SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

وقتی که کرونا تازه وارد کشور شده بود و قرنطینه تازه آغاز شده بود، فیدیبو لیستی تهیه کرده بود از کتاب هایی که باید پیش از مرگ بخوانیم. آن لیست را در دفتری یادداشت کردم و روی آنهایی که از قبل خوانده بودم خط کشیدم. و از بین کتاب های نخوانده چند تایی که برایم جالب تر بودند را خریدم که بخوانم. بار هستی اثر میلان کوندار یکی از آنها بود و نا گفته نماند که این لیست را بیشتر یا شایدهم همه اش را رمان های خوب و اثر گذار تاریخ ادبیات تشکیل میدادند. بنابر این این پست و چند پست آینده را احتمالا تکه هایی از این رمان ها تشکیل دهد. 

بار هستی رمان پر کشش زیبایی بود که روزی صد صفحه از آن را خواندم و سه روزه تمام شد. میلان کوندرا نگاه خوب روان شناسانه و فلسفی ای را نسبت به مساله ی تنهایی و با دیگری به سر بردن را ارائه کرده بود. اعتراف آمیخته با خود افشایی ای که باید بکم این است که از قسمت فلسفی اش چیزی سر در نیاوردم اما قسمت های روان شناسانه اش را دوست داشتم. چون کتاب داستانی بود و کتاب های داستانی معمولا از یک پیوستگی برخوردارند کل داستان برایم جالب بود نه تکه تکه یا چند جمله از آن. ( به یاد آن سخن معروف که کل بزرگ تر از مجموع اجزاست) اما این تکه از کتاب را دوست داشتم و با آن موافقم:

 

همه ی ما نیاز به پرتو نگاه داریم و برحسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم میتوان مارا به چهار گروه تقسیم کرد.

نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر خواستار نگاه عموم مردمند. آواز خوان آلمانی، ستاره سینمای آمیریکایی و همچنین روزنامه نگار چانه دراز در این گروه جای میگیرند. [...]

در گروه دوم کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگر نمی توانند زندگی کنند، این افراد بدون آنکه خسته شوند میهمانی های عصرانه، نهار  و شام ترتیب میدهند. اینها خوشبخت تر از گروه اول هستند زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند تصور میکنند که روشنایی در عرصه هستی آنان خاموش شده است. و این چیزی است که دیر یا زود تقریبا برای تمام آنان اتفاق می افتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق میشوند نگاه هایی برای خود به دست آورند. [...]

پس ار آن گروه سوم است، گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو نگاه یار دلخواه خود زندگی کند. وضع آنان به اندازه ی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصه ی هستی آنان نیز در تاریکی فرو رود. [...]

سرانجام گروه چهارم  ( یعنی نادر ترین گروه) می آید. کسانی که در پرتو نگاه های خیالی موجودات غایب زندگی میکنند. افراد این گروه اغلب در رویا به سر میبرند. [...]

 

پی نوشت: قسمت هایی که سه نقطه گذاشته ام مثال هایی از شخصیت کتاب است که برای کسی که کتاب را نخوانده است نا آشنا و غریب است. 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۲۰
  • هدی

1. وقتی به فردی کمک کنیم احساس کند، خودبه خود توانایی اورا برای آرزو کردن تسهیل کرده ایم. آرزو نیازمند احساس کردن است. اگر آرزو های فرد بر پایه ی چیزی غیر از احساساتش - مثلا بر پایه چاره جویی منطقی یا دستورات اخلاقی - باشد، دیگر آرزو نیست، بلکه باید ها و اجبار هاست و فرد از ارتباط با خود واقعی اش فرومانده است. 

 

2. تنهایی درون فردی زمانی اتفاق می افتد که فرد احساسات یا خواسته هایش را خفه کند، یاید ها یا اجبار ها را به جای آرزو هایش بپذیرد، به قضاوت خود بی اعتماد شود یا استعداد های خود را به بوته ی فراموشی سپارد.

 

3. هیچ رابطه ای قادر به از میان بردن تنهایی نیست. هر یک از ما در هستی تنهاییم. ولی میتوانیم در هستی یک دیگر  شریک شویم، همانطور که عشق درد تنهایی را جبران میکند. بوبر میگوید: " یک رابطه ی خوب و صمیمی، بر دیواره های سر به فلک کشیده ی تنهایی آدمی رخنه میکند، بر قانون بی چون و چرای آن فائق می آید و بر فراز مغاک وحشت انگیز عالم، از وجود خود بر وجود دیگری پل میزند. "

 

4.برای ارتباط با دیگی به شیوه ای عاری از نیاز، فرد یا باید خود را نادیده بگیرد یا خود را ارتقا بخشد.

 

5.عشق کودکانه از این قانون  پیروی میکند که "دوست دارم چون دوستم دارند." قانون عشق بالغانه این است که :"دوستم دارند چون دوست دارم." عشق رشد نایافته میگوید:" دوستت دارم چون به تو نیاز دارم." عشق بالغانه میگوید :" به تو نیاز دارم چون دوستت دارم."

 

6. برای انسان رشد یافته ی مولد، بخشش نشانه ی قدرت، ثروت و وفور است. فرد با عمل بخشش زنده بودن خود را به بیان در می آورد و آن را تقویت می کند. انسانی که می بخشد چیزی را در انسانی دیگر می آفریند، و آنچه به این ترتیب آفریده شده، دوباره به سوی خودش باز میگردد؛ فرد در بخشش جقیقی، نمی تواند آنچه را به او باز بخشیده میشود را نپذیرد و نستاند. بخشش آن دیگری را هم بخشنده می کند و هردو در لذت آنچه آفریده اند سهیم میشوند. 

 

7. علاقه به دیگری به معنای علاقه به هستی و رشد اوست.

 

8. من هم موقعی که تنها هستم صدا میشنوم؛ شاید این صداها راهیست برای تنها نماندن.

 

9. عشق بیش از آنکه یک رویارویی خاص باشد یک منش است. مشکل دوست داشته نشدن تقریبا در همه ی موارد مشکل دوست داشتن است.

 

10. به قول کانت:" عشق پاسخ است وقتی پرسشی در میان نیست."

 

11. برقراری رابطه و متعهد شدن به دیگران همواره انسان را غنی تر میکند نه فقیر تر.

 

12. در واقع ، افرادی که انتخاب میکنند تنها با افراد برگزیده و معدودی ارتباط برقرار کنند بیشترین مشکل را در برقراری ارتباط دارند.

 

13. از سوی دیگر، کسانی که مدام و به شیوه ای اصیل در پی گسترش روابطشان با دیگران هستند، از طریق تقویت دنیای درونی، اضطراب اگزیستانسیالشان را تعدیل میکنند و میتوانند رابطه ای سرشار از عشق با دیگران برقرار کنند نه اینکه هنگام نیاز در آنها چنگ زنند. 

 

14. کسانی که قادر به رویایی با تنهایی خویش و اکتشاف در آنند، یاد میگیرند با عشقی بالغانه با دیگران ارتباط برقرار کنند.

 

15. وقتی فرد پنهان ترین راز ها، افکار ممنوع، بیهودگی ها، غم ها و شورمندی هایش را با دیگران در میان میگذارد و با این حال کاملا مورد پذیرش او باقی میماند، این رابط با خوش بینی و امیدواری عظیمی همراه است.

 

16. نظام های خدا باور و بی خدا در این یک نقطه توافق دارند که: درست و پسندیده آن است که فرد خود را در جریان زندگی غوطه ور کند.

 

17. اروین تیلور متعقد است شاید هنرمندان خلاق مبتلا به شدید ترین نارسایی های فردی و اجتماعی ( به کسانی مانند گالیله، نیچه، داستایفسکی، فروید، کیتس، خراهران برونته، وان گوگ، کافکا، ویرجینیا وولف فکر کنید)، از چنان استعدادی برای بازنگری در خویش برخوردار بوده اندکه با نگاهی تیز تر و برنده تر از نگاه اغلب ما به موقعیت اگزیستانسیال انسان و بی اعتنایی کیهانی جهان نگریسته اند. در نتیجه بحران معنا رنج شدید تری برایشان به ارمغان آورده و با سبعیتی زاده ی نومیدی در کوشش های خلاقانه غوطه ور شده اند.

 

قسمت اول از تکه هایی از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال نوشته ی اروین یالوم رو میتونید از اینجا بخونید. 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۱
  • هدی

1.نگاهی گذرا به مفهوم محوری فلسفه اگزیستانسیال موضوع را روشن میکند. مارتین هایدگر در سال 1926 در این پرسش غور کرد که چگونه اندیشیدن به مرگ انسان را نجات میدهد و به این بصیرت مهم دست یافت که آگاهی از مرگ خود، همچون مهمیزی است که توجه مارا از یک وجه هستی به وجهی بالاتر جلب میکند. هایدگر معتقد بود در دنیا دو وجه اساسی برای هستی وجود دارد: 1. مرتبه فراموشی هستی 2. مرتبه اندیشیدن به هستی.

وقتی فرد در مرحله فراموشی هستی است، در دنیا ی اشیا میزید و خود را در سرگرمی های روزمره ی زندگی غرقه میکند: فرد به پایین کشیده میشود تا هم مرتبه "وراجی های بی ارزش" شود و در آنها مستغرق. فرد خود را تسلیم دنیای روزمره و دلواپسی های برای شیوه ی وجود چیزها میکند.

در مرتبه ی دیگر، یعنی مرتبه اندیشیدن به هستی، شگفتی فرد تنها در شیوه ی وجود چیزها خلاصه نمی شود، بلکه وجود چیزها کافی است تا فرد را به تحسین و تعجب وادارد. زیستن در این مرحله به معنای آگاهی دائمی از هستی است. در این مرتبه که اغلب مرتبه هستی شناختی نامیده میشود فرد در اندیشه ی هستی باقی میماند، نه تنها در مرتبه آسیب پذیری و شکنندگی هستی بلکه در اندیشه مسئولیتش در قبال وجود خویش. از آنجا که فقط در مرتبه هستی شناختی ست که فرد با خود آفرینندگی خویش در تماس است، تنها در همین جاست که نیروی تغییر خویش را به دست می آورد.

2. اگرچه نفس مرگ نابودمان میکند، اندیشه ی مرگ نجاتمان میدهد.

3. کسی که چراغش را خودش حمل میکند لازم نیست از تاریکی بترسد.

4. همانطور که با اضطراب مرگ رو در رو ایستاد: به جای آنکه مغلوبش شود، آن را شناخت، اضطراب را به جان خرید تا زندگی غنی تر و ارزشمند تری را نسبت به گذشته تجربه کند.

5.هرچه رضایت از زندگی کمتر، اضطراب مرگ بیشتر.

6. فیلیپ آموخته بود زندگی ای که وقف کتمان واقعیت و انکار مرگ شود، تجربه را محدود میکند و در نهایت در خود فرو میریزد.

7. زندگی فرد را انتخاب هایش میسازند.

8.نمی دانم چقدر رشد یافته هستید ولی انسان رشد یافته کسی است که بتواند مسئولیت خود را بر عهده گیرد. مسئولیت افکار، احساسات و غیره را...

9. هر یک از شما تنها مسئول تجربیات خود هستید بنابراین در برابرهرآنچه که تجربه میکنید مسئولیت کامل دارید. هروقت این را متوجه شدید، میتوانید نود درصد چرندیاتی که در زندگی تان جریان دارد  را کنار بگذارید.

10. به محض اینکه این افراد صادقانه با تجربیاتشان رو به رو میشدند، دردهایشان از بین میرفت.

11. ما هنوز در برابر آنچه با کاستی هایمان میکنیم مسئولیم.  در برابر منشمان نسبت به این کاستی ها مسئولیم. 

12. انسان ها ذاتا خود را شکوفا میکنند مگر اینکه شرایط رشدشان چنان نامطلوب باشد که ناچار شوند به جای رشد، برای رسیدن به امنیت تقلا کنند.

13. انسان تا زمانی که ارادی عمل کند مطابق خوبی ها و نیکویی های متصورش عمل میکند. 

14. میتوانم دانش را اراده کنم اما فرزانگی و درایت را؛ میتوانم به بستر رفتن را اراده کنم اما نه خوابیدن را؛ میتوانم خوردن را اراده کنم اما نه گرسنگی را؛ میتوانم سر به زیری را اراده کنم اما نه فروتنی را؛میتوانم درستکاری را اراده کنم اما فضیلت را، میتوانم ابراز وجود یا لاف زنی را اراده کنم ولی نه شجاعت را، می توانم شهوت را اراده کنم اما نه عشق را؛ میتوانم دلسوزی را اراده کنم اما نه همدردی را؛ میتوانم تهنیت گفتن را اراده کنم اما نه تحسین کردن را؛ میتوانم خشکه مقدسی را اراده کنم اما نه ایمان را؛ میتوانم خواندن را اراده کنم اما نه فهمیدن را.

15.اراده بدون آرزو خون لازم برای زنده ماندن و زیست پذیری اش را از دست میدهد و در خود ستیزی و تناقض با خود میمیرد.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۵۶
  • هدی
  • صدق و کذب های هنری از جنس صدق و کذب های منطقی و اجتماعی نیست. اگر جانب جمال شناسی موضوع و ارزش هنری کلام به کمال باشد موضوع سخن هرچه باشد صدق است و بر گوینده هیچ اعتراضی روا نیست. [...] همانگونه که در فلسفه بحثی داشته ایم درباره اصالت وجود یا اصالت ماهیت در عرصه ی پهناور ادبیات و هنر نیز باید از "اصالت جمال و زیبایی" به عنوان بیناد اصلی یک نظام فلسفی سخن گفت. 
  • هنرمند مسئولیتی جز در برابر زیبایی ندارد. 
  • راست گفت داستایفسکی که آنچه در نهایت میماند و پیروز است زیبایی است و هنر، یا آنچه جهان را پاس میدارد زیبایی است. 
  • ... و در این بیت مجموعه ی عرفان: بی خود از شعشعه ی پرتو ذاتم کردند                                                                                                                                         باده از جام تجلی صفاتم دادند                                                                                                     همگی ابزارند و نه هدف. هدف چیزی جز خلاقیت هنری نیست. و هدف خلاقیت هنری نیز چیزی نیست جز ساختن آینه برای روان انسان در طول تاریخ؛ زلال ترین آینه ای که هرکس تصویر خویش را در آن تماشا کند.

 

این بخش از کتاب این کیمیای هستی خیلی مدل ذهنی منو درباره ی زیبایی و هنر در شعر حافظ و بعد هم در مقیاسی وسیع تر در کل حوزه ی هنر تغییر دادن. شفیعی کدکنی به زیبایی در فصل سه از اولین جلد ازین کتاب به نقل از یاکوبسون که یک زبان شناس روسی-آمریکاییه میگه:

  • کسانی که شاعران و هنرمندان را به خاطر نوع حرف و سخنی که میگویند و پیامی که در سخن و هنر ایشان ظاهر میشود ملامت میکنند، حالت کسانی را دارند که در قرون وسطی در پایان مراسم تعزیه حضرت مسیح میرفتند و حمله میبردند به کسی کهدر آن نمایشنامه نقش یهودای اسخریوطی را بازی کرده و در آن نمایشنامه به مسیح خیانت کرده بود. [...] لازمه ی پذیرفتن اصالت جمال همین است که برای "پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد"و " گر مسلمانی از این است که حافظ دارد/ وای اگر از پی امروز بود فردایی" دنبال تاویل های بی جا نرویم؛ که اصالت جمال حافظ را به گفتن چنان سخنانی واداشته است و دیگر هیچ.

و در ادامه توضیح میده که اگر حافظ در جایی قلم صنع رو همراه با خطا میدونسته در نقش یهودای اسخریوطی بوده و در جای دیگری اگر ورد شب های تار خودش رو دعا و درس قرآن بیان میکرده در نقش مسیح. و باید دونست که در اصل حافظ نه یهوداست و نه مسیح. حافظ هنرمنده و به وظیفه ی هنری اش که تنها خلق یک لحظه ی زیباست پرداخته. 

کتاب خیلی خوبی بود که چیزای زیادی بهم یاد داد و بعد از درس های دبیرستان اولین مواجهه ی جدی تر من با ادبیات بود و علاوه بر اطلاعات خیلی خوبی که در مورد طنز حافظ، تفسیر ناپذیری شعر او، متن پنهان شعر حافظ و ... گرفتم دیدم به مقوله ی هنر تغییر کرد و به فلسفه ی هنر علاقه مند شدم. 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۴۹
  • هدی

درباره کتاب روی ماه خداوند را ببوس

معلم شیمی ای در سال اول دبیرستان داشتیم که یک روز خیلی بی مقدمه گفت: خب بچه ها، بیاین راجع به کتاب هایی که میخونین صحبت کنیم. هرکسی چیزی گفت و در آخر هم معلممان که اقرار میکنم متاسفانه اسمش یادم نمانده با وجود این مدت کمی که گذشته از آن سال ها ( حدود 7 سال پیش) توصیه ای به ما کرد که : هر کتابی که میخونین بعدش حتی شده یک یادداشت کوتاه درباره اش بنویسید.

پای کتاب و کتاب خوانی که وسط میاید همیشه این جمله توی سرم چرخ میخورد اما هیچ وقت آنطور که باید و شاید عملی اش نکرده ام. چند وقت پیش داشتم تلاش میکردم نام همه کتاب هایی که خوانده ام را فهرست کنم اما حافظه یاری نمی کرد مثلا حتی به خاطر نداشتم فریدون سه پسر داشت عباس معروفی را خوانده بودم یا نه. به هر حال یک دفتر به این کار اختصاص دادم که از این به بعد برداشت هایم را از کتاب ها یا حداقل نام کتاب هایی که میخوانم را در آن بنویسم یا در قالب این وبلاگ انتشار دهم.

اولین باری که با کتاب روی ماه خداوند را ببوس برخورد داشتم دوران راهنمایی بود. آن موقع فکر میکردم که با یک کتاب حجیم و سخت طرفم و از طرفی خیلی هم ازش تعریف میدیدم در وبلاگ های مختلف. تا اینکه چند ماه پیش از فیدیبو دریافتش کردم. همان چند ماه پیش که شروع به خواندنش کردم آنقدر نثر کتاب بیش از حد ساده و روان بود که تداعی کننده ی رمان های زرد بود برایم. کتاب را کنار گذاشتم تا اینکه چند روز پیش خیلی اتفاقی دوباره به سراغش رفتم. برایم مهم نبود که رمان زرد است یا هرچه فقط دوست داشتم تمامش کنم که در آینده خیالم راحت باشد که این کتابی که خیلی ها درباره اش صحبت میکنند را خوانده ام! که البته این خودش نوعی خطاست در کتاب خوانی. به هر حال کتاب کم حجمی بود و در یک نصفه روز توانستم تمامش کنم.

کتاب را از نظر ساختار و سبک نگارش دوست نداشتم. بیش از حد ساده و عامیانه بود. و به نظر من موضوعی که نشانه گرفته شده بود آنقدر پیچیده  هست که به این سادگی ها و در 120 صفحه نباید و نمی شود به آن پرداخته شود. موضوع درباره ی خدا بود. اینکه آیا خدایی هست یا نه ؟ و تصوراتی که درباره ی محسن پارسا به عنوان دانشمندی که قصد دارد مفاهیم انسانی را با مدل های ریاضی توضیح دهد، مطرح شده بود مرا به شخصه جذب نکرد و به نظرم کلیشه ای آمد. و موضوعاتی که پیرامون عشق پارسا به یکی از دانشجویانش مطرح شده بود کمی غیر واقعی به نظر میرسید. و البته کتاب با داشتن شخصیت هایی مثل منصور و علی که هر دو افرادی معتقد بودند تا حدودی ایدئولوژیک بود. رمان، رمانی زرد به معنای خاص کلمه نبود ولی سادگی اش باعث شده بود همه پسند تر باشد و مخاطبی که دنبال چیزی فراتر است را جذب نمی کند شاید.

در این کتاب شخصیتی به نام علی را میبینیم که دانای کل است و شخصیت اصلی سوال هایش را از او میپرسد. علی میگوید بودن یا نبودن خدا به اعتقاد ما بستگی دارد. به طور خلاصه خدا برای هرکس همان قدر وجود دارد که او به خدا ایمان دارد. که خب حرف ساده انگارانه ایست به نظر من و با آن نمی شود به این راحتی ها کنار آمد. این روزها به صورت موازی چند کتاب دیگر را هم مطالعه میکنم و یکی از آنها انسان خردمند هراری است. فعلا در صفحه ی 68 ( انتشارات فرهنگ نشر نو- جلد سخت ) هستم و خیلی در کتاب پیشروی نداشته ام اما مقدمه را که میخواندم نوشته بود در نهایت هراری در فصل آخر میگوید  که برای تکمیل توضیح شکل گیری پیچیدگی زیستی باید خالقی وجود داشته باشد که در این پیچیدگی تعمق آگاهانه کرده باشد. این توضیح بیشتر به دل مینشیند.

 به هر حال این بود یادداشت من برای این کتاب که به شدت هم به نظرات شخصی آلوده است. نمیدانم اگر این کتاب را نمی خواندم و همانطور نصفه کاره رها میکردم و گرفتار خطای هر کتابی که باز میکنی باید حتما تا آخرش را بروی نمی شدم بهتر بود یا بدتر. البته احتمالا بدتر بود. چون متوجه شدم برای من که بیشتر بستر مطالعه ام را ادبیات تشکیل داده است رویکرد های علمی هم گاهی دوست داشتنی اند و حتی گاهی دوست داشتنی تر. و این تقابل بین دو سبک فکر که در پاراگراف قبل توضیح دادم هر دو را برایم شفاف تر کرد.

چند جمله از کتاب روی ماه خداوند را ببوس از مصطفی مستور

... و میگوید :" من روزنامه نمی خونم. به کسانی هم که اینجا می آیند میگویم روزنامه نخونند." یکی از فنجان هارا جلو من میگذارد. نه فقط روزنامه بلکه هرچیز دیگه ای که بخواد اطلاعات پراکنده و دسته بندی نشده را یکجا به مخاطبش منتقل کنه مضره. رادیو، تلویزیون، روزنامه و ماهواره کارشون اینه که اگه نه بمب باران، اما مثل باران اطلاعات پراکنده و اغلب بی خاصیت رو سر شما بریزند.

نگران اینکه ناگهان از خودت شکست بخوری. اینکه اونقدر نزدیک بشی که دیگه چیزی دیده نشه.

اما ندانستن به همان اندازه که چیزی رو اثبات نمی کنه نفی هم نمی کنه.

خوشبختانه انجام خوب همیشه آسونه اما انجام اون به همون اندازه آسون نیست.

خداوند برای هرکس همونقدری وجود داره که او به خدا ایمان داره

باید دور میشد. باید از خودش دور تر میرفت. باید خودش را تکذیب میکرد اما نتونست. پس فروتر رفت. سنگی که برداشته بود سنگین بود پس ترازوش شکست.

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۱۱
  • هدی

لذت درس خوندن و فهمیدن با لذت دانایی دو تا چیز جدا از همن شاید. دنبال لذت دانایی ام. 

  • هدی
  • ...نمی شد بی این گذشت های کوچک با کسی زندگی کرد.
  • زندگی خصوصی اشخاص مقدس است. آدم باید رعایت حال دوستانش را بکند.
  • هر قدر عقاید کسی احمقانه تر باشد، کمتر باید با او به مخالفت پرداخت.
  • اولین بار بود که میدید چیزی دارد، ولو آنکه آن چیز مشکلی باشد. انگار شخصیتی به او داده باشند.
  • باگ دسته گل خودش را به آب داده بود. دختره به گریه افتاده بود. اشکهای واقعی که نشان آگاهی بود. این اشکها حاصل بیداری است.
  • در لبخند این جوانها طعنه هست زیرا نیرومندند و کمرویی هست زیرا میترسند و مردی هست زیرا احتیاج دارند به خود اطمینان داشته باشند. 
  • انسان باید در زندگی معیار های محکم داشته باشد. تکیه گاههایی که بتواند به آنها پشت دهد.
  • یکی از علت های میخواری معتادان این است که نمی توانند خود را با واقعیات سازگار کنند. ولی آخر کسی که بتواند خود را با واقعیات سازگار کند که یک بی درد الدنگ است.
  • بنابراین علت پشیمانی ریشه ای عمیق تر از اینها داشت. کسی که سزاوار نام انسان باشد همیشه احساس ندامت میکندو این خود محکی برای شناختن انسانهاست. 
  • خوشبختی از آن شیرینی هاییست که باید گرم گرم خورد. نمی شود آن را به منزل برد.
  • اول آدم صاحب پول است بعد پول صاحب آدم میشود. 
  • کلمه ها تله های عجیبی هستند. آدم خودش حرف میزند اما کلمه ها مال یکی دیگه است. 
  • عشق دروغ نیست. چیز وحشت آوری نیست. برخلاف آنچه میگویند به فیلم های ترسناک هم شباهت نداره. حقیقت داره. قشنگ غرقتون میکنه. [...] عشق زندگی است که میخواهد شمارو دوباره گرفتار خودش بکنه. 
  • میگفتند تنها چیزی که همه ی دردهارا دوا میکند عشق است. پیدا بود که هنوز مبتلا نشده بودند. 
  • برای این خالت اسمی پیدا کردن. یه اسم وقیحانه و تلخ بهش میگن اولین عشق. [...] اما اشتباه میکنن. هیچ کس در عمرش دوبار عاشق نشده.
  • آزاد؟ آره جون خودت!اصلا نمی دونه چی میگه. یک دفعه میگه عشق، بعد پشت سرش میگه آزادی. این دوتا که باهم جور در نمی آن. آدم باید انتخاب کنه. یا این یا اون. من تکلیفم روشنه. من عشق رو انتخاب میکنم. 
  • این دختر از آن زنای ساده ی با اراده ای است که آمریکا را ساخته اند. 

 

 

 

 

 

  • هدی

یکی از کتاب فروشی های شهرمان (که البته زیاد هم نیستند)  روی قفسه هایش کنار کتاب های عادی و بزرگ مجموعه ای از کتاب های کوچک گردآوری کرده. چند تا از این کتاب های جیبی که اتفاقا مفید و دلنشین هم هستند مثل گزیده های شاملو و تکنیک های مدیریت زمان خریده ام و در کیف های مختلف ام یکی از این کتاب ها گذاشته ام که هر وقت کیف دستی ای برمیدارم یک کتاب در آن باشد و در ماشین مطالعه کنم. تجربه به من ثابت کرده که در ماشین اگر نور کافی باشد میتوانم با تمرکز خوب و قابل قبولی با کتاب همراه شوم. البته به نظر گزیده ی شاملو و تیکنیک های مدیریت زمان را میشد با سرچ کردن  از روی سایت های مختلف خواند اما ایده ی کتاب های کوچک دوست داشتنی بیشتر با سلیقه ام جور بودwink

یکی از این کتاب ها، پیامبر و دیوانه ی جبران خلیل جبران است. آنقدر قشنگ است که از کیف به کوله پشتی و از کوله پشتی به کیف انتقال پیدا میکند. 

هنوز تمام نشده اما موضوعات صحبت پیامبر برایم خیلی جالب است. 

چند وقت پیش یکی از اساتید درس های عمومی مان به تفاوت بین هوش و عقل اشاره کرد. و گفت که هوش در واقع توانایی یادگیری است و در همه ی حیوانات و انسان وجود دارد و با عقل متفاوت است و عقل در واقع چیزی است که انسان را از حیوانات دیگر متمایز میکند (حیوانات دیگر عبارتیست که به خودم به شخصه یادآور و نهیب است که حواسم بیشتر جمع خودم و تصمیم هایم باشد). هوش را اگر با اغماز همان توانایی یادگیری تعریف کنیم این سوال پیش می آید که عقل چیست؟ من امروز جوابی برای این سوالم پیدا کردم که نشان داد که وقتی که برای خودم و درس های متمم و خواندن  نه زیاد بلکه کمی بیشتر از دوران دبیرستان صرف کرده ام دارد به نتیجه هایی میرسد که به کار آید. به نظرم عقل یعنی یک مدل ذهنی که به فرد امکان پیش برد اهدافی مثبت از نظر فرد و جامعه را میدهد. و عاقل کسی است که مدل ذهنی درست و قدرتمندی دارد. اما درستی چیست؟ 

اینجاست که دوباره به جبران خلیل جبران و پیامبرش (دیوانه را نمی گویم چون فعلا به قسمت دیوانه نرسیده ام) بازمیگردیم. این کتاب باعث شده که برایم تکرار شود که درستی همان مهر عمیق و واقعی  به زندگی  و صلح با خود است. عاقل بودن خیلی دشوار تر، کارآمد تر و در کل مهم تر است از با هوش بودن . هوش برای اولین بار ها در زندگی دارد اهمیت اش و جایگاهش را از دست میدهد برایم. و عاقل بودن  جایگزین میشود. خود همین زیر و زیر شدن شروع فرایند های امید بخشی در ذهن من است چون عقل برخلاف هوش کاملا اکتسابی است به نظرم و یکی از بهترین و دم دست ترین راه هایش کتاب خواندن است. هرچند به نظرم بهترین و سریع ترین و عمیق ترینش داشتن یک دوست عاقل یا بودن در یک گروه اهل عقل و تفکر است. 

وقتی میتوان ادعا کرد حرفی را، مطلبی را جمله ای را فهمیده ایم که در سطح رفتار ها و انتخاب ها ظاهر شود. آنچه خوانده ای و آنچه از محیط جذب کرده ای باید در جانت به عبارتی زسوب کند تا بتوانی با آنها زندگی کنی. و تا وقتی که لایه جدید رسوب نکند با لایه ی قبلی طی مسیر میکنی. این باعث شده که به این فکر کنم که بیشتر و بیشتر کتاب بخوانم. کما اینکه همانطور که یک بار در اینجا خواندم کتاب خوان ها و فیلم بین های حرفه ای آرام اند چون عقلشان که ناشی از آشنایی با سرنوشت ها و حرف های زیاد و تحلیلشان است برایشان صلح به ارمغان آورده. 

برای حسن ختام این پست هم یک تکه از کتاب پیامبر و دیوانه را می آورم : 

ولی من میگویم که حتی پاکان و راستکاران هم از بالاترین مرتبه ای که در یکایک شما هست برتر نمی روند، پس نابکاران و و ناتوانان هم نمی توانند از پایین مرتبه ای که در شماست فروتر بیوفتند و هم چنان که برگ زرد نمی شود مگر با دانش خاموش تمام درخت. 

 

پی نوشت: و البته تازگی ها فهمیده ام چقدر نوشتن به اندازه ی خواندن در فهم و به عبارتی همان رسوب که صحبتش را کردم اثر گذار است. حتی در درس های تخصصی.

 

  • هدی

می کوش به خر ورق که خوانی تا معنی آن تمام دانی

می باش طبیب عیسوی هُش اما نه طبیب مردمی کُش

 

این بیت موقع درس خواندن همیشه در ذهنم تکرار میشود و بلافاصله بعدش به این فکر میکنم که چقدر سخت است واقعا. بعدش هم باز به خودم دلداری میدهم که حتما در توانم هست که در این راه قرار گرفته ام و تابه حال دوام آورده ام و به روز های خوبی که مثلا در آینده می آیند فکر میکنم. چون کسب این علم هرچقدر که سخت و خانمان برانداز (دیگه ینی خیلی سخت) باشد ارائه اش شیرین است.

پی نوشت : خدارا شکر که حداقل ممر درد و دل باز است. 

 

  • هدی

امام حسین جامع بین اضداد بود. در روز عاشورا امام به خاطر اموری مضطرب شدند، اما هرچه به اضطراب حضرت افزوده میشد، قلبش آرام تر میشد. بنابراین امام حسین همان مضطرب وقور است... 

خصائص الحسینیه از شیخ جعفر شوشتری

اما در این واقعه مهم است که توجه کنیم که او به قول عرفان نظر آهاری فرشته نبود. بال هم نداشت. رویین تن نبود و پیکر پولادین نداشت. مادرش الهه ای افسانه ای نبود و پدرش نیم خدایی اسطوره ای. 

او انسان بود. انسان. و همینجا زندگی میکرد. روی همین زمین و زیر همین آسمان. شب ها همین ستاره هارا میدید و صبح ها همین خورشید را. انسان بود. راه میرفت و نفس میکشید. میخوابید و بلند میشد. گرسنه میشد و غذا میخورد. غمگین میشد و شاد میشد.[...] انسان بود.

انسان بودند

تمامشان انسان بودند

با همین درد ها و رنج ها.با همین تنهایی ها و غربت ها. با همین تردید ها و تلخی ها. 

اما بزرگ, اما وارسته.

خیلی بزرگ

ستون

و هر کدامشان با هدفی. 

شناخت مهم است. شناختن همه چیز است. گریستن بی شناخت، از گزینه ها حذف است. قطعا هم هست. 

اما غیر طبیعی است که تمام وجوه مساله را بشناسیم و شیونی، خواه بی صدا در سینه مان صدا نکند. که اگر پاکیزه باشیم به چشم هامان منتقل میشود. 

همین است که بکاء بر حسین از جمله مستحباتیست که افضل از او نیست (به قول ایه الله بهجت )

  • ۰ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۱۱
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی