مقام کناره جستگان.

 

سپیده دمان | نیچه | علی عبدالهی

 

ولی الان که دارم فکر میکنم و کتاب سپیده دمان رو گاهی ورق میزنم میبینم فهم نیچه یه مقدار چالش برانگیزه برام. نمی فهمم ولی میخونم و این در حالیه که خب راستش خودمو در زمره ی کم فهم ها در این جهان دسته بندی نمی کنم! اما به این جمله میشه خیلی فکر کرد : "شما آیا دیگری را در مقام آفریده ام میستایید؟" . منظور از آفریده اینجا چیه؟ آیا آفریده یعنی خدا؟ یعنی یه مفهومی که نیچه خودش ساخته و اسمش رو گذاشته خدا؟ آفریده اینجا خود نیچه است؟ نمی دونم! اما بقیه پاراگراف خیلی جذابه. چون خیلی وقتا خودم به نخوت متهم شدم اما این در حالی بوده که فقط زندگی رو سخت نمی گرفتم. به نظرم اینطوری زندگی کردن، یعنی راحت کردن خودمون از مسائلی که اذیتمون میکنه و فایده ای برامون نداره یه زندگی سر راست و مینیمال و راحت رو برامون رقم میزنه و کمک کننده است تا وقتمون و انرژی مون رو صرف مسائلی کنیم که مهم ترند.

مثلا مُد برای من چنین چیزیه. هیچ وقت از مد در لباس پوشیدن، حرف زدن و غیره پیروی نکردم به شخصه. یه وقتایی هم حتی باهاش لج هم کردم و این خیلی حس راحتی در زندگی رو بهم داده و بیشتر به سلیقه و خلاقیت خودم پایبند بودم.

رابطه ی عاطفی هم از دیگر مسائلیه که من خودم رو از سال ها پیش ازش رها کردم. چون همین که بهش نزدیک میشم حس در بند بودن و غیر ضروری بودنش رو میگیرم و فوری ولش میکنم. و این خیلی بهم کمک کرده که تمرکزم بیشتر رو درسم باشه.

 

فکر میکنم باید از نظر انسان ها هم رها شم. همه شنیدیم که برای اینکه انسان بهتری باشیم باید اول تنهایی خودمون رو بپذیریم. این هم نوعی رها کردن خودمون از تشویق دیگرانه. اینطوری بهتر میتونم خودم و دیگران رو بشناسم و رابطه های بهتری برقرار کنم.

از چیزای دیگه ای که باید ازش رها شم ظاهر خودم هست. تو کتاب "از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم" موراکامی میگفت که یه روز عریان جلو آینه ایستاده ام و گفتم این ظاهر منه! همین و تمام. امروز معنای کارش رو بهتر میفهمم. اتفاق بزرگیه که در یک بار موراکامی برای خودش رقم زده. فکر میکنم منم باید یک بار برای همیشه ظاهر بچه وش خودم رو بپذیرم و هر بار که راننده تاکسی ها موقع برگردوندن هزینه بهم میگن "بگیر عمو!" و مثلا نمی گن "بگیر خانم!" انقدر بهم بر نخوره که من بچه نیستم و خانمی هستم برای خودم.

میتونم نوشتن این پست رو ادامه بدم. خیلی چیزای دیگه ای هست که باید ازشون رها شم. مثلا مدل ذهن و زندگی افرادی که از نظر علمی بالاتر هستن به یه وسواس برای من تبدیل شده. یا خود درس خوندن. یه وقتایی کتاب خوندن. یه وقتایی خود این رها بودن. یعنی منظورم اینه که باز به این رها بودن هم نباید چسبید و باید ازش رها شد. یه وقتایی باید همرنگ جماعت شد و پذیرفت که خلاف جریان شنا کردن is overrated. :) 

فکر میکنم اتفاق بدی نمی افته اگر به عشق به انسان ها بچسبیم. حداقل الان که اینطوری فکر میکنم.

  • هدی

انتخاب این شهر کوچیک برای ادامه ی تحصیل، کلاپس بود و هنوز باهاش کنار نیومدم به طور کامل. اون روزا، یعنی شش سال پیش به این حرف محمدرضا فکر کردم که میگفت خودتونو به در و دیوار جاهای دیگه متصل نکنید. البته من با هدف موندن و ساختن، این انتخاب رو انجام ندادم. من با این هدف موندم تو این شهر چون رتبه و ترازم خیلی هم خوب نبود ولی با پارتی بازی خودمو قاطی جاهای دیگه نکردم. دلم میخواست حاصل دست رنج خودمو زندگی کنم. خیلی کنار اومدن با این تصمیم سخت بود و هست. به قول شاعر: آه ای تردید رفتن، گاهی دامن نگیر... . هنوز هم این تردیدِ رفتنِ پاسخ داده نشده اذیتم میکنه. یه چیزیه که انگار آدم در 18 سالگی دیگه "باید" "بره". ولی من نرفتم و عوضش به قول یه شاعر دیگه "از درون راه افتادم." 

از درون راه افتادن خیلی دردناکه به نظرم. ولی الان که به یه ثبات و پذیرش نسبی رسیدم به این فکر میکنم که اگر به گذشته برگردم بازم همین انتخاب رو میکنم. آینده ی متفاوت تر و بهتری رو رو به روی خودم میبینم. میتونم آدم قوی تری باشم. من تصمیم گرفتم در محیطی بمونم که ازش کمی دلزده بودم و انقدر این محیط رو نشخوار کردم که برام دوست داشتنی شد. به قول اون شاعر دیگه تر که میگفت "تاریکم. فردا سراغ من بیا." روزهای تاریکم رو گذروندم و الان در فردای اون گذشته ی گیج و گمم.

چند وقتیه با خودم میگم اگر امکانش پیش بیاد برای مراحل بعدی هم همینجا میمونم.

  • هدی

من بیشتر با جمله ها زندگی میکنم. این جمله ها هستند که در ذهنم حک میشوند و ناگهان در موقعیت های مختلف زندگی، جمله ای که از قبل ذخیره کرده ام بروز میکند. نمی دانم دیگر انسان ها با چه زندگی میکنند اما میدانم که گروهی در این دنیا وجود دارند که با "مفاهیم" زندگی میکنند. گروه هایی که به آن ها میشود گفت که کمی رشک میبرم. آن ها کسانی هستند که از خوانده ها و دیده ها و تجربه ها واقعا می آموزند. تحلیل میکنند و یک مفهوم را درونی میسازند.

"حقیقت تلخ است، مثل ته خیار!". این جمله از کجا آمده است؟ از  یکی از آن آهنگ های رپ که در کودکی عشقشان بودم و در بزرگسالی به guilty pleasure ام تبدیل شدند اما خب هیچ وقت به طور منظم پیگیری نشدند. به هر حال صدای رضایا یا حسین مخته یا هر کس دیگری که هست همیشه در ذهنم طنین می اندازد که "حقیقت تلخ است مثل ته خیار!".

ایراد انسان های جمله ای و متنی، این است که کم کم در پیروی از یک متن به یک بت پرست تبدیل میشوند و اما و اگر ها را در نظر نمی گیرند. "حقیقت تلخ است مثل ته خیار!" بتی بود که مرا به انسان شیرینی تبدیل نکرد برعکس، از من فردی غیرقابل تحمل و رک ساخت که همیشه در حال کوبیدن واقعیات در سر خود و دیگران بود.

این روز ها یاد گرفته ام و به این نتیجه رسیده ام که باید سناریو را عوض کنم و زخم این جمله را التیام دهم. حقیقتی نیست و این تمام حقیقت است. میشود با یک لبخند بسیاری از این واقعیات دوست نداشتنی را به رو نیاورد. میشود کتمان کرد. میشود دروغ گفت. این رویه ترمیم کننده و قابل تحمل کننده بسیاری از ریزه کاری های زندگی است و این ترمیم بسیار کمک کننده تر از زهر کردن زندگی و مجبور کردن خودمان به سر کشیدن این زهر است و از همه مهم تر به ما نیرو میدهد که در موقعیت هایی که "باید" و لازم است و بزرگ است و مهم است، تاب تلخی حقیقت را داشته باشیم.

