درباره وطن
انتخاب این شهر کوچیک برای ادامه ی تحصیل، کلاپس بود و هنوز باهاش کنار نیومدم به طور کامل. اون روزا، یعنی شش سال پیش به این حرف محمدرضا فکر کردم که میگفت خودتونو به در و دیوار جاهای دیگه متصل نکنید. البته من با هدف موندن و ساختن، این انتخاب رو انجام ندادم. من با این هدف موندم تو این شهر چون رتبه و ترازم خیلی هم خوب نبود ولی با پارتی بازی خودمو قاطی جاهای دیگه نکردم. دلم میخواست حاصل دست رنج خودمو زندگی کنم. خیلی کنار اومدن با این تصمیم سخت بود و هست. به قول شاعر: آه ای تردید رفتن، گاهی دامن نگیر... . هنوز هم این تردیدِ رفتنِ پاسخ داده نشده اذیتم میکنه. یه چیزیه که انگار آدم در 18 سالگی دیگه "باید" "بره". ولی من نرفتم و عوضش به قول یه شاعر دیگه "از درون راه افتادم."
از درون راه افتادن خیلی دردناکه به نظرم. ولی الان که به یه ثبات و پذیرش نسبی رسیدم به این فکر میکنم که اگر به گذشته برگردم بازم همین انتخاب رو میکنم. آینده ی متفاوت تر و بهتری رو رو به روی خودم میبینم. میتونم آدم قوی تری باشم. من تصمیم گرفتم در محیطی بمونم که ازش کمی دلزده بودم و انقدر این محیط رو نشخوار کردم که برام دوست داشتنی شد. به قول اون شاعر دیگه تر که میگفت "تاریکم. فردا سراغ من بیا." روزهای تاریکم رو گذروندم و الان در فردای اون گذشته ی گیج و گمم.
چند وقتیه با خودم میگم اگر امکانش پیش بیاد برای مراحل بعدی هم همینجا میمونم.
- ۰۲/۰۴/۱۳