این روزها امتحان پشت امتحان دارم و هنوز درگیر خود زندگی نامه ی ریچارد فاینمن هستم. البته اینکه همراه شدنم با این کتاب به درازا کشیده دلیلش فقط کمبود زمان نیست. یک علت عمده اش این است که این کتاب از من انرژی میبرد. مرا درگیر دنیایش میکند. میتوانم فصل ها را یکی یکی و تند تند پشت سر هم بخوانم اما این کار را نمی کنم. فاصله می اندازم و بعد از هر فصل کمی به خودم زمان میدهم که احساسات و افکار برانگیخته شده ام را بچشم و زندگی کنم. البته شاید اگر شما این کتاب را بخوانید چنین نظری نداشته باشید اما من دوستش دارم. من زندگی را سخت میگیرم و فاینمن خیلی خیلی ساده. خیلی برایم مفید خواهد بود اگر این سخت نگرفتن را از او یاد بگیرم. من پروژه ی انتهایی درس های مربوط به مدل ذهنی را در متمم با محمود دولت آبادی انجام دادم. کتاب نون نوشتن را در خانه داشتم و از آن کتاب مدل ذهنی دولت آبادی را سعی کردم که بفهمم و بیان کنم. الان هم احساس میکنم یک بار دیگر دارم چنین تمرینی میکنم و مدل ذهنی فاینمن را از دل متن کتاب اش بیرون میکشم. این بار این تمرین و این فرد را بیشتر دوست دارم.
یک بار در رادیو راه آقای شکوری حرفی زدند که دوست اش داشتم و در ذهنم مانده. بحث در مورد کمال گرایی بود. میگفت که انسان های کمالگرا دنیا را صفر و یک میبینند و به خودشان این حق را نمی دهند که مثلا یک کاری را با کیفیت هفتاد و پنج صدم انجام دهند. بعد توصیه کرد که اگر کمال گرا هستید این صفر و یک را در مرحله ی قبل از انجام هر کار در نظر بگیرید. صفر: اگر به این نتیجه می رسید که نمی خواهید آن کار را انجام دهید. یک: اگر میخواهید آن کار را انجام دهید. و اگر یک هستید و میخواهید کاری را انجام دهید تعلل نکنید. این کمال گرا نبودن و این ذهنیت که اگر میخواهی کاری را انجام دهی فقط انجام بده را خیلی در فاینمن میبینم. شاید یکی از فاکتور هایی که باعث شده دنیا برایش جای تنگ و تاریکی نباشد و مسائل ذهن و انرژی اش را تصرف نکنند همین کمال گرا نبودن است. جایی در کتاب اش وقتی که دوست اش میگوید که در مورد ساختن بمب اتم تصمیم درستی نگرفتیم آورده است که:
I said, "What are you moping about?"
He said, "It`s a terrible thing that we made."
I said,"But you started it. you got us into it."
You see what happened to me -what happened to the rest of us - is we started for a good reason, then you`re working hard to accomplish somthing and it`s a pleasure, it`s excitement. And you stop thinking, you know; you just stop.
فقط یک کاری را شروع کن و دیگر فکر های اضافه را از سر و ته آن هرس کن.
یک تکه خیلی کوچک و خیلی به چشم نیامدنی از کتاب هست که این کمال گرا نبودن را برای من خیلی روشن کرد و به نوعی درکش کردم. ماجرا این است که فاینمن قفل های صندوق هارا رمز گشایی میکرده و میخواهد به کسی نشان دهد که میتواند قفلی را باز کند اما در مورد آن قفل خاص از قبل ایده ای نداشته :
With compelet confidnce I pickd up a chair, carried it over to the safe and sat down in front of it. I began to turn the weel at random, just to mak some action.
این که "فقط یک حرکتی کرده باشم" برای من جالب بود. این کمال گرا نبودن است که در کار های کوچک و بزرگ اش نمود پیدا کرده است. چون حقیقتا کمال گرایی فلج کننده است و اجازه ی گشت و جستجو در جهان را از قربانی اش سلب میکند. در میان حرف هایی که درباره ی کمال گرا نبودن شنیده ام و به صورت پراکنده خوانده ام این جمله ی just to make some action در ذهنم عمیق تر نقش بست.
اما از بحث کمال گرایی که بگذریم فاینمن معلم و مدرس خوبی بوده است. من همیشه فکر میکردم که معلمی گاهی میتواند خیلی خسته کننده باشد. البته که در هر دوره دانشجویان عوض میشوند و این تنوع قابل توجهی است. چون معلم خوب همیشه یک مقدار از فضای ذهنی اش را برای سر و کله زدن با دانشجویان و دانش آموزان اش نگه میدارد و این ارتباط مناسب برقرار کردن حتما چالشی میتواند باشد اما از نظر من یک نقطه ضعف بزرگ وجود داشت و آن تکراری بود مطالب است. هر دوره یک سری حرف تکراری را میروی میگویی و همین. و دوباره دوره ی بعد. اما فاینمن همین تکراری بودن، بدیهی بودن و ابتدایی بودن را نقطه ی قوت تدریس اش میداند. جایی در کتاب اش میگوید:
If you`re teaching a class, you can think about the elementary things that you know very well. These things are kind of fun and delightful. It doesn`t do any harm to think them over again. Is there a better way to present them? Are there any new problems associated with them? Are there any new thoughts you can make about them? the elementary things are easy to think about. If you can`t think of a new thought, no harm done; what you thought about it before is good enough for the class. If you do think of something new, you`re rather pleased that you have a new way of looking at it.
خلاصه اش میشود اینکه از تدریس مطالب آسان و تکراری لذت ببر. فکر کردن به این مطالب آسان، زخمی به جایی وارد نمی کند. اتفاقا باعث میشود به این فکر کنی که راه بهتری برای تدریس همین مطالبی که برای تو ابتدایی است هست یا نه؟ مساله ی جدیدی وجود دارد که با این مطالب قابل حل باشد؟ اگر فکر و ایده ی جدیدی به ذهنت نرسید ایرادی ندارد. همان تکراری ها را بگو. همان ها هم برای ارائه به کلاس کافی است. و اگر ایده ی جدیدی به ذهنت رسید، از اینکه زاویه ی جدیدی برای نگاه کردن به مطلب پیدا کرده ای لذت ببر.
و احساسات اش را خیلی قاطع و محکم در مورد تدریس اینطور بیان میکند:
So I find that teaching and the students keep life going, and I would never accept any position in wich somebody has invented a happy situation for me where I don`t have to teach. never.
برای من درس دادن و دانش آموزان زندگی را در جریان نگه میدارند و من هرگز موقعیتی را که کسی برای من خلق کرده تا در آن خوشحال باشم اما تدریس نکنم را نمی پذیرم. هرگز.
اما این همه از فاینمن هم در این پست و هم در قسمت اول تعریف کردم، جا دارد که از همین جا اعلام کنم که زندگی شخصی و عاطفی اش احتمالا باید در فرهنگ خودش بررسی شود. هرچند ،با اینکه اصلا فکر نمی کردم، تا قبل از مرگ همسرش به او وفادار بوده و با اینکه همسرش بیماری سختی داشته، اما پیوند بین شان باقی بوده. ماجراهایی که در یکی از فصل های کتاب اش ،تا اینجا که من خوانده ام، تعریف میکند مربوط به بعد از مرگ همسرش است. به هر حال به گردش در بار ها علاقه داشته. من به این بخش از زندگی اش خیلی کاری ندارم.
یادم باشه سر فرصت کامنت کاملی بذارم. الان با چشم های خسته اما مشتاق خوندمش.