  • ۱ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۴۶
  • هدی

من آدم متظاهری هستم؟ شاید! اما به هر حال جمله ی "مراقب باشید به چه تظاهر میکنید چون شما همان چیزی هستید که به آن تظاهر میکنید" را بهانه قرار میدهم برای فرار از اصالتی که به آن شناخته شده ام.

من آدم صادقی هستم؟ شاید! اما صداقت را گاهی تا آنجا ادامه میدهم که به ساده لوحی منجر میشود. ساده لوحی ای که به بی مراعاتی و تلخی منجر میشود.

من آدم با استعدادی هستم؟ شاید! خب کمی بیشتر از شاید. سیلوگرامم آنقدر بالاست که از مفهوم جا میمانم. واژه ها در ذهنم حک میشوند و در معنا پرواز نمی کنم. 

من آدم فرهیخته ای هستم؟ شاید! خب کمی کمتر از شاید. کتاب ها... آن ها را دوست دارم. دست گرفتنشان را. خریدنشان را. اما زندگی میکنم کتاب ها را؟ جلدشان را دوست دارم. نگاه کردنشان را دوست دارم. ورق زدنشان را دوست دارم. اما چقدر توانستم تلخی "جنایت و مکافات" را تاب بیاورم؟ چقدر حوصله ی داستایوفسکی را دارم؟ هیچ. من داستایوفسکی نخوانده ام. من کافه پیانو خوانده ام. من آدم فرهیحته ای هستم؟ شاید! و خب کمی کمتر از شاید.

سن و سال من چقدر است؟ فکر نمی کنم بزرگ سال باشم. و اصلا حاشا که بزرگ باشم. میگویند انسان های بزرگ بر خود فشار می آورند و انسان های کوچک بر دیگران. وضعیت خوبی از این نظر ندارم. آیا همدلم؟ تنها وقتی میتوانم همدل باشم که همدرد بوده باشم. آیا هیچ وقت آتشی در دل احساس کرده ام؟ خیر! همیشه اضطراب و رخوت بر من غالب بوده. من بر محیط مسلط ام؟ حاشا که چنین باشد. از محیط فراری ام به گوشه کنار ها.

 

آیا من انسان زیبایی هستم؟ شاید! اما زیبایی درون؟ فکر نمی کنم. هنوز فکر نمی کنم. من تا به حال برای فقرا گریسته ام و به آنها فکر کرده ام. من برای شهدا گریسته ام و به آنها فکر کرده ام. من تا کنون دانسته ام که مادرم گاهی دچار میشود و دچار یعنی عاشق اما دچار بودنش را واقعا چقر درک کرده ام؟ دچار بودن پدرم را چقدر درک کرده ام؟ من خواهر کوچک ترم را ندیدم تا وقتی که آنقدر بزرگ شد که غیرقابل ندیدن شد. 

آیا من در مسیر رشد هستم؟ بله! چون اختیار این سوال در دستان من است. 

  • ۱ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۱۹
  • هدی

افسانه ادیپ را امشب تجربه کردم :)

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۴۴
  • هدی

پایبندی به یک ایمان مردد، احتمالا وضعیتی دشوار تر ولی ارزشمند تر از ردگیری رد پاهاست. به قول ولتر، تردید وضعیتی خوشایند است. البته اگر تردید را درست متوجه شده باشم :)

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۰۴
  • هدی

بیا تا وقت هایمان را باهم بگذرانیم

و به چیز های ساده و کوچکی بخندیم

که برای دیگران

            نا آشناست

 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۵۸
  • هدی

امروز با باز کردن یک صفحه در یکی از شبکه های اجتماعی، این فرد را در دو کلمه توصیف کردم: پیانیست، مهربان! 

راستی مدل ذهنی من چیست؟

پیانیست، مهربان یا برعکس؟ مهربان، پیانیست؟

 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۱۵
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی