SOLAHOD

از نگاه من

SOLAHOD

از نگاه من

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

در چند وقت اخیر کمی بیشتر برای دل خودم کتاب خوانده ام و فعالیت ام در اینجا کم شده. اما تکه ی زیر از "مغزی که خود را تغییر میدهد" نوشته ی دکتر نورمن دویج را دوست داشتم. میگویند لیلی، در اصل خیلی زیبا نبوده و وقتی اطرافیان این را به مجنون گوشزد میکنند میگوید که "اگر در دیده ی مجنون نشینی به جز از خوبی لیلی نبینی". همین مطلب با بیانی کمی جالب تر در این کتاب مطرح شده:

استاندال رمانی دارد به نام "عشق" که درباره ی مرد جوانی است به نام آلبریک که یک زن زیبا، بسیار زیبا تر از معشوق خود را ملاقات میکند، اما بسیار بیشتر از آن جذب معشوق خود شده که به این زن توجهی نشان دهد؛ زیرا معشوقش شادی های بیشتری برایش به ارمغان می آورد. استاندال این زیبایی را "زیبایی خلع ید شده توسط عشق" می نامد. عشق دارای چنان قدرتی برای تغییر معیارهای جذابیت است که عیب کوچکی را که بر روی صورت معشوق آلبرت وجود داشت، آبله صورت وی، را به نمادی برای شعله ور شدن عشق در آلبریک تبدیل می کرد.  این آبله او را به هیجان می آورد زیرا "او احساسات زیادی را در حضور این نشان آبله تجربه کرده بود، احساساتی که مطبوع ترین بوده و بیشترین اشتیاق جاذب را داشتند؛ احساساتی که بدون توجه به حال آلبریک در هر حالتی که بود، با دیدن آن نشان آبله حتی در صورت زنی دیگر به وضوح دوباره برانگیخته می شدند... در این مورد نماد زشتی به زیبایی تبدیل شده بود.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۳۷
  • هدی
بارون درخت نشین - بار دوم

بارون درخت نشین نوشته ی ایتالو کالوینو را دوباره خواندم. نمی دانستم که این انتخاب -خواندن دوباره ی نوشته های داستانی-  با توجه به عمر جرقه وارمان چقدر انتخاب درستی است. شاید بهتر آن باشد که دوباره خواندن را بگذاریم برای کتاب های غیر داستانی. اما همیشه گفته شده که کمتر بخوان اما چند باره بخوان. بارون درخت نشین از یک یا دوسال پیش که برای بار اول خواندمش همیشه یک گوشه ی ذهنم جا داشت. همیشه با خودم میگفتم این کتاب، کتاب مطرحیست و باید یک بار دیگر به آن نگاهی بیاندازم. مطمئن بودم که چیز های بیشتری برای فهمیدن و کشف کردن دارد. اشتباه هم نکردم. دوباره خواندنش، لذت بخش بود.در این دوباره خواندن، کتاب پف کرد و چاق تر شد. تجربه ی خوبی بود. زیر بخش هایی را هم خط کشیدم که بار اول نکشیده بودم. مثلا:

عشقی که کوزیمو آنهمه انتظارش را داشت غافلگیرانه به سراغش آمده بود، و بس زیبا تر از آنی بود که او میپنداشت... از همه شگفت تر اینکه میدید عشق چیز ساده ایست و در آن هنگام میپنداشت که همواره چنین خواهد بود.

 

یک دیگر را شناختند. کوزیمو او را شناخت و به شناخت خود نیز رسید، زیرا به راستی پیش از او خود را نشناخته بود. ویولتا او را شناخت و به شناخت خود نیز رسید، زیرا با آنکه به خوبی میدانست خود چگونه کسی است، چگونه بودن خود را تا آن زمان به آن خوبی حس نکرده بود.

فکر میکنم به یاد آوری لجاجت کوزیمو و ایستادگی اش بر سر یک آرمان در سراسر زندگی ام نیازمندم. لجاجتی که حتی بر عشقی ریشه دار و پر سوز فایق آمد. شاید زندگی همیشگی بالای درختان استعاره ای باشد برای حفظ فاصله ی مناسب با واقعیت ها. نوعی نگاه کردن به زندگی از افقی باز تر و بالاتر. در این صورت است که میتوانیم ارزش های واقعی را بفهمیم و با درگیر نشدن با جزئیات مستهلک کننده، انرژی زیادی برای انتخاب درستی ها ذخیره میکنیم. باید از آدم ها انقدر فاصله گرفت که درگیر تاریکی هایشان نشد و زمان و عمر را صرف دوست داشتنشان کرد. 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۷
  • هدی
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